نیمه شب نوشت
نیمه شب نوشت

نیمه شب نوشت

دو شب به بعد

ساعت از دو صبح گذشته. حالا تعداد کسانیکه بیدارند را می شود سرشماری کرد. زیاد نیستند . به تجربه فهمیده ام آدمهایی که از ساعت دو به آن طرف بیداری می کشند دردهای عمیقی دارند. نه اینکه همیشه حق با آنها باشد اما دارند تاوان پس می دهند. نه اینکه حتما اشتباهی کرده باشند ،برای بعضی هایشان زندگی راه این موقع بیدار ماندن را برایشان انتخاب کرده. آنهایی که اشتباه کرده اند بیدار ماندن این موقع شب عوارض بدی دارد. مرضی به سراغشان می آید به نام فکرخوره. به این فکر می کنند که چرا در گذشته طور دیگری زندگیشان را پیش نبرده اند. آنقدر فکر می کنند که فکر مثل کرمی تمام سرشان را می خورد. قدرت تصمیم گیری ازشان گرفته می شود و بعد از مدتی به جای فکر فقط وفقط توهم دارند. اما قصه آنهایی که زندگی برایشان تصمیم گرفته و اشتباهی نکرده اند نیمه شبها سختتر می گذرد. نیمه شبهای این ساعت برایشان در یک کلمه خلاصه می شود. برزخ

I

دوستی دارم که یک سالی از خودم بزرگتر است و چند سالی است که ازدواج کرده است و زنش را  که از اهل شهری بسیار دورتر است از بقیه زنهای همشهری خودش از نظر آداب اجتماعی و محبت به خود بالاتر می داند. دیشب دوست مشترکمان خبر از جمع خودمانی ای به اتفاق چند زن مطلقه در خانه دوستی که اشاره شد داد و اینکه اصرار دوست متاهلمان برای رابطه فیزیکی با یکی از همان زنهای آن جمع.


II

مغازه دار سر کوچه جوانی ست حدود بیست و هفت هشت ساله. به علت رفت و آمد زیاد و رفاقت ایجاد شده چند وقت پیش از من خواست تا به عنوان شاهد در محضر برای طلاق از همسرش حضور داشه باشم. در محضر همسرش هیچ نشانی از ناراحتی و تاسف از خود بروز نداد. دوست مغازه دار من حالا باید هر ماه قسط مهریه را بپردازد و اینکه دلیل طلاقش را ارتباط خارج از عرف با دیگران بیان کرده. حالا این دوست مغازه دار من با زنهای مطلقه ای دوست است که به گفته خودش با بودن آنها احساس آرامش می کند.


III

چند روز پیش موقعی که برای خروج از منزل روی پله ها مشغول بستن بندهای طولانی کفشم بودم که صحبتهای جوانی شاید بیست ساله از پشت در توجهم را جلب کرد. بیست دقیقه وقتی که برای شنیدن حرفهایش تلف کردم در جمله آخر صحبتهایش خلاصه می شود. «آشغال همه تون مثل همید. هم تو هم دوستت.»


IV

دوستی دارم که با زنی هشت سال بزرگتر از خودش ارتباط عاطفی پیدا کرده. زن اگرچه از همسرش ناراضی است اما قانوناً همسر مرد به حساب می آید. کارش بیخ پیدا کرد وقتی که زن به خانواده دوستم ماجرا را گفت و از آرزویش برای ازدواج با دوستم خبر داد. دوستم به سختی توانست از شر این قضیه خودش را خلاص کند.


V

کار نیمه وقتی را چند وقتی هست شروع کرده ام. رییسم شرط حضورم را اینطور قبول کرد که باید جنبه کار کردن در محیط های مختلط را داشته باشم و از شرایط محیط کارم سوء استفاده نکنم. کار را قبول کردم. چند هفته بعد همکاری به جمعمان اضافه شد. خانمی جوان که تیپ امروزی دارد. چند روز قبل برای خرید با یکی از دوستانم به بازار رفته بودم. خانم همکارم را از دور نشان دوستم دادم. دوستم به یقین گفت که این خانم مشکل اخلاقی دارد. موضوع را از یکی از نزدیکانش جویا شدم. تایید کرد. رابطه رییس و خانم همکار خوب به نظر می رسد.


VI

فست فود یکی از آشنایان قدیمی زیاد دور از محل کار نیست. خدمتکار خانمی دارد که شاید هم سن مادرم است. خیلی با من جور است. همیشه از نحوه حرف زدن من خنده اش می گیرد. همیشه به این علت که با حضورم باعث خنده اش می شوم من را دعوت می کند که به آنجا سری بزنم. دفعه قبل که صبح زود گذرم به مغازه فست فودی خورد خدمتکار مغازه تنها بود و مشتری داخل مغازه نبود. طبق روال گذشته از نوع حرف زدنم خنده اش گرفت. کمی خوش و بش کردیم . کار به آنجایی رسید که با این جمله فرار را بر ماندنم ترجیح دادم. آخرین جمله یا درخواستش این بود: «فقط یه بوس بده»


دفعه بعدی که به دنیا بیایم اگر حق انتخابی داشته باشم جایی که زندگی می کنم قطعاً اینجا نیست.