نیمه شب نوشت
نیمه شب نوشت

نیمه شب نوشت

نوستالژی

بچه که بودم آرزو داشتم به سنی رسیدم که نیاز به اجازه پدر و مادر نداشتم برم دنبال موسیقی. از سه تار خیلی خوشم میومد. همزمان دوست داشتم تکواندو کار بشم. پاهام خوب بلند می شد. تو سن راهنمایی یه مقداری از الکترونیک سررشته داشتم و علاقه م در این حد بود که مدار می ساختم و هیچ وسیله برقی توی منزل به جز تلویزیون از شر کنجکاوی و خرابکاری من در امان نبود. یکی از سرگرمیهام این بود که مداری ساخته بودم از روی یکی از کتابها که وصلش می کردم به خط تلفن و صدای هر کسیکه با تلفن حرف می زد رو می شنیدم. اون موقع اوایل پا گرفتن موسیقی پاپ بعد از انقلاب حساب می شد. شاید حدود سال هفتاد و هفت. عاشق صدای محمد اصفهانی و شادمهر عقیلی بودم و پول تو جیبی هر روزم برای خریدن یه نوار کاست جدید آخر هفته جمع می شد. و اون موقع بود که فهمیدم یانی کیه ونجلیس یا به قول اونوریا ونگلیس عجب موجود سحرآمیزیه. کم کم اتاقم پر شد از آلبوم و کاست و روی زمین هم پر قطعات از خازن و ترانزیستور گرفته تا سیم پیچ و آنتن. برای خریدن قطعات و مدار همیشه التماس مادرم می کردم و خیلی اوقات از نداشتن بعضی از ابزارها کلافه می شدم. چیزی که مشخص بود این بود که یک روزی باید همه این کارهایی که انجام میدم مقدمه ای باشه برای کارهای بزرگتر. اینم یادم هست که همیشه از بعضی رشته ها تنفر خاصی داشتم. از رشته های علوم تجربی و ساختمان. مسخره ترین رشته ای که می شد تصورش رو کرد رشته ای بود که از چوب و سنگ و تیر تخته تشکیل شده بود. دوست داشتم اگر دانشگاهی در کار باشه رشته ای مثل نجوم و ستاره شناسی رو ادامه بدم یا برم سراغ الکترونیک که اون موقع بهش می گفتم دنیای بی نهایت ها. دقیقا مثل خود ستاره شناسی که ته نداره. من کسی بودم که عبور ستاره دنباله دار رو دیده بودم و بارش شهابی موقعی که سرصبح برای نون خریدن به نونوایی رفتم و مردمی رو دیدم که زیر سقف سایه بان پناه گرفتن که شهابسنگ ها نخوره تو سرشون. اما همیشه حسرت داشتن یه تلسکوپ به دلم باقی موند. وسیله ای که بشه قمرهای مشتری رو دید. کاری که گالیله کرد و اسمی که بچه های سال دوم راهنمایی روی من گذاشتن. گالیله. از اون موقع خیلی سالها گذشته. وقتی به ته داستانهای پائولو کوییلو می رسی همیشه خوشحالی و انرژی مضاعف داری اما قرار نیست زندگی همیشه اون چیزی رو که درخواست کردی و قرار بوده براش بجنگی رو بهت بده. رشته دانشگاهی که قبول شدم عمران بود. پر ازبتن و فولاد. رشته ای که هنوز هم قابلیت درک و پذیرفتنش رو ندارم. جای علاقه به الکترونیک رو تعمیرات سخت افزار گرفت که با بدقولی خانواده ادامه دار نشد و ورزشی که به هفته یکی دوبار سالن رفتن محدود شد. و پایی که توی فوتبال آسیب دید و بیخیال درمان در اون موقع شاید رویای ورزش رزمی مثل یاد گرفتن موسیقی و ساز تبدیل به یه تکه ابر تو آسمان شد و رفت و ناپدید شد. از همه اینها شاید تنها چیزی که باقی موند همون خاطرات خوبش و علاقه ای که هنوزم زنده ست مثل علاقه به آسمان شبی که پر از ستاره است و چشمت دنبال امتداد دو ستاره ملاقه دب اکبر برای پیدا کردن ستاره قطبیه.

زامبی های مجرد

سه روز از سال نو گذشته و یکی از رفقای قدیمی تازه یادش افتاده و پیام تبریک سال نو فرستاده. طبق معمول به استثنای چند نفر جواب ندادم. کلا امسال برای چند نفر تبریک سال نو فرستادم. این دوست قدیمی دوران دانشجویی زمانی توی شهر ما با من همکلاسی دانشگاه بود و بعد از دانشگاه هر چند ماه یکبار برای دیدنش به شهرش می رفتم و طبیعت شهرش بهانه ای بود که یاد قدیما بیفتیم. آدم منضبطی هم هست. چه در اخلاق و چه در رفتارش. از دسته آدمهایی که اصول زندگیش باید مو به مو اجرا بشه و با وجود اینکه کله کچلش چند لاخه ای بیشتر مو نداره سعی در حفظ همون چند تا به هر روشی از شامپوهای خارجی گرفته تا معجون های خوردنی و قرص های فلان دکتر داره. برعکس این آدم من با رفتاری تقریبا بی نظم و نقطه مقابل اون. با وجودی که یک سال از من بزرگتره اما قیافه ش طوری نشون می ده که انگار پنج شیش سال از سن تقویمیش بزرگتره و مجرد بودنش هم بهانه ای شده بود برای مانور دادن شوخی های بی حد و اندازه من در مورد خواستگاری رفتن هاش و جواب نگرفتنهای مکررش. خوشبختنانه دو سه ماه پیش رفت قاطی مرغها و رسته اش از من جدا شد. پسرها وقتی ازدواج می کنند دو حالت اتفاق میفته. از دید دوستهای مجردش دیگه وقتی برای گذراندن با اونها نداره و از دید خودش دیگه نمی تونه با مجرد جماعت زیاد دم خور بشه و بیشتر سعی می کنه با دوستهای متاهلش و هم صنفهای خودش رفت و آمد کنه. البته دلیل هم داره. یک دلیل بزرگش به خاطر جو جامعه ست که همه مجردها رو به چشم آدم های بی بند و بار و رفتارهای خارج از عرف می شناسند و دلیل دیگه ش هم همون بحث دسته بندی و این حرفهاست که متاهل ها با متاهل ها راحت ترند و در کل فضای این دو قشر طوریه که هر دو گروه فکر می کنند طرف مقابل بیماری واگیردار داره و سعی می کنند روابطشون رو به حداقل ممکن برسه. 
این تنها دوست قدیمی من توی این شهر نیست. دو سه نفر دیگه هم هستند که بخت بد من و از خوشبختی اونها همه زن گرفتند و رفتند پی کار و کاسبی خودشون و خب دیگه انگیزه ای برای رفتن پیدا نمیشه. برگردیم به خط اول. بعد اینکه جوابی ندادم نیم ساعت بعد زنگ زد. خیلی خوشحال شدم. امسال کسی زنگ نزد که تبریک بگه و بیشتر به روش مجازی و نرم افزاری و پیامکی بود . گفت فلانی قدیمها زنگ میزدی و تبریک می گفتی امسال خبری نیست؟ نگفتم که امسال حسش نبود و هیچ دلخوشی برای تبریک گفتن نداشتم. آدمها حوصله ندارند مشکلات شما رو درک کنند. با گفتنش به بقیه حتی اگه دوست خیلی نزدیک باشند چیزی گیرتون نمیاد حتی اگه توان انجام کاری رو داشته باشند. قصه بالا و داستان مجرد و متاهل ها رو تعریف کردم و دقیقاً هر پنج کلمه یکبار تاکید می کرد که کنار خانومم نشستم و اینجاست و در جوابش سر آخر تاکید کردم که گفته بودم شوخی های دوران مجردی من تاریخ انقضا داره و الان آماده ام. کاری که عوض داره گله نداره. آخر صحبتاش گفت تا یادم نرفته یه لطفی در حق ما می کنی و کاریه که از تو بر میاد فقط گفتم حتما. گفت زحمتت نمیشه تا ترمینال بری و یه بلیط برای چند روز دیگه برای زن داداشم رزرو کنی و سفارش کنی که حتما فلان جا و فلان صندلی بشینه چون حالت تهوع می گیره جای دیگه بشینه، راستی یادت نره از فلان جا سوار میشه و تا یادم نرفته یه کتاب هم برای دوستت ازم گرفته بودی اونم اگه مسیرم خورد میام میگیرم فقط قبلش بگیر ازش . کل بنیان شادی چند دقیقه ایم از تماس یه دوست قدیمی برای تبریک عید و پرسیدن حال و احوال به هم خورد. خداحافظی کردم و تاکید کردم که حتما این کارو انجام میدم. بعضی وقتها باید به حست اطمینان کنی. حس اولت دروغ نمیگه. بعضی وقتها از نگاه اول از حرف اول از برخورد اول آدمها باید منظور رو گرفت. ماکیاولی درست میگه. هدف وسیله رو توجیه می کنه حتی اگر زنگ زدن به دوستی باشه که قصد نداشتی حتی بهش زنگ بزنی. برمی گردم به حرفهای خودم و باید طور دیگه ای بگم. متاهل ما مجردها رو به چشم زامبی می بینن. امیدوارم این دید جامعه عوض نشه و همینطوری باقی بمونه.

قدیما

شاید سال هفتاد بود (± یک سال ).ساعت تحویل همین حدودای صبح بود و ما که از خواب پا شدیم بعد از صورت شستن پروسه ماچ شدن رو اجرا کردیم. عیدی هم رقمی نزدیک به بیست تومن بود فکر کنم. بیست تا تک تومنی. (به مقیاس الان شاید بیست سی هزار تومن) بعدشم پوشیدن لباس جدیدا که شامل یه شلوار جین خمره ای که اون موقع برا بچه ها مد بود یه پیرهن چهارخونه آبی و قرمز و کفشای با پاشنه سفت. این تیپ و قیافه با موهای که از کنار شانه می شد همه خاطراتیه که از عیدهای اون موقع به یادم هست. خونه به خونه فامیل ها رو که می رفتیم هر کی بنا به وسعش عیدی می داد و این رو یادمه که اون موقع بعد کلی عید دیدنی نزدیک دویست تومن عیدی جمع کرده بودم و برای اینکه مخفی کنم و کسی ازم نگیره توی یه پلاستیک گذاشتمش و رفتم توی حیاط علفا رو کنار زدم و خوابوندمش کف زمین و یه آجر کثیف هم که خیلی وقته اونجا افتاده بود و هم رنگ طبیعت دوروبرش شده بود گذاشتم روش. این پول برای من یه چیزی در حد اختلاص بانک های امروزی بود. خیلی خون دل خورده بودم و چشمام به دستهای فامیل رفته بود که مرام معرفتی از عیدی من نگذرند. صبح روز بعد پاشدم و رفتم دنبال ذخیره ارزی مخفیم. اما هر چقدر گشتم چیزی پیدا نکردم. جای پولها رو فراموش کرده بودم و با اینکه حدوداً می دونستم کجا گذاشتمش اما هر چقدر گشتم پیدا نکردم. اونقدر ناراحت شدم که به مادرم قضیه رو گفتم و شد سوژه فامیل . خیلی حالم گرفته شد. در حد و اندازه یه شکست عشقی که منجر به رگ زدن بشه ناراحت شدم. (نه به این اندازه ولی باید ازین اصطلاحات حال به هم زن استفاده کنم تا منظورم رو برسونم). اون پول ها پیدا نشد و بعد اون دیگه حس عیدی گرفتن پرید. حتی تا سالها بعدش.


پ.ن: حرف زدن از گذشته و یاد آوردن جزییاتش خیلی سخته برای من. خاطراتی که ازون موقع ها دارم ، از اون همه سال در حد یه فیلم نیم ساعته میشه و تقریبا چیزی یادم نیست و همینام که یادم میاد سعی می کنم داشته باشم و بیشتر ازین از تو آرشیوم پاک نشه.

باقی مانده از 94

سالی که گذشت اگرچه پر از ناکامی بود اما نکات مثبتی هم داشت. اینکه به تنهایی عادت کردم. این آرزویی بود که همیشه داشتم و حالا احساس می کنم اگر وسط یک بیابان تنها باشم حداقل استرس کشنده و تنگی نفس به سراغم نیاید. دوم اینکه این اصل تغییر نمی کند: آدمها هر چقدر سنشان بالاتر می رود تجربیاتشان در شناخت آدمها بیشتر می شود، کمتر در برخوردهای اول اشتباه می کنند مگر اینکه نتوانند بر احساساتشان غلبه کنند. سوم اینکه هیجان را باید از زندگی دور کرد. هیجان نوعی آشفتگی ست که نظم ذهنی را به هم می ریزد. حسی که بسیار اذیتم کرد و هنوز رگه هایی از آن وجود دارد. چهارم اینکه خوب یا بد زندگی با نداشته و اینکه اگر فلان چیز بود و فلان طور می شد خوب می شد برای همیشه کنار رفت. با چیزی که هست زندگی می کنم. اگر چه سخت و تا اندازه ای غریب و ناهمگون است اما به هر حال انتخاب من این بود. و نکته آخر اینکه هنوز نتوانستم کلی گویی را رها کنم . طوری که بعید می دانم کسی متوجه بشود من از چی حرف می زنم!