نیمه شب نوشت
نیمه شب نوشت

نیمه شب نوشت

هنر تنهایی

از سی سالگی که رد میشی دوستهای زیادی برات باقی نمونده. اکثرن یا ازدواج کردند یا ازین شهر رفتند یا روابط سرد شده و دیگه هر کی رفته پی کار خودش. اما یه چند تایی باقی میمونند. یه جایی خونده بودم دوستهایی که بعد از سی سالگی دوستی رو با شما ادامه میدن تا آخرش با شما هستند. اما اینم ازون جملات گنده یه خطیه که فقط به درد محیط های مجازی یا آدمهای عینک زده کافه نشسته میخوره، واقعیت چیز دیگه ایه.  

بعد یه سیگار دود کردن و یه چایی نبات خوردن گفت که برای عروسی داداشش من رو  دعوت نکرده. من که همسایه ش بودم و هر دو اینها رو می شناختم. من که رفیق هر جا و مکان و هر عمل درست و خلاف اینها بودم چرا؟ قرار بوده یه مجرد پارتی بگیرن و ده پونزده از دوستاش دعوت بشن قبل از مراسم عروسی . همه بودن جز این. چرا؟‌ دلیلی نداشت برای خودش برای همین هم پک های سیگارش عمیقتر شده بود و چایی نباتی که تا آخرش رو بالا رفته بود. با اینکه برای خودش معشوقه ای پیدا کرده بود و ماشینی داشت که پخش صداش تقویت شده بود اما ازینکه جز دارودسته همیشگی حسابش نکرده بودن شاکی بود. 

من هم همینطوری ام. این چیزی بود که بهش گفتم. دو سه سالی میشه که بی علت و بی بهانه بعضی از قدیمی ها بی خداحافظی رفتن. حتی اونهایی که قصه خوابهای شبها رو شنیده بودن. برای من عادت شده بود که دیگه با وضعیت بی پولی دیگه نتونم قدیمی ها رو دور هم جمع کنم و سفره بندازم. احتمالا همینه. دلیل  اینکه آدمها ترکت میکنن. این چیزی بود که بهش گفتم و این شاید دلیلش باشه. 

آدمها میان و میرن. سالها پدر مغازه ش رو اجاره میده. هر سال یا هر دو سه سال یه نفر یا یه خانواده. با بعضی ها دوست شدم و با بعضی ها نه وجه اشتراک همه اینها این بود که رفتن با اینکه باهاشون دوست بودم. رفتم و دیگه نیستن. عادت دارم به نبودن اونی که سالها بوده و الان نیست. 

بعد از سی سالگی و حالا توی سی و چهارسالگی به بودن ، به نبودن ، یه رفتن یا موندن ، به خداحافظی های بی دلیل و رفتن های خداحافظی عادت کردم. این بهترین هنریه که یاد گرفتم.