نیمه شب نوشت
نیمه شب نوشت

نیمه شب نوشت

#روزمرگی

عصری که رسیدم خونه با چشمهایی که رگهای قرمز رنگش زده بود بیرون و درد هم همراهش بود چاره رو فقط در این دیدم که بخوابم. خیلی طول نکشید که بیدار شدم. چند تماس از دست رفته. اولی احتمالا به این خاطر بوده که فلانی یادت نره ماشین ثبت نام کنی. حالا من هر دفعه ثبت نام کردم و برنده نشدم. دومی اصرار دوست قدیمی بود که پاشو بیا تهران بریم بگردیم. البته در زمینه شکم بیشتر. دل خوشی داری! بیام چه کنم آخه با این اوضاع. سومی موردی بود که باید به خودم حق می دادم تو این شرایط جواب ندم . چهارمی دوستی که طلب داره و احتمالا برای همون زنگ زده. خب اینم احتمالا تا فردا پرداخت می کنم. 

بلند شدم. خبری از چای و چیزی که حال آدم رو عوض کنه نبود. رفتم زیرزمین که وسیله های جا مونده رو جمع کنم بیام بالا. از اونجایی که برق رفته بود باید میومدم که چراغها رو خاموش کنم و سیستم پایین رو روشن کنم تا به فایلهاش از طریق شبکه دسترسی داشته باشم. در زیرزمین باز بود و در خونه هم همینطور. دوست مورد چهارم تشریف آورده بودند و مشغول حرف زدن با پدر گرامی در باب اینکه این بچه آخرش چرا ازدواج نمی  کنه. یه بحث بی پایان و بی نتیجه و چندمجهولی و خارج از حوصله. پس همون زیرزمین موندم تا بیاناتشون به اتمام برسه. اومدم بالا. لباس داغونی تنم بود. فقط اومده بودم که در حد یک دقیقه چراغها رو خاموش کنم و سیستم رو روشن کنم و همین. دوست قدیمی رو دیدم که سالها خبری ازش نبود. دیدم داره به سمتم میاد و من مسیرم رو عوض کردم که مثلا ندیدمش و بیخیالم بشه اما فایده ای نداشت. صدا زد فلانی کجا میری. با یه لبخند مصنوعی و به سلام چه عجب اینورا. راه گم کردی حرفم رو شروع کردم به امید اینکه شاید بگه اومدم یه سری بهت بزنم اما جواب همون بود. آره راه گم کردم  اونم با خنده. از  اونجایی که سالها پیش وارد ارگانهای نظامی شده بود و خودش رو جدا می دید از بقیه ارتباطمون قطع شده بود و البته خلق و خوی همون سیستم بی تاثیر نبود در رفتارش. چندان علاقه ای هم به دیدنش نداشتم هیچ موقع. گفت هنوز تنهایی؟ گفتم آره دیگه مثل قبل. گفت یعنی نمیتونی حتی یکی رو همراهت کنی؟ گفتم نه سنگر تنهایی رو حفظ کردم. با خنده زورکی که داشتم سعی کردم بحث رو تموم کنم اما فایده نداشت. گفت من دو تا بچه هم دارم. تو کی می خوای دست به کار بشی. گفتم به سلامتی منتظر جواب نموند گفت میرم الان میرم میارمشون. با چهار  تا نوشابه ای که دستش بود رفت طرف ماشینش که بچه هاش رو بیاره. 

دوست طلبکار نزدیک ماشینش بود. بهترین فرصت همین بود . رفتم پیشش و گفتم چه خبر و نشستم تو ماشینش . بحث الکی که چه عجب ماشینت رو درست کردی و چقدر خرجش کردی رو پیش کشیدم و با چشمهام مسیر دوست قدیمی و بچه هاش رو که کنار خونه دنبال من می گشتن رو دنبال کردم. خب خدا روشکر . بیخیال شد و رفت که رفت! به دوست طلبکار هم گفتم طلبت رو تا فردا میدم. 

اومدم بالا و رسیدم به اتاقم. بی حوصله دراز کشیدم که برای بار دوم برق رفت. عجب روزی شد...

ساعت از یک گذشته. تنها  چیزی که آرزو می کنم یه خونه قدیمی تو یه محله قدیمی که حتی آدمهای کنجکاو  هم نتونن راحت پیداش کنند. مهم نیست برق داره یا نه ولی یه جای پرت و دور باشه. 




Michael Logozar - Someday I Will 

منِ مازوخیست

بعضی روزها چنان درگیر روزمرگی و گرفتاریهای روزانه میشم که این بعضی روزها به یک ماه هم میرسه و نتیجه میشه این که حتی فرصت نمیشه بیام و چند خطی بنویسم. با اینکه میدونم حالم بهترمیشه ولی ترجیح میدم تو حالت گرفتاری و خود درگیری باقی بمونم. چه تعریفی چز اینکه اینم یه نوع مازوخیست باشه میتونم از این رفتارم داشته باشم؟ 

فروردین 00

اینطوری شروع میشه که سردرد و سینوزیت شروع میشه و به نظر میاد با یه قرص و استراحت تموم میشه اما نه میشه ده روز عید یه جا فقط به در و دیوار چشم انداخت و نه حوصله کسی رو داشت و نه چیزی مهم باشه .از روز سوم تا چهاردهم فروردین درازکشیده و بیزار از زندگی سر کردم و وقتیکه فرصت و حس و حالی داشتم رفتم دکتر متخصص. ایشان هم وقتی سرفه ها رو دید گفت برو سی تی اسکن . داخل سی تی اسکن مسئول محترم سر تکون داد و گفت کجا بودی مگه؟ گفتم نمیدونم چطور؟ گفت ریه ت درگیره. عکس رو پیش دکتر بردم. گفت تو که گفتی تست دادی و منفی بودی گفتم چه میدونم .گفت ریه ت درگیری خفیف داره. یه چهارتا داروی بی ربط داد برای بدن درد و آنتی بیوتیک و این چیزها در صورتیکه تنها مورد موثر و مفیدش فکر کنم همون قرص های جوشان ویتامین سی بودند. 

نمیدونم از کی گرفتم و چطوری شد. خیلی اهل ماسک زدن نیستم و نبودم ولی واقعیت اینه که بیماری بدیه. اینکه پدر خانواده قابلمه به دست بیاد غذا بده و بره و اینکه حسرت زندگی مثل اون راننده شخصی با چهره آفتاب سوخته که داره سیگار میکشه و میدونی چقدر زندگی مذخرفی داره رو داشته باشی . خیلی بده خیلی. حالا که تموم شده چند روزی دارم به این فکر می کنم چقدر همه چیز رو سخت می گرفتم و خودم رو اذیت می کردم برای همه چی . اینکه پیرمردهای قدیم همیشه میگفتن زندگی ارزشش رو نداره که به خودمون سخت بگیریم رو الان می فهمم. دلم برای اون سبزه هایی که لابه لای سنگفرش ها دراومده بود تنگ شده.


 Dj Rostej - Only You


امروز سیزدهمین روز از سال جدید بود و دهمین روز مجموعه ای از بیماریها که انگاری قراره تموم بشه. ده روزی که بیشترش در حالت افقی و درازکشیده بغل دست بخاری . بهار فصل تنوع آب و هواست. همه طورشو دیدیم تا الان. حتی برف. بهار امسال تنوعی از مریضیها رو با هم داشتم تا اینجا. 

ندای درون: غرغر نکن...

امید

کاش این رسم عیدی دادن رو به بهانه اینکه بابا تو دیگه بزرگ شدی از بین نمی بردینش. واسه ما که اینطوریه. یعنی روز اول عید که میریم سمت پدر و مادر حالا به جز همون تبریک دیگه هیچی به هیچیه. حالا من تو دلم مونده که یه ده تومنی ناقابل بی ارزش تا نزده رو داخل از این پاکت پولهای خوشگل بذارن و بدن بهم. حالا اگه عوضش مثلا برنامه ای باشه که بیرون هم بریم که دیگه عالی میشه. 

برادرزاده م از عیدی گرفتن هیچ ذوقی از خودش نشون نداد و پولهایی که گرفته بود رو گذاشته بود کنار تلویزیون . انگاری که اتفاقات این سالی که گذشت همه چیز رو خاکستری کرده . به امید  سالی بهتر...


♪ - Michele McLaughlin - Cheryl's Hope