نیمه شب نوشت
نیمه شب نوشت

نیمه شب نوشت

خوابهایی که می بینم

             عصر امروز اومدم تو کافه دوستم نشستم و یه چایی گرفتم و یه کنج یه صندلی کنار دیوار نشستم.  دوستم همراه با یه ظرف بیسکویت بهم ملحق شد. با هم در مورد خیلی چیزا حرف زدیم. از سیاسی گرفته تا ورزشی و از اینکه چرا فوتبال اینطوری شده و بعدشم موسیقی . در مورد موسیقی دهه هشتاد و نود و اینکه موسیقی امروز اصلا به دل نمی شینه. حتی می شد خطهای صورتش رو موقعی که داره حرفهای من رو گوش میده به وضوح دید. حتی میشه فهمید اون سه تا پسری که روبرو نشستن دانشجوهای ترم اولند که از ظاهرشون میشه تشخیص داد جنوبین. هوا خوبه و با کارگر کافه شوخی می کنم. میگه تازه ازدواج کرده و کلی قرض داره همین اول کاری.

ولی یه جای کار ایراد داره. این کافه و این اتفاقات یه جاییش مشکل داره. یه چیزی این وسط درست نیست. به تابلوی روبرو خیره میشم. بله همینه. لعنتی. مگه میشه آدم توی عکس چشمک بزنه؟ تابلوی این مدلی دیدی تا حالا؟ نه یه چیز دیگه م هست. این پنکه سقفی تا حالا نبوده. خب این یعنی واقعا یه جای کار مشکل داره. و بدترش اینکه می بینی تنها  بودی و کسی دور و برت نیست. همه اینها یعنی اینکه خوابی و داری خواب می بینی و هیچ کدوم ازینها واقعی نیست. نه این کافه نه این آدمها. هیچی و اون تابلوی عجیب که با آدمی که داره چشمک می زنه باعث شد بفهمی خوابی. از اینجا به بعد تقلا می کنی به خودت فشار میاری که بیدار بشی. اما نمیشه. انگار یه چیزی نمی خواد. یه جورایی چون دستش رو شده نمی ذاره بیدار بشی. اه لعنتی ولم کن و بالاخره بیدار میشم. بله همه ش خواب بود. یه خواب لعنتی به کلی اتفاقات و جزییات و یه تابلو که بالاخره خودش رو لو داد.

 

بیخیالی

میتونم ساعتها به صندلی لم بدم و به روبرو خیره بشم . میتونم قبل از غروب به پایین رفتن آفتاب خیره بشم و وقتی به خودم بیام که ببینم شب شده و حتی رنگ غروب هم دیگه پیدا نیست. میتونم به پنکه بالای سرم که صدای قیژقیژ بدی داره نگاه کنم  و متوجه نباشم که چه صدایی داره. در اوج بیخیالی به سر می برم. انگار که دارویی تزریق کرده باشندکه مثل یک کرم توی پیله قرار بگیری و از دنیا بی خبر باشی. اینکه یه دختربچه بازیگوش که دستش توی دستش مادرشه و داره لی لی کنان توی پیاده رو راه میره رو ببینی هیچ حسی بهت دست نده شاید مهم نباشه اما وقتی دوستت بی خبر از راه برسه و یه ماساژ حسابی به عضلاتت بده و بعدش بگه چطور بود خوب بود؟ و تو در جوابش بگی اوهوم این یعنی یه جای کار اشکال داره. بعد از اون همه طوفان استرس کار و دغدغه پاس نشدن چک هایی که کشیده بودی و طبق محاسباتت باید پاس می شدند و دعوا با شریک و جریمه های اداره بیمه و مالیات حالا دیگه حتی مهم نیست که فردا یکی از راه برسه و بگه تا فلان موقع این کارها انجام نشه باید بری آب خنک بخوری. حلا سوال اینه چرا اینطوری شد؟ و خیلی زود جوابش می رسه. خودم خواستم. تو اون اوج فشار روحی و عصبی فقط می خواستم مثل ادمهای بیخیال باشم و حالا هستم.
تعادل. این تعادل لعنتی قرار بوده برقرار بشه و نشده و اینکه قراره برای ساده ترین نیازهایی که شاید همه خیلی راحت بهش دست پیدا می کنن  من با بجنگم. معنی همه جمله های بالا شاید افسردگی و ناراحتی باشه اما اینطور نیست. من به چیزی که خواستم رسیدم. الان خیلی خوشحالترم. وقت زیادی برای خودم دارم و بعضی تفریحاتی که قبلا نداشتم. جای خیلی چیزها خالیه هنوز اما یه اتفاق دیگه افتاده. توقعی ندارم اتفاقی بیفته که وضعیت عوض بشه و این یعنی شب راحتتر می خوابم.
همیشه دنبال چالش بودم اما انگار این آخری هورمونش متوقف شده. آدم هیچ وقت قانع نیست...

کچل ها به بهشت نمی روند

تو بیست و چهار پنج سالگی همیشه فکر می کردم اینطوری که موهام می ریزه تا یه جایی ادامه داره و بیشتر نمیشه. اوایلش بدم نبود. اون موقع هر کی می رسید می گفت فلانی پیشونیت بلند شده خوشتیپ تر شدی بعضیام بودن می گفتن حالا دیگه وقت زن گرفتنته. این ریزش مو شدید که همه می گفتن ارثیه و من می دونستم تا یه حدی به وراثت ارتباط داره همینطور ادامه دار شد تا رسید به خدمت مقدس سربازی و همونطور که همه می دونند مقوله بهداشت در پادگان خیلی رعایت میشه اونطور که ریزش موهایی که یه مقدار ثابتی داشت و قبلش با اینکه مجبور بودیم همیشه کوتاه نگهشون داریم بیشتر و بیشتر شد و استرس شدید محیط خدمت به همراه خاک و خل آسایشگاه و پادگان باعث شده بود که فکر کنم دارم کچل میشم به زودی. لازم به ذکره که تو آسایگاه ما موجود نازنینی به نام موش هم تردد می کرد و وضعیت گرد و غبار و هواش هم طوری بود که تو یه روز روشن موقعی که آفتاب داخل آسایشگاه رو روشن می کرد می شد وضعیت پایتخت کشور رو از نظر آلودگی تجربه کرد. البته ما رفته بودیم مرد بشیم و اینها همه ش حرف اضافه ست. با مقادیر زیادی از عنصر مردانگی از خدمت ترخیص شدیم. اینقدر مرد شده بودم که دور و بر سرم که حالا خالی شده بود زیر نور آفتاب تابستان اونم وقتی عرق می کردم مثل پروژکتور نور رو منعکس می کرد. این قضیه ارث و میراثم جالبه برای خودش. چیزهای خوب نمی رسه. حتما باید کچلی و انحراف بینی و چیزهای دیگه به آدم از نسل های قبلیش برسه. موجودات دیگه تو هر نسل آپدیت میشن و باگها و اشکالاتشون برطرف میشه و یه جورایی تکامل پیدا می کنند حالا این وضعیتی که درش هستیم اسمش چی میشه نمی دونم.

بعد سالهایی که توی کارهای مختلف بودم که البته همه ش با چاشنی استرس همراه بود دیگه مقوله ای به نام زیبایی و مو کنار رفت و به جرات می تونم بگم اون چند نفری من خاطرخواهشون شدم و شاید اونا همینطور دلیل بودنشون چیز دیگه ای بود که اگه تیپ و قیافه طرف براشون مهم بود که الان هنوزم باید غمناله های بی کسی و تنهایی رو می نوشتم. بله. حالا دیگه سرمون خلوت شده و تا چند وقت دیگه به آرایشگر باید بگم آقا دور و برش رو خلوت کن و وسطش رو هم طی بکش یا شیشه پاکن بزن یا اصلا طوری بشه که مو توی سر مبارک قاچاق به حساب بیاد. اینها رو گفتم که این چند وقته خانواده به تب و تاب افتادند که آستین برای این بنده خدا بزنیم بالا و همه ش آخرش به این می رسه که کدوم دختر میاد زن یه آدم کچل بشه و در کل به این نتیجه می رسند که کچل ها برای همیشه مجرد باقی خواهند ماند.


پ.ن : این نوشته همه ش طنزه و اثری از ناراحتی درش نیست. حس گذاشتن اسمایلی و شکلک نبود :))

 

حرفهای قبل رفتن

هر آدمی قبل از رفتن حرفهایی برای گفتن داره. چه اونهایی که خوشحالند و شوق رفتن دارند چه اونهایی که نمی خوان از اونجایی که هستند جدا بشن. مهم نیست به هر حال حرفهایی برای گفتن هست که با همیشه فرق داره. رفتن نه از اون شکل که برگشتش نزدیک باشه. رفتن شاید برای همیشه و اگر نه برای همیشه اونطوری که یه چیزهایی رو باید برای همیشه گذاشت و خداحافظی کرد با خیلی از چیزهایی که جزیی از وجود اون آدم به حساب میاد. هر آدمی قبل رفتن حرفهای مهمی برای گفتن داره. اگر خیلی ازین حرفها جایی ثبت نشده دلیلش خیلی چیزهاست. شاید کمبود وقت ،شاید وسایل سفر باید زودتر جمع می شده و شاید با آدمهایی باید خداحافظی می شده. همیشه هم اینطور بوده که آدمهای نزدیک اون آدم بعد رفتنش گفتن فلانی این آخری این حرف رو زد و این رو گفت. اینکه حرفهای قبل رفتن حتی رفتنهایی که خیلی ها خبر نداشتن از آمدنش اینقدر متفاوت و عجیبه فقط یه جواب داره. ما فقط الان زندگی می کنیم. ما جلوتر رو می بینیم. یه جورایی حس می کنیم ولی به این حس اطمینان نداریم. ندید می گیریمش. هر آدمی قبل رفتن حرفهای زیادی برای گفتن داره ولی کاش موقع رفتنش وقت برای نوشتنش باشه. حتی اگه درگوشی گفته بشه، حتی اگه شکلی باشه که با کلید روی دیوار گچی کنده و شاید هم توی سررسیدهای قدیمی و تاریخ گذشته. حرفهای آدمها موقع رفتن ترجمه نشدنیه، شاید بعد رفتن بشه فهمید چی گفتند.