نیمه شب نوشت
نیمه شب نوشت

نیمه شب نوشت

رفیق چهل و سه ساله من

رفیق چهل و سه ساله من. کاملا درکت می کنم آدمی در هر سن و سالی نیاز به همدم و هم صحبت داره. اینطور تکامل پیدا کرده که تنها نباشه که اگر اینطور بود شاید همون یکی دو میلیون سال پیش منقرض شده بود. من درکت می کنم که بعد عمری دوستی با هر مدل جنس مخالف به این نتیجه برسی که یکی باشه برای همیشه باشه. گرچه  تکامل تو این یه مورد زیاد درست انجام نشده و الان خیلی ها چه مجرد چه متاهل روابط دیگه ای رو شروع می کنند. امیدوارم تو اینطور نباشی . دوست چهل و سه ساله من من قدرت دوست داشتن تنها موجودی که برات مهمه و عکس دوتاییتون همه جا رو گرفته رو درک می کنم. از شوخی های بار اولم که گفتم چه کاری بود و چه قدر دیر و جوابی که دادی. خوب کاری کردم. واقعا جواب به جایی بود. آدمی باید به نیازش جواب بده. همه ما نیاز داریم. حتی ما  که حاصل جمع افسردگی و درونگرایی از ما گوشه گیر ترین عناصر هستی رو آفریده. رفیق چهل و سه ساله من حالا که نزدیک به یک سال از ازدواجتون می گذره تنها چیزی که نمی شد انتظارش رو داشت خبر پدید آمدن موجودی بود حاصل تو و کسی که بهانه آهنگهای عاشقانه توی فضای مجازی مشترک هستی. برای اینکه جواب به جای دیگه ای نگیرم از شوخی در این مورد با خبر بابا شدنت اول دلم سوخت برای موجودی که قراره بیاد و خشمگین و عصبانی بابت اینکه چرا باید بیاد. 

رفیق چهل و سه ساله من. من احترام زیادی برای سن و سال آدمها قائلم. بله. اشتباهه ولی اینطور بزرگ شدم و تا جایی که ممکن بوده از حق خودم گذشتم و رای به برتری سن و سال دادم ولی بیا قبول کنیم ما آدم های شصتی و پنجاهی به نصف ایده آل هایمان از زندگی نرسیدیم. شاید تو جواب دیگه ای داشته باشی که حتما داری و حتما خوشی های زندگی برای تو بیشتر بوده تا من ولی بیا قبول کنیم همه ما یک جا زندگی می کنیم و فاصله زیادی نداریم. می دانم اینطور مواقع جواب اینه که اگه اونی که دوستش داری در کنارت باشه همه سختی ها آسان خواهد شد. رفیق بیا شعار ندیم و شعر نبافیم. ما آدمهای شصت و پنجاه کم نکشیدیم. برای بعد ما بهتر میشه؟ 

نه رفیق ما داریم در زمان حال زندگی می کنیم. موجودی رو به دنیا میاریم با آینده ای نامعلوم. 

سیاه نمایی بسه . من هم موافقم. هر کسی زندگی خودش رو داره. ولی کاش قبل به وجود ما از ما رای می گرفتند. شاید بهتر بود همه چیز بخت و اقبال نباشد. حداقل نه در اینجا


 Dj Rostej - Only You

هندونه

ساعت سه و نیم عصر بود. شب قبلش درست نخوابیده بودم. زیر پنکه روی فرش ولو بودم. هوا اینقدر گرم بود که پنکه نقش عرق خشک کن رو بازی می کرد. یعنی طوری هوا گرمه که در حال درازکشیده خیس میشی. تلفن زنگ خورد. فکر کردم دارم خواب می بینم اولش برنداشتم. یه چشمم باز شد و شماره رو دیدم. گوشی رو برداشتم. با بی میلی گفتم هااااا؟ با خوشحالی گفت سلام. ها چیه بی ادب بله درسته. گفتم ببخشید . بفرمایید. گفت حدس بزن چی شده؟ گفتم نمیدونم گفت نه! حدس بزن. گفتم زن گرفتی؟ گفت نه عمرا!!! گفتم بابات ارث داده بهت پولدار شدی؟ گفت ای بابا چی میگی تو. گفتم بالاخره مو کاشتی و دماغ عمل کردی؟ به آرزوی دیرینه ت رسیدی؟ گفت نه ولی همین الانم قیافه م از تو با اون کله کچلت بهتره :دی گفتم خب بگو چی شده. گفت بالاخره گواهینامه گرفتم . با تعجب گفتم هاا؟ چی؟ تو؟ گواهینامه؟ برو  آقا. تو از کتاب آیین نامه  چهار خطش یادت نمی مونه گفت سوالهای آیین نامه رو که قبلش پول دادم خریدم! توی فرمان هی رد می شدم. گفتم خب اون جا رو به کی پول دادی؟ گفت نه دیگه بعد چهار بار امتحان یه افسر خوب ازم امتحان گرفت قبولم کرد. در حالیکه دستم زیر گردنم بود و نیم خیز بودم قبلش برای خبر مهمش سرم رو گذاشتم رو بالش. هیچی نگفتم تا که گفت خوشحال نشدی؟ گفتم چرا بابا بهتر ازینه که هی بیای ناله کنی که فلان آموزشگاه و فلان افسر و فلان ماشین اینطوری و اونطوری بود. گفت ولش کن می خوام بهت سور بدم. گفتم نه همون خوشحالی قبولیت بسه . گفت نه قبلا حرفشو زدم. باید بهت سور بدم. چی سور بدم بهت؟ گفتم هندونه. با تعجب گفت چی؟ دوباره گفتم یه هندونه خنک که دو سه ساعت قبلش تو فریز بوده حالا خربزه هم بود اوکیه ولی ترجیح اینه هندونه باشه. حالا هر چی باشه سرد باشه. بعدشم می گیری ازین راه راهها نگیر زیاد خوب نیستن. 

داشتم مشخصات هندونه رو می گفتم که دیدم هیچی نمیگه. تلفن رو قطع کرده بود. داشتم برای خودم حرف می زدم. توی گرمای نزدیک به چهل درجه سر ظهری دوباره خوابیدم. پا شدم دوباره بهش زنگ زدم جواب نداد. چند روزه جواب نمیده . نمی دونم برای هندونه بهش برخورده یا چیز دیگه ولی من همچنان تو این گرما هندونه سرد یخ یخی می خوام. 

خشکسالی

دمای هوا بالا رفته. یعنی قبلن ها اینقدر هوا گرم نبوده. این رو میشه از تاریخچه سایت های هواشناسی دید. مثلا ده سال پیش این موقع ها هوا حداقل پنج شیش درجه ای خنکتر بوده و البته که با وجود تابستان دیگه تو هر ماه دو سه بار بارندگی داشتیم. اصلا شمال یعنی رطوبت زیاد و بارندگی . حالا اما وضعیت طور دیگه ای شده. دمای بالای چهل درجه، جنگلهایی که از خشکی زیاد باد درختها رو به راحتی میشکنه و چشمه هایی که تو بهترین حالت اندازه یه نخ کاموا آب دارند. از دریا هم نمیشه گفت که اینقدر عقب رفته میشه چند کیلومتر داخلش رو پیاده رفت. اگه بخوایم دلیلش رو توی حرفهای قدیمی تر ها بگردیم حتما اینقدر گناه کردیم که اینطوری شده و شاید اگه همه مون رو گردن بزنن شاید بلکه این وضعیت درست بشه. 

این وسط ما شاید نباشیم ولی زمین سوخته و خاطراتی از منظره هایی که تا دوردست سبز بود باقی میذاریم برای نسل آینده ای که برای همیشه باید شرمنده شون باشیم. 

بچه مثبت

یادمه سال 85 برای نمایشگاه کتاب قرار بود بیام تهران. شاید برای بار دوم بود که میخواستم بیام پایتخت. برای منِ بچه شهرستانی دیدن این همه ساختمان بلند و ماشین خیلی آشنا و تازه نبود . راستش نمایشگاه بهانه بود . قرار بود اونی رو ببینم که یکی دو سال بود توی فروم ها تبادل اطلاعات می کردیم و البته یاهومسنجر. من یه بچه مثبت با موهای فرق از کنار، پیراهن روی شلوار کتان و کفش نیمه رسمی (چه ترکیبی واقعا. استیکر همونی که داره می خنده و عرق شرم از پیشونیش جاریه :دی) 

روز اول رفتم خونه دوستهام. برادران دوقلویی که اصلا به هم شباهت نداشتن وهمیشه خدا دعوا داشتند. مادر و پدرشون از هم جدا شده بودند و این دو تا رو مادر بچه ها میاره تهران که پیش خودش باشند. من و دوقلوها همکلاسی بودیم توی مدرسه و دوران راهنمایی. دوستی که هنوز هم ادامه داره و البته یه قل اینها ازدواج کرده که اتفاقا خیلی نچسب بود از همون اول :/ 

از اتوبوس که پیاده شده بودم حس سنگینی داشتم. طوری بودم که چشام خمار بود و خوابم میومد. حالا بماند که طبق روال همیشگی توی اتوبوس خوابم نمیبرد . توی خونه دوقلوها حسابی خوابیدم. شاید پنج شیش ساعت ولی انگار مریض شده بودم. این وضعیت تا فردا ادامه داشت و با این وضعیت رفتم سر قرار.حالا منِ ساده رفتم سر قرار و یکی از این دوقلوها رو با خودم برده بودم. (اصلا یادآوریش باعث میشه سرم رو بکوبم به کیبورد :دی) تا حالا قرار نرفته بودم و نمی دونستم چی به چیه. خلاصه که اون بنده خدا رو پیدا کردم و اونم همون اول گفت شما اصلا شبیه عکست نیستی :| گفتم شمام خیلی شباهت نداری به اون چیزی که نشون دادی و انصافا هم شبیه نبود. از این دخترها که از جزییات صورتشون به زور چشم و ابرو معلوم بود :دی  بیچاره که دیده بود با یه آدم خیلی ساده طرفه گفت چرا خودت تنها نیومدی؟ گفتم راه رو بلد نبودم ترسیدم گم شم و منم به مغزم فشار نیاوردم که به دوستم بگم چند دقیقه ما رو تنها بذاره. حال بد و برخورد عجیب و غریب تو اون دیدار همه باعث شد که فقط به فکر رفتن بیفتم. سر ظهر بود. اون بنده خدا اصرار کرد که کافه ای جایی بریم ولی واقعیتش من تا اون موقع اصلا کافه نرفته بودم نه اینکه شهرمون کافه نداشته باشه بیشترش به این خاطر بود که من موجودی پاستوریزه و زیاده از حد مثبتی بودم. وسط بحثمون بودیم که گفتم باید برم. باید برم به اتوبوس برسم. و رفتم. 

بعد اون ماجرا از مسافرت و تهران رفتن زده شده بودم. اینم بگم که تو راه برگشت اتوبوس یه جایی نگه داشت که منظره قله دماوند دیده میشد. اومدم پایین که یه هوایی عوض کنم و اونجا بود که متوجه شدم من چیزیم نیست و این حال بدی چند روزه تموم شده. 

حالا بعد 15 سال از اون داستان ، وقتی میرم تهران تنها چیزی که هنوز باقی مونده همون حال خرابی که البته زیاد طول نمیکشه به استثنای سوزش چشم که ادامه داره. دیگه نه از ساختمون های بلندش تعجب می کنم نه اون آدم پاستوریزه و ساده م و دوقلوهایی که البته یه قلش باقی مونده و هنوز هم هست :) 


این خاطره برای این ثبت میشه که انگار با گذشت زمان جزییات خیلی چیزها داره از بین میره و شاید یه جور بایگانی باشه برای بعد. برای اون موقع که چیزی برای تعریف کردن باشه.

 - Eventyr - Peach Blossom