نیمه شب نوشت
نیمه شب نوشت

نیمه شب نوشت

روزمرگی


مرد صورتش را با فشار کف دستانش مالید، نور خورشید از لای درز پرده ها چشمانش را سوزاند، خمیازه ای کشید و دوباره چشمانش تنگ شد، سرش را از حالت نگاه روبرو به پایین انداخت. زنش را بیدار کرد و پرسید: امروز چه روزیه؟ زنش که به حالت مچاله شده و پشت به او خوابیده بود بدون اینکه پتو را از روی سرش بلند کند گفت: همین که مثل دیروز نباشه کافیه 

در لحظه

هی یادت هست منظره باز روبرویت را می دیدی و همیشه آرزو می کردی اون بالا باشی. اونجایی که بالاتر نداشت؟. و رسیدی. رسیدی به همان بالا. چه حسی داشتی؟ خستگی بالا آمدن. رسیدن به آنجایی که آرزویش را داشتی. جاییکه بالاتر نداشت و از بالا همه چیز را می دیدی. ابرها را بقل می کردی. برفی دیدی که خیلی وقت آن پایینی ها ندیده بودند و خورشیدی که انگار طور دیگری می تابید. گویی می خواست خود واقعیش را نشان بدهد.ولی واقعا چه انتظاری داشتی؟ پایین که انتظار داشتم به بالا که برسم حسم ، از جنس ماورایی باشد. دوست داشتم موقعی که به بالا می رسم احساس کنم حالا به هر چه می خواستم رسیدم. خوشحال باشم. مثل کودکی باشم که از امتحانات آخر ترمش سربلند بیرون آمده باشد. مثل مردی باشم که به عشقش رسیده باشد. اما چیزی که بود خستگی بود. و کلی سوال. اینکه باید از کدام مسیر برویم که راه درست باشد. چقدر تا پایین راه مانده. کی باید استراحت کنیم. چرا پاهایم سرد شده و ...

حسرت اینکه چرا نتوانستم در لحظه و در آن موقعیت لذت ببرم هنوز در دلم مانده است. همیشه همینطور بوده. جایی بوده ام که نه آرزوی من که خیلی های دیگر بوده اما حسم اگر بی تفاوتی نبوده کمتر از آن هم نبوده. از حالا باید دنبال یک چیز باشم. لحظه ای که در آن هستم باید معنی داشته باشد. نه مبهم باشد و نه علامت سوالی داشته باشد. باید در لحظه زندگی کنم.