نیمه شب نوشت
نیمه شب نوشت

نیمه شب نوشت

می کشیم

امروز شاید جهنمی ترین روز سال بود. هواشناسی هشدار داده بود که دمای هوا نزدیک به پنجاه درجه می رسه و بقیه ش رو همه بلدن که مراقب باشین و فلان. طبق روال این چند وقته. صبح و عصر در مجموع پنج ساعت و شاید هم بیشتر قطعی برق داشتیم. رطوبت هوا هم بماند. شمال یعنی تابستان شرجی و ایستاده و بی حرکت حتی زیر پنکه خیس عرق شدن. به هم کلاسی هایی فکر می کنم که بعد از دانشگاه با پارتی و رانت بابای امتیازدار وارد اداره هایی شدند که با آب و برق مردم سر و کار دارند و چه خوشحال از اینکه ریتم و روال زندگی روی یک خط صعودی قرار گرفته ولی الان چیزی جز بد و بیراه مردم نصیبشون نمیشه. 

پدر خانواده بعد از نزدیک به یکی دو ساعت بی برقی و گرم شدن اتاق پنجره رو به بیرون باز کرد و هوای گرم بیرون رو به هوای خفه اتاق ترجیح داد. نتیجه ش این شد که با سرعت پنج فحش بر ثانیه هر کسی که مقصر بود حتی اون رفتگری که مشغول جارو زدن محوطه اون اداره بود رو مورد عنایت ویژه ش قرار داد و شنیدم که میگن مردم برای فرار از گرما رفتن و توی حاشیه جنگلها اتراق کردن و شب رو اونجا می خوابن. شاید سال پیش و در حالیکه داشتیم آخرین هندوانه تابستان رو می خوردیم فکرشم نمی کردیم که قراره تابستان سال بعد اینطوری سختی بکشیم و الان داریم می کشیم.

آقای متین

یه دوستی دارم که اسمش ازینهاست که مشترک با اسامی دخترونه. حالا شما فرض کن یه چیزی مثل متین مثلا. خوشتیپه، وضعش خوبه و معماری خونده. سالهاست که پدر و مادرش از هم جدا شدند و خودش یه خونه مجردی داره و به اندازه همون سالها تنها  زندگی می کنه. دیگه از خوشتیپ و پولدار بودن و تنها زندگی کردنش هم میشه فهمید که شیطنت های زندگی این مدلی رو زیاد تجربه کرده. تو دورانی که توی شرکت کار می کردم و ترکیب جنسیتی شرکت پونزده به پنج به نفع دخترها بود تقریبا این دخترهای شرکت از جیک و پیک زندگی من خبر داشتند و می دونستند که دوستهام کی هستن و با ارتباطاتم چطوریه. چیزی که جالب بود این بود که اکثر دخترها با اینکه می دونستند این آقای متین اینطوریه و شیطنت زیاد داره ولی عجیب به خاطر موقعیت شغلیش و زندگیه مرفههش گیر می دادن که فلانی به دوستت بگو بیا شرکت! چند باری از طرف چند نفری به شوخی و خنده این پیشنهاد شد تا یه بار گفتم باشه بهش می گم اگه موافق بود میارمش یه روزی . به متین گفتم داستان چیه و اونم بعد کلی مسخره بازی و شوخی گفت به نظرم اون دخترها همشون مشکل دارن و خب گفتن نداره از نظر اون مشکل یعنی ایراد اخلاقی. گفتم چطور یعنی واقعا نمیشه هیچکدوم اینها خوب باشن؟ و اونم گفت من با خیلی ارتباط داشتم و دختر خوب اینطوری نیست. از این داستان چند سالی گذشته. کار متین به جایی رسید که دیگه به هیچ کسی اعتماد نمی کنه و حتی کوچیکترین حرکت ناخوشایند تو رابطه ش باعث تموم کردن اون رابطه میشه. تبدیل شد به یک آدم تقریبا منزوی که لیست آدمهای دور و برش به ده تا نمیرسه. نمی خوام نتیجه گیری کنم ازین موضوع ولی مزه کردن آدمهای مختلف باعث میشه هیچ مزه ای از ارتباط رو درک نکنیم و همه چی بی معنی و بی مزه بشه. 


#روزمرگی

داشتم فوتبال می دیدم. تقریبا از نیمه دوم رد شده بود بازی و یه حسی بهم گفت چقدر راحتم موقع دیدن این بازی. حالا خیلی هم طرفدار دو تا تیم نبودم ولی همیشه موقع دیدن فوتبال خیس عرق می شدم از هیجان شاید همیشه خودم رو می ذاشتم جای بازیکن  ولی این دفعه نه. یهو دقت کردم دیدم صدای تلویزیون رو بستم دارم بی صدا بازی رو می بینم. پنجره رو باز کرده بودم که هوای بیرون بیاد و خب سر و صدای ماشین های بیرون زیاد بود ولی اصلا متوجه نشده بودم که دارم بی صدا بازی رو می بینم. صدای تلویزیون رو دوباره فعال کردم. به به!! کی گزارش می کنه!! آقا جواد خیابانی. 

<<شما حتما یادتون میاد فینال سال 1952 رو بین فلان وفلان تیم یا فینال مسابقات اروپایی سال 1992 . یک زمانی توی این تیم فلان بازیکن مطرح بود. دهه شصت میلادی>>

دیدم دارم خل می شم . بابا دیوانه ای رسما . آخه کی از چند سال پیش یادش میاد که از اون موقع یادش بیاد. با اینکه خیلی فوتبالی بودم ولی لعنتی آخه فینال 1992!!. از کجا میاری این حجم از چرندیات رو. حس درونیم گفت آروم باش. با همون وسیله ای که صدای تلویزیون رو وصل کردی و قبلش آرامش داشتی الان میتونی قطعش کنی. صدای موتور و ماشین های گذری یا عابرهای پیاده ای که بلندبلند حرف می زدن میشه ترجیح داد برای صدایی که پول می گیره سعی می کنه احمق باشه.

#روزمرگی

این چه کاریه ها خانواده ها می کنند؟ یادمه وقتی برادر بزرگترم رو می خواستن زورکی زن بدن هر دفعه یه دعوایی می شد تو خونه که تهش باید خورده شیشه و ظرفهای چینی رو از کف آشپزخونه جمع می کردیم . برادر بزرگتره اسم ازدواج که میومد حداقل خسارتی که به اموال خونه وارد می کرد شکوندن یه ظرف بود. حالا گوشی بماند که چندتایی عوض کرده بود. من خدمت بودم که گفتن داریم می بریمش خواستگاری. گفتم مگه میاد؟ گفتن زورکی  می بریمش. خلاصه روایت است که گفتن آقا پسر و دخترخانوم برن تو اتاق با همدیگه حرف بزنن و گویا خیلی هم طول نمی کشه حرفهاشون. آقا پسر که تا قبل از این زورکی اومده بود وقتی با سوال پدر خانواده مواجه می شه که می پرسه خب پسرجان چی شد؟ چطور بود؟ جوابی که دریافت می کنه فقط یه لبخند گنده بود که همه تعجب کردند که این چرا اینطوری شد. خلاصه این ازدواج با کلی مراسم تموم میشه. عروس و داماد رو من بردم خونه شون. 

برادر کوچیکتر داستانش متفاوت بود اما. از اونهایی بود که حتی توی رفاقت هم به یکی قانع نبود. برا خودش برو بیایی داشت و اسم ازدواج که میومد می گفت آره می خوام زن بگیرم. پدر خانواده اما می دید که این بچه ش یکمی سبک تشریف داره راضی نمی شد چون هم حساب و کتاب نداشت خرجهاش هم خیلی اهل دوست و رفیق و البته قهوه خونه و قلیون بود. اما این بچه پشتکار خوبی داشت تو انتخاب مورد برا خودش. اولین کسیکه برای ازدواج در نظر گرفت دختر فامیلی بود که به شدت کل فامیل فراری بودند ازش. خب طبیعی بود که یه دعوایی بشه توی خونه و مورد رد بشه. مورد بعدی اما خواهر خانم یکی از همکارها بود که بالاخره رو این یه مورد اصرار می کنه و باز می بینه که همه مخالفن. خب اینجا بر خلاف مورد اولی که توی نخواستن ظرف و کاسه و گوشی رو میزد زمین و خورد می کرد برادر کوچیکتر خلاقیت بهتری داشت و گوشی آیفونش رو زد کوبید و خورد و خاکشیر کرد که به همه بفهمونه نه آقا این از اون داستانها نیست. خلاصه برای جلوگیری از خسارت های مالی بیشتر خانواده رضایت میدن و ازدواج سر می گیره حالا بماند که رسم و رسومات متفاوت دو گروه آدم از جاهای مختلف چه داستانها و چه دعواهایی پیش آورد. ازدواج اینها هم تموم شد. 

شاید بخوام برای آخر این پستم یه اتفاق قشنگ درست کنم ولی خب نه چیزی که هست اینه که دو تا عروسها با هم جنگ و دعوا دارند و کار به ایل و قشون کشی شاید برسه .خانواده از جفت اینها شاکین. من فکر می کنم اگه نتیجه گیری اخلاقی بخوام داشته باشم می رسم به اینکه آه اون کاسه بشقاب ها و گوشی ها همه رو گرفته و جدی چرا اصرار آخه؟ 

#روزمرگی

1

من و نفر آشنا دور یک موتور صفر کیلومتر ایستاده بودیم و به صاحب موتور تبریک می گفتیم که فلانی پولدار شدی و چی خریدی. دو نفر که یکی هندزفری به گوش داشت و لباس سفید و عینک گرد دست گذاشت روی دسته موتور و گفت من مامورم دست نزنید! حس شوخ طبعیم گل کرد گفتم فیلم انتخاباتیه؟ مسخره بازیه ؟ چیه؟ گفت حالا می فهمی! موتور مال کیه؟ صاحب موتور داخل مغازه رو نشون دادم گفتم مال اون. گفت بیا اینجا و فرار!! دو نفر مامور دنبال صاحب موتور. یهو چند نفر اسلحه به کمر هم هم مسیر تعقیب کننده ها شدند. چه فیلمی شد! صاحب موتور رو خیابون پایینی گرفتند. نفر اولی که که دست گذاشته بود روی موتور رسید به من. با لحن تندی گفت تو چیکارشی؟ همدستشی؟ گفتم برو آقا جان این همیشه میاد اینجا من خونه زندگیم همین طرفهاست. به نفر آشنا گیر داد که بیا بریم من باهات حرف دارم دستش رو پس زد گفت دستت رو بنداز حرفت رو همین جا بزن. مامور تهدید کرد نزدیک به زد و خورد بکشه ولی نکشید. داستان با رفتن مامورها تموم شد. صاحب موتور دزدی بود که تو یه شهر دیگه موتور رو از خونه اون مامور دزدیده بود و موتور هم ردیاب داشته. چه فیلمی بود!


2

گرمای شب یک تابستان و تیرماه احتمالا. صدا وحشتناکی کل منطقه رو در برگرفت. با وحشت از خواب پریدیم. حدس می زدم مربوط به اسکلت فلزی ساختمون همسایه باشه که ریخته باشه پایین ولی نبود. همه ریختن توی کوچه. صدا مربوط به کوچه بالایی بود. صدای شلیک یه خشاب کامل اسلحه جنگی بود. سربازی که دو ماه مانده به پایان خدمتش با اسلحه ای که تحویلش بوده فرار می کنه و نصف شب می رسه به این محله و در خونه همسایه رو میزنه و میگه آقا یه کیسه میدی من این اسلحه رو بذارم داخلش. ساعت 2 یا 3 صبح بوده! و همسایه شاکی هم میگه برو مرد حسابی کیسه م کجا بود نصف شبی. میره یه خونه دیگه و با اون درگیر میشه و همونجا بوده که دست میبره به اسلحه و خونه رو به رگبار می بنده. هیچکس چیزیش نشد. سرباز فرار کرد. صدای پای سرباز رو شنیده بودم که از کوچه فرار می کرد. اسلحه رو  انداخته بود زیر پل توی جوی آب. سرباز فردا یه نقطه دیگه شهر دستگیر میشه در حالی که دو ماه به پایان خدمتش باقی مونده بوده. من چهارده پونزده ساله بودم. شاید بیست سال پیش یا بیشتر


3

سرباز نگهبان بعد از شلیک سه تیر اخطار چند تیر جنگی شلیک کرده بود. همه سر رسیدن که چی شده. سرباز گفت یکی داشت از روی دیوار فرار می کرد ایست کشیدم توجه نکرد پس شلیک کردم . سرباز فردا به مراجع بالاتر نظامی احظار شد . وقتی به آسایشگاه رسید داستان رو برای همه تعریف کرد با خنده! 


4

ده تا فشنگ داشت . فشنگ جنگی. همه توی میدان تیر بودند. سربازها  آخر آموزش باید به میدان تیر برن و تمرین تیراندازی کنند.گروهبان گفت همه بخوابن رو زمین و اسلحه رو مسلح کنند.سرباز بچه جنوب روی زمین خوابیده بود و ده تا تیر جنگی داخل خشاب اسلحه بود. با فرمان گروهبان همه شروع کردن به  تیراندازی به سمت سیبلی که صد متر جلوتر گذاشته بودن. بعضی ها اینقدر ناشیانه تیراندازی  می کردند که میشد از روی گرد و خاک کوه پشت سر نتیجه کارشون رو دید. تیراندازی تموم شد. سروان به سمت سیبل ها رفت و نمره ها رو اعلام می کردبه سیبل سرباز بچه جنوب رسید. دقیق نمیشد فهمید به کجا زده بود. به وسط یا اطراف سیبل. سروان با صدای بلندی گفت این سیبل مال کیه؟ گفت من و دستش رو بلند کرد. گفت بیا اینجا. با حالت نظامی به سمتش دوید و احترام گذاشت. گفت این رو تو زدی گفت بله. گفت آفرین همه رو وسط زدی . گروهبان بهش دو روز مرخصی تشویقی  بده. کلی خوشحال شد. به آسایشگاه برگشتیم. همه تبریک گفتن البته با لحن شوخی و خنده ولی یه چیزی ترسناک شد اونم اینکه شایعه ای به راه افتاده بود که می گفتند اونهایی که تیراندازیشون خوبه میرن سمت مرز و درگیری و این چیزها .سرباز بچه جنوب ترسید. بهش مرخصی ندادن ولی مرز هم نرفت. 

 Jim Chappel - Gone