نیمه شب نوشت
نیمه شب نوشت

نیمه شب نوشت

یک روز که همدیگر را باز هم ببینیم

یک روز در حالیکه همه چیز به پایان رسیده رو به روی هم ایستاده ایم. دیگر نه احساسی هست، نه غروری برای چین دادن به پیشانی مان، نه حتی چشمی که بدون عینک ببیند. روبروی هم می ایستیم ، فقط ذهنمان مشغول است، که چه بوده ایم و چه شده ایم. اما تعجب نمی کنیم. فقط همدیگر را نگاه می کنیم. همین، هیچ چیز یادمان نمی آید به جز اینکه حالا من عینک می زنم و تو موهایت را رنگ کرده ای. تو الان دغدغه ات شاید خرید برای خانه و فردایی که می آید و من حقوق آخر برج. یک روز در حالی به هم می رسیم که گذشته را کشته باشیم. به هم لبخند می زنیم. خودمان را خودمان جا می زنیم و در گفتارمان ذوق مصنوعی نشان همدیگر می دهیم. حال و احوال می پرسیم و بعد می رویم. حتی پشت سرمان را نگاه نمی کنیم.