شکار

نمیشه قبول کرد تو دنیای امروز انسان تا چه اندازه میتونه به موجودات اطرافش تا این اندازه بی رحم باشه ولی واقعیت اینه که هست و دلایل ساده ای هم براش داره. 

وقتی به مبارکی و میمنت خریدن یه اسلحه توسط دوستم دعوت شدم بریم یه گشتی تو جنگلهای روستاشون بزنیم تا قبل ازین که اسلحه ش رو از غلافش در بیاره تصورم این بود که این تفنگ به اصطلاح بادی نهایتش میخواد یه در نوشابه رو سوراخ کنه یا دوستم جهت خودنمایی و دوربین یک میلیون تومنی که انداخته بود روش بگه هی فلانی بیا اون درخت رو که اون طرف هست رو میبینی؟ بعد من بگم نه و اونم با دوربین اسلحه ش به سمتش نشونه بره و بگه ببین چقدر قویه این دوربینش و از چشم عادی خیلی بهتره. ولی یه بعدازظهر که قرار بود کنار آبگیر و جنگل توی فصلی که درختها برگ و بار ندارن اما کف زمین سبزه و چمن داره و ترکیبش با آبی آسمون قشنگ میشه به خوبی و خوشی تموم بشه طوری گذشت که فکرشم نمی کردم. وقتی دوستم با جنازه دو تا پرنده قد و قواره گنجشک رسید تعجب کردم گفتم این چیه. گفت شکاره . گفتم اینها؟!!! یه نگاه عاقل اندر سفیه انداخت و پرهای اون پرنده ها رو کند و زد به سیخ در حالیکه به زحمت به اندازه دو تا لقمه میشد. داستان به همینجا تموم نشد. برای اینکه تردستی هاشون نشونم بده رفتیم تو دل جنگل و بعد از کلی نشانه روی به اسلحه پنج و نیم میلیون تومنیش تق!! یه چیزی از بالای درخت افتاد پایین. یه دارکوب. زنده بود و چشماش باز. از بال راستش خون می ریخت و حرکت می کرد و پلک نمی زد. مستقیم داشت به ما نگاه می کرد. با غرغر و با حالتی که متهم به سوسول بودن نشم گفتم اون دو تا رو زدی گفتی خوردم این آخه به چه دردت می خوره. این حیوون آخه چرا؟ و توجیحش این بود که من از کجا بدونم اونی که بالای درخته چیه! گفتم این زنده س. اسلحه رو داد دست من گفت خلاصش کن گناه داره! اخم کرد و اسلحه رو دادم بهش. گفتم این زنده س داره نگاه میکنه به ما. گفت خب که چی. گفتم تو زن و بچه هم داری. راهمو کشیدم اومدم سمت آبگیر بزرگی که کنار جنگل بود و دیدم که اونم داره میاد و به این نتیجه رسیدم که احتمالا از کرده ش پشیمون شده اما نه. کنار آبگیر ایستاد و شروع کرد به تق تق کردن. نزدیک رفتم و گفتم اینجا چی داره خب. دیدم داره قورباغه ها رو میزنه گفتم اینا رو چرا میزنی؟ گفت داشتن بیناموسی می کردن الان فصلشه و قاه قاه خندید. 

روز مسخره ای بود. بزرگترین جنایت ما آدمهای طبیعت گرد این بود که چوبهای پوسیده ای که داخلش کرم و حشره بود رو مینداختیم تو آتیش و از دیدن تبر زدن آدمی که داره ییه درخت زنده رو میزنه کلی شاکی می شدیم اما اینطوریش رو هیچوقت ندیده بودم اونم از آدمی که خیلی وقتها حس نوع دوستی! و مهربانیش گل می کرد. 

تو خاطره آدمهای قدیم این منطقه هست که روزگاری این منطقه پر بوده از حیوانات مختلف از آهو و گوزن گرفته تا پلنگ و خرس. امروز اما فقط شغال مونده و گراز که این دومی هم صرف خوراک عیش و نوش آدمها میشه. اسلحه، تفنگ، شکار مزخرفترین و مسخره ترین تفریحی که تا به حال دیدم...