نیمه شب نوشت
نیمه شب نوشت

نیمه شب نوشت

تو اولین فرصت

میخوام یه اپلیکیشن درست کنم به اسم «تو اولین فرصت » . 

تو اولین فرصت منظم ورزش رو شروع کنم و از نظر بدنی رو بیام.

تو اولین فرصت ریخت و پاشهای محل کار و خونه رو جمع و کنم یه سر و سامونی بدم به این وضع.

تو اولین فرصت برم چند تا از دوستها و آشناهایی که باید ببینم رو ببینم .

تو اولین فرصت یه مسیر متفاوت و درست و حسابی رو کوهنوردی کنم.

تو اولین فرصت باید برم پاییز منطقه رو ببینم. خیلی وقته ندیدم.

تو اولین فرصت باید همه New Folder های سیستم رو تغییر نام بدم!

تو اولین فرصت باید عکسهایی که از خیلی سال پیش گرفتم و دسته بندی نشدن رو درست کنم.

تو اولین فرصت باید یاد گرفتن سازی که دوست دارم رو شروع کنم.

تو اولین فرصت باید یه زبان برنامه نویسی یاد بگیرم که خیلی لازمه. 

تو اولین فرصت باید این برنامه «تو اولین فرصت» رو یه طوری بنویسم. 

ولی خب باشه فعلا . تو اولین فرصت انجامش میدم.

شلوغی

همیشه از شلوغی و هرج مرج و بین کلی آدم گرفتار شدن فراری بودم. یعنی وضعیتی که مجبور باشم حداقل پنجاه تا آدم آشنا رو با هم ببینم. سیستمم قفل میشه و خطا میده. داریم به مراسم عروسی داداش کوچیکتر نزدیکتر میشیم و بوی گرفتاری و همون شلوغی ها بیشتر به مشام میرسه. کاش می شد از این تکلف های اضافه برای شروع زندگی خلاص شد یا خلاصه ش کرد. برعکس من برادر کوچیکتر اونقدر مردمی و آشنا داره که حد و حساب تعداد مهمونها از دست همه در رفته و اینجاست که یاد ازدواج یکی از دوستهام میفتم که چند ماه پیش اتفاق افتاد.

یه جفت دوست درقلو دارم که پدر و مادرشون از هم جدا شدن تو دوران کودکی و مادر که اتفاقا کارمند هم بوده و پایتخت نشین اینها بزرگ می کنه. بچه ها خونه مجردی داشتن و جدا از مادر زندگی کردن و بزرگ شدن. قل بزرگتره از اونجایی که ارادت خاصی به مذهب و دین داره تو محیط کارش که اتفاقا اونم مرتبط به همین مذهب و کارهای فرهنگی میشه با خانومی آشنا میشه و تهش میرسن به اینکه آقای رییسشون مقدمات خواستگاری رو انجام میده. اینجا اما مادر ساز مخالف میزنه و میگه نه و قصد این بچه از زن گرفتن بالا کشیدن مال و منال منه. از طرف دختر مراسم ساده ای توی شهرستان برگزار میشه و مادر همچنان ناراحت و مخالف حتی حاضر نشد عروس رو ببینه. پدر دوقلوها این وسط دست به کار میشه و میاد جلو و کار رو یه سره می کنه و مراسم و سایر داستانهاش به حداقلی ترین شکل ممکنه سر می گیره و این دو تا جوون میرن تو خونه اجاره ای چهل متری که دختر قبل از اون داشته و الان با حقوق جفتشون که به سه تومن هم نمیرسه دارن روزگار میگذرونن. 

این تناقض الان ذهنم رو آزار میده که برادر کوچیکتره برای رسیدن به هدفهش که مراسم پر از ریخت و پاشه کلی داستان و درگیری و یه گوشی شکسته شده از خودش جا گذاشته و البته فشار به خانواده برای تقبل هزینه ها و از اون طرف دوستی که هیچی از مادرش نمی خواست جز اینکه تو مراسم باشه و آبروداری کنه. 


پاییز

اینقدر غرق دنیای روزمره و تکراری و صبح پاشو شب بخواب شدم که یادم رفته بود کارهای دیگه ای هم دارم و باید بهش برسم. نوشتن یکی از اون کارها بود که نه کاغذیش انجام میشه الان نه تایپیش. قبلنها وقتی یه کتاب خوب می خوندم تحت تاثیر نوشته های اون کتاب قرار می گرفتم و کلی درم انگیزه ایجاد می شد که مثلا منم میتونم مثل اون نویسنده بنویسم حتی یه جاهایی تقلید هم می کردم ولی دنیای یه نویسنده که کتابش اونقدر معروف شده که برسه به جایی که من هستم کجا و دنیای بدون پیچیدگی و تکراری و البته خالی از وقتهای با خود بودن من کجا. معلومه که سعی و تلاش بیهوده کردنه. به اینجا که رسیدم ذهنم میره به سمت «صد سال تنهایی» که چطور نوشته شده و چه ذهن قوی پشتش بوده و آیا مارکز مثلا میتونسته صبح با سر و صدای ماشینها با بدخلقی و بدخوابیدن دیشبش پاشه و یه روز پر از استرس رو تجربه کنه و بعدازظهر از فشار سردرد سینوسیت و خیلی از کارهایی که به نتیجه نرسیدن و بعضی هاش هم رسیدن البته برسه خونه و بخوابه و دوباره پاشه یه سری دوباره این داستان تکرار بشه تا آخر شب. به نظر من اگه مارکز باشی میشه ولی بدبختی اینجاست که شدم مثل «ریکاردو ریش» که انگار حال و حوصله خیلی کارها رو نداره ولی هر روز مجبوره یه روند خطی و تکراری رو طی کنه و حالا این وسط یه اتفاقهایی هم میفته و نه اینکه همه ش تکراری باشه ولی روند کلی داستان تکرار باشه و تکرار.

بر خلاف دوستان پاییز دوست و عاشق و دلداده اصلا از پاییز خوشم نمیاد. نه اون قدیمها که مدرسه بود و دانشگاه که خیلی ارادتی نداشتم بهش و تا جاییکه تونستم خاطراتش شیفت دیلیت شده از توی حافظه و حتی آدمهایی که میشناختم از اون دوران نه حالا که معلوم نیست روز گرمه چی بپوشیم و شب سرده چه کنیم. یه جورهایی برزخه. دروغ چرا اینجایی که من هستم پاییزش خیلی رویاییه. آبان به بعدش خیلی قشنگه. حالا از فاصله دور که کوهها و جنگلهاش دیده میشه یه هاله نارنجی روی اونها دیده میشه و خوردنی هاش هم که خب گفتن نداره و من هنوز دنبال زرشک کوهی می گردم. اگر بتونم به پاهایی که سه چهار ماهی هست رنگ کوهنوردی رو ندیده برم تا اون بالاها.

تنها وضعیتی که امیدوارم می کنه برای نوشتن از حالا به بعد تنهایی شبانه و کیبوردیه که نور داره و مجبور نیستم شبها تو تاریکی دنبال حروف بگردم. 



Dark Life Note - For a Moment♪