نیمه شب نوشت
نیمه شب نوشت

نیمه شب نوشت

نیمه ی شب

اینکه چیزی به ذهنت نرسه و اینکه این خوشحال یا ناراحتت نکنه و اینکه این نشانه خوب یا بدی باشه . اینکه قدرت تمرکز روی موضوعی را نداشته باشی. حس بلاتکلیفی آغشته به خوشحالی و نداشتن حال ناخوش. عجیب نیست. برای پیدا کردن همین نوع زندگی مدتها تلاش کرده بودم. حالا بدستش آوردم. پوچی توام با راحتی. دغدغه هایی که هنوز باقی است و با وجودشان دارم زندگی می کنم. تو این موقعیت انسان راحتتر می تواند تصمیم بگیر که دنبال چه هدفی برود و ذهنش

رژه های نیمه شبی

پنکه بالای سرم صدای ممتدی علاوه بر صدای خودش تولید می کنه پنجره رو به خیابان هم بازه، موسیقی آرامی هم در حال پخش. الان که متوجه وضعیتم شدم میبینم چقدر فرق کردم نسبت به گذشته. قبلاً تحمل صدای خیابان با  وجود بسته بودن پنجره و همین صدای ممتد پنکه سقفی محال بود، موسیقی هم اگر صدای بیس بالایی داشت گوش دادنش غیرممکن می شد. حالا چرا اینطور شدم؟ دوستی می گفت الان به نسبت سال گذشته کاملتر شدی. رفتارت پخته تر شده.

دنبال دلیل برای اینهایی که چند خط بالاتر اتفاق افتاده می گردم. خوبه یا بد؟

توی سه سال گذشته فشار ذهنی زیادی داشتم. خیلی وقتها منفعلانه و خیلی اوقات پرخاشگرانه رفتار کردم. این رفتار در دفاع از خودم بوده. حالا تو چه موقعیتی؟ به همین هم دارم فکر می کنم. آهان. جاهایی که شدیداً رفتارم نقد می شده و تحمل حرفهایی که به نظرم خلاف واقع می آمده سر خم نکردم. عوضش با خودخوری و اعصاب خوردی _این اصطلاح بار منفی سنگینی داره- باعث ناراحتی چند روزه خودم می شدم. الان به نظرم این فشار های کمتر شده.روابطم با کسایی که جز برنامه روزمره بودن تقریبا قطع شده.

دوازده شب

توی این نیمه شب تابستانی ذهن ناآرامم را به سمت یک موضوع هدایت می کنم. قبلاً تابستان و نیمه شبش چه ریختی بود. تابستان فصل خاطرات و رویاهای من است. یادم نرفته انتظارش را می کشیدم تا امتحانات لعنتی تمام بشود و دوباره با کارهایی که دوست داشتم سرگرم بشم. روزهای داغی که بدون کولر در اتاق بزرگم تک و تنها با قطعات و سیم پیچ ها و لوازم الکترونیک سپری می شد.شبهایی که تا نیمه شبها در جستجوی کانال رادیویی جدیدی می گذشت. فوتبال بازی کردن های بدون خستگی و چند ساعته توی کوچه آسفالت با توپ پلاستیکی. صحبت های شبانه با بچه های همسایه و خیره شدن به آسمان محدود شب و کشف چیزهایی که توی کتاب می خواندم. بیشتر ازینها یادم هست ولی یادآوری اش زمان بر است. حتی برای خودم.

نیمه شب تابستانی ام را با آرزو به پایان می برم. آرزوی بر آورده شدن خواسته های حداقلی کسیکه بیشتر ازینها لیاقت دارد تا جبر زمانه بیشتر ازین آزارش ندهد. آرزو می کنم روزی بشود پشت سرت را با لبخند نازکی که بر لب داری ببینی.