نیمه شب نوشت
نیمه شب نوشت

نیمه شب نوشت

تکرار و تکرار

همه رو مرور می کنم حتی اون راننده تاکسی که چند بار باهاش هم مسیر شدم. اول از قدیمیا شروع کردم به نتیجه ای نرسیدم. از بچه های دانشگاه‏ ولی همه گرفتارن هیشکی دم دست نیست. از مغازه دارهای پایین هم نه. اینقدر راحت نیستم. خانواده؟ نه واقعا. هیچوقت حتی به اندازه سیگار فروش کنار خیابون به اینا نزدیک نبودم. دوستهای قدیمی. اینایی که هنوز میان. نه! واقعا نه. 

هیشکی حرف تازه ای نداره و هیشکی حوصله حرف زدن و حرف شنیدن بدون تکرار مکررات از سیاست و اقتصاد و دین و مذهب رو نداره. هیشکی نمیخواد در مورد اینکه تابستون رفت و داریم وارد پاییز میشیم حرف بزنه. هیشکی نمیخواد در مورد اینکه هنوز هم شکل های عجیب ابرها می تونه باعث سرگرمی بشه و در مورد اینکه اسمشون چیه و تازگیا چند مورد جدید کشف کردن حرف بزنه. کسی نیست بدون اینکه اول ناسزا نگه به وضعیت الان و وضعیت ارز و این چیزا رو وسط بکشه بحثی رو شروع کنه. هیشکی قرار نیست وسط یه گپ دوستانه ازون لبخندهای نازک بزنه و دستشو زیر چونه ش بگیره یعنی دارم لذت میبرم ازین لحظات. 

کجا رو میشه گشت همچین آدمی رو پیدا کرد؟ شاید این شهر نیست، شاید تو یه روستا دشت یا حتی بیابون احتمال پیدا کردنش باشه. شاید برم دنبالش ...

بی عنوان

این خیلی خوبه که بیشتر کسانی که از وبلاگ استفاده می کنن میتونن اون لحظه که پنل کاربریشون رو باز کردن شروع کنن به نوشت از زندگی و اتفاقاتی که افتاده . اگه اتفاقی هم نیفتاده باشه باز هم میتونن بنویسن. حالا میخواد سلام علیک با یه راننده تاکسی باشه ، خرید روزانه از سوپری محل باشه، پیاده روی توی یه پارک باشه یا هر چیز دیگه ولی اگه این اتفاقها هر روز بیفته ارزش نوشتن نداره . به نظرم فقط باید شیفت دیلیت بشن که حافظه رو اشغال نکنن. اگه خدا برنامه نویس میشد باید این رو تو کدهای آدمها میذاشت بصورت آپشنال :دی 

الان تقریبا دو ساعتی هست روبروی مانیتور عذاب به چشمهام میدم که بلکه نوشتنم بیاد ولی نه خبری نیست. حس میکنم دور مغزم یه لایه فویل آلومنیوم کشیده شده که با بیرون ارتباطی نداره. هر روز توی این شهرم ، با آدمها سر و کله میزنم، با راننده اسنپ و تاکسی هم صحبت میشم، از سوپری خرید می کنم ولی انگار نیستم. فرقی با اون چوپانی که روی ارتفاعات و کوهها زندگی می کنه و هر دو ماه میاد پایین ندارم. بودن و نبودن آدمها زیاد فرقی نداره و اینکه کسی زنگ می زنه پیشفرضم اینه که کاری داره حتما و همینطورم هست . خب ازین ها که نمیشه حرف زد. واضحه! گفتنش نه چیزی رو عوض می کنه نه حالی رو. تازه امروز بود که تونستم بفهمم اینایی که تو پیاده رو هندزفری گذاشتن توی گوششون و حواسشون به هیچ جا نیست دقیقا تو چه حالین. اینا همین یه ذره ارتباط به دنیای بیرون رو هم نمیخوان. حق هم دارند. 


قبول نیست، سهم نوشتن از بیداری نصف شب نباید این چیزا میشد ولی شد.