کتاب که می خوانم، ذهن بازتری دارم. حرف برای گفتن دارم. مشتاقم بشنوم. بحث کنم. حتی حاضرم طوری کل کل کنم که کار به دعوا بکشد.
کتاب که می خوانم، توی پیاده رو که راه می روم، علف های بین آجرهای پیاده رو هم مهم می شوند. لکه ی آبی آسمان بعدازظهر پس از باران که یادت هست؟ دقیقاً به خاطرت میاد.
کتاب که می خوانم، اگر باب طبعم باشد، دنیا را بزرگتر می بینم. به آدم هایی که حرفی برای گفتن ندارند بی اعتنا می شوم، کناره میگیرم ازشان. حتی اگر خوب باشند.
کتاب که می خوانم، خیال پردازی ام به اوج می رسد، کودک می شوم. دنبال موقعیت می گردم که بچه بودنم را اثبات کنم. اینکه سن و سال هنوز عدد است اثبات می شود.
کتاب که می خوانم، دنیا را رنگی و رنگ های دنیا را غلیظ تر و خوش رنگتر می بینم.
کتاب که نمی خوانم، ذهنم مثل غذایی که روی گاز قُل قُل می جوشد رویش می بندد، داخلش دیده نمی شود. شفافیتش را از دست می دهد. حس حرف زدنم گرفته می شود. حرفم نمی آید.
کتاب که نمی خوانم، هیچ چیز جذبه ای ندارد حتی دو پروانه ای که دور هم دیروز می گردیدند. حتی گل های وسط بلوار.
کتاب که نمی خوانم، ذهنم درگیر صحبت های بیهوده اطرافیان می شود. دنبال حرف های خاله زنکی می گردم. اینکه فلانی چکار کرد یا فلانی بچه اش چند ساله است.
کتاب که نمی خوانم، همه چیز خاکستری ست. هیچ جذبه ای ندارد. حتی تشخیص رنگ های مداد رنگی های پشت ویترین مغازه هم دشوار می شود.
کتاب که نمی خوانم، سرم درد می کند. مثل معتادها استخوان هایم تیر می کشد.
نیم ساعتی هست جلوی مانیتور نشستم و به این فکر می کنم چی باید بنوسیم. اصلا نباید چیزی بنویسم اما انگار ننویسم اشتباه می کنم. با این موسیقی و نویز تکراری پنکه دنبال سوژه می گردم. ولی هر چه هست تکراری. قبلاً گفته شده. حتی ذهنم از بررسی موضوعات حل نشده قبلی دچار نوعی خستگی شده و به نوعی در حال طفره رفتن است. به پشت سر و به آینده نگاه می کنم اما توان لذت بردن در حال ممکن نیست. دوست سابقی در وضعیتی مشابه همه این درگیری های ذهنی را به بی پولی مرتبط می دانست . الان تقریبا به حرفش رسیدم. این روزها بیشتر نگران اصول و خط قرمزهایی بودم که برای خودم و به عنوان شخصیت ساخته بودم اما دقیقا مثل تکنولوژی که دائماً در حال تغییر است و قدیمی ها دیگر ارزشی ندارند اصول من هم نه برای دورو بری ها نه برای جامعه ارزش چندانی ندارند.
اینکه از کار کم نگذارم، اینکه اصول اخلاقی مورد تایید جامعه آن زمان و نه حالا را رعایت کنم و اینکه رفاقتی بین من و چند دوست قدیمی وجود داشت همه و همه مثل نوار کاستی که عمرش به پایان رسیده یا گوشه ی طاقچه خاک می خورد یا قاطی زباله ها خیلی وقت پیش نابود شده. اما چرا اینطوری شد؟ آدمی را می شناختم که به مغازه سوپرمارکت آشنایی برای خرید می آمد. همیشه نگاه آمیخته به احترام هم من و هم آن آشنا به این شخص داشتیم. چرا که همیشه لباس تمیز و گرانقیمتی به تن داشت. خوش گفتار و مودب و سنگین بود و البته ماشین مدل بالایی داشت. تصور اینکه این شخص فقط لحن و گفتار خوبش را منهای ماشین و لباس های گرانش با خودش داشته باشد خیلی سخت بود، و شاید طور دیگری باید گفت، در واقع من و آشنای مغازه دارم دیگر احترامی که شایسته یک شخص خاص و نه همه مشتری های روزمره می شدند را نداشتیم. واقعاً پول چقدر قدرتمند است که مردمک چشم را از تنگی همیشگی به گشادی تغییر می دهد و نگاه شاکیانه و افسرده آدمها با دیدنش به کل دگرگون می شود.
هیچوقت به نگاه خارج از عرف به جنس مخالف و روابط پشت پرده اش اعتقاد نداشتم. همیشه در تصورات و خیالاتم در موقعیتی مناسب و شاید هم دست بالا با دختری متناسب با روحیاتم آشنا می شوم و زندگی آرامی را تجربه می کنم. اما الان همین آخرین کاخ باقیمانده از اعتقادات قدیمی هم در حال فرو ریختن است. به شدت از جانب کسانی مورد تمسخر و شماتت قرار می گیرم که رابطه با جنس مخالف به هر نوعش را تجربه می کنند و جامعه هم پذیرفته که این خط قرمز آنقدر کمرنگ شده که دیگر قابل مشاهده نیست. زمانی این اصول ارزش هم به حساب می آید اما الان در رده کسانی هستم مشکل روانی دارم و هر چه زودتر باید روانکاوی بشوم. البته قسمت آخر را فارغ از این موضوعات قبول دارم.
به اعتقاد دوستی قدیمی سی سالگی آغازی دیگر و زندگی ای تازه است. مثل بچه ای که دائم درگیر بکن نکن های پدر و مادر است من هم تفکرات و تجربیات جدیدی را تجربه می کنم. درست و غلطش مبهم است . گویا باید همه چیز را پاک کنم و دوباره سعی و خطا را شروع کنم.