بعد از یک صبح طولانی و ظهر گرم به خانه می رسم. خسته و درمانده صورتم را که حسابی چرب و کثیف از دود ماشین و گرد و خاک شده است را با آب و صابون تمیز می کنم و طبق روال اکثر روزها ناهاری می خورم که به علت بیماری های پدر و مادر رژیمی درست شده است و ظرافت خاصی ندارد. موقع ناهار به این فکر می کنم که همین هم زیادی است. انگار غذا مثل وزنه ای که روی شکم افتاده باشد سنگینم کرده است. برنامه همه ظهر ها خواب است و خواب . زیر پنکه و هم همه ی پشت پنجره، بیرون و توی شهر شلوغ به اتفاقاتی که افتاد فکر می کنم. به اینکه چطور باید از پس مالیات پانزده میلیونی شرکت برای پروژه هایی که نه تنها سوددهی نداشته بلکه فقط ضرر بوده بر بیایم. به اینکه خیلی وقت است پول درست و حسابی گیرم نیامده که خرج لباس و وسایلی که نیاز دارم بکنم و از همه مهمتر به نگاه سرد و سکوت سرد پدر و طعنه های مادر که هر دو در یک اقدام مشترک و طی یک بیانیه اعلام کردند که از تو قطع امید کرده ایم. به اینکه بعد از پنج سال دوندگی الان پشت نقطه شروع ایستاده ام و مانده ام که چطور باید دوباره شروع کنم. باید یک راه تازه پیدا کنم که مثل قبل نباشد. همه اینها دست به دست هم داده که حس حتی کتاب خواندن هم نباشد و دستم به خودکار نرود و چند خطی ناقص برای دل خودم بتوانم برای خودم چرکنویس کنم. شاید همه اینها عواقب رسیدن رد شدن از سی زندگی باشد. از اینجا به بعد زندگی انگار شوخی ندارد. همه آدمها و ابزارهایی که به عنوان پشتیبان معرفی شده بود نیست و نابود شده اند و فقط ریختن موی سر و چروک شدن و گود شدن زیر چشم نیست که بفهماند همه چیز عوض شده. حتی اگر بتوانم کودک درونم را تصویر کنم الان پیرمردی ست عصا به دست و کمر قوز شده که روی صندلی نشسته و رو به جلوی سرش را به عصایش تکیه داده و از پشت عینک نمره بالایش تاریکی رو به رو را نگاه می کند. خرداد ماه حادثه هاست. امیدوارم این خرداد بی حادثه بگذرد. همه اینها ، این افکار زخمی و خسته را به کناری می گذارم و در خیال می روم در کلبه جنگلی و ذهنم توی رودخانه کنار دستی اش شستشو می دهم و یک چایی آتیشی برای خودم می ریزم و از لا به لای سبزی درختها دنبال آسمان آبی می گردم. حالا که چشمهایم کم کم می رود صدایی به آرامی می گوید سی و یک سالگی ت مبارک.
****************
Entre nostalgia y nostalgia
Entre tu vida y la mía
Entre la noche y el alba
Se van pasando los días
بین زندگی تو و من، بین شب و روز ودلتنگی ها
روزها سپری می شن
Quién no recuerda esa edad
Llegados los dieciséis
Cuando queremos tener
Algunos años de más
کی اون وقتا رو یادش نمیاد
که به شونزده سالگی رسیدیم
روزایی که دوست داشتیم چند سال بزرگتر باشیم
Y quién no quiere ocultar
Un poco el tiempo de ayer
Cuando se empieza a encontrar
Alguna arruga en su piel
کی دوست نداره کمی از زمان گذشته رو برای خودش نگه داره
وقتی که اولین چین و چروک ها روی پوست ظاهر می شن
Treinta y tres años
Nada más son media vida
Treinta y tres años
Que se van con tanta prisa
سی و سه سال نه بیشتر، نیمی از زندگیه
سی و سه سالی که با سرعت زیادی گذشت
Treinta y tres años
De querer a quien lo pida
Treinta tres años
Como usted quien lo diría
سی و سه سال.. دوست داشتن کسی که می خوای
سی و سه سال .. مثل شما، کی می تونه بگه
A veces miro hacia atrás
Con la nostalgia que da
El recordar esa edad
Cuando se juega a ganar
وقتی دیگران برای بردن بازی می کنن
با دلتنگی که یادآور اون روزاس به عقب نگاه می کنم
Y hoy si quiero apostar
Me toca tanto perder
Y es que el amor tiene edad
Aunque no lo quiera usted
امروز اگه بخوام شرط بندی کنم
احساس می کنم خیلی باختم
واقعیت اینه که عشق سن داره
هر چند که شما اونو نخواین
Julio Iglesias - 33 A mis 33 anos
پ.ن : سورس متن و ترجمه آهنگ : www.sarou.com/ravand/julio-iglesias-a-mis-33-anos-33-anos
///ممکنه با خوندن این پست حالتون بد بشه///
جلوی مغازه سوپری ایستاده بودم و زیر سایه جلوی مغازه های اون دور و بر مشغول تماشای رفت و آمد ماشین ها و آدمها بودم. این چند ماه که بیکار شدم مثل پیرمردها بعدازظهر دلم می خواد عصا بگیرم و یه گوشه ای واستم جریان زندگی رو تماشا کنم. یه دختر شاید هفده هیجده ساله وارد مغازه شد. تیپ امروزی داشت و بیخیال قواعد حاکم بر جامعه. اولش یه بسته سیگار خواست. این باعث شد سرم رو برگردونم و ببینم چرا یکی به این سن سیگار می خواد. احتمالا برای بزرگترش می خواست ولی از درخواست دومش معلوم شد که نه اینطور نیست. گفت یه بسته دویست هم بدین و بعدش هم یه آبمیوه پاکتی کوچیک. منتظر شدم خریدش تموم بشه و بره و بعدش از مغازه دار سوال کردم دویست چیه. مغازه دار چند ثانیه ای چیزی نگفت ،نگاه به ظاهرم انداخت و گفت ترا دویست. گفتم چی هست این. یه پوزخندی زد و گفت یعنی نمیدونی؟ گفتم نه. اسمش همینه دقیقا؟ گفت ترا دیگه. ترامادول. یه دفعه خشکم زد. گفتم قرص؟! این دختره قرص ترامادول گرفت از شما؟ گفت آره مشتری ثابتمه. همیشه میاد. گفتم مگه آزاده؟ گفت آره همه شهر دارندو گفت انگار تو این شهر زندگی نمی کنی و برای اینکه حرفش رو تایید کنم گفتم آره دو سه سالی هست توی یه روستای دورافتاده زندگی می کنم و خبر ندارم از اوضاع شهر و مغازه دار هم گفت همونه هیچی نمی دونی.
اوایل یعنی اون موقع که من اسمش رو تازه به شنیده بودم همه می گفتند دانشجوهای شریف می خورند که شب امتحان نخوابند. بعدش گفتن میدن به کسایی که درد زیاد دارند که تحمل درد براشون راحتتر بشه. بعدش گفتن بازیکنهای فوتبال می خورن که یه جورایی دوپینگ کنند و تازگی هم که همه میگن می خوریم که طول مدت س/ک/سمون زیاد بشه. یعنی این دارو خود معجزه ست که این همه خاصیت داره و به قول مصرف کننده هاش اینقدر ضرری نداره.یادمه دو سال پیش و موقعی که مغازه داشتم یه دکتر ترک اعتیاد برای پرینت یه صفحه اومده بود مغازه م و موقع رفتنش پرسیدم دکتر این ترامادول چیه. دکتر هم گفت هر چی هست ترک کردنش راهی نداره. اونجا بود فهمیدم این راه جدید خوش بودن تو جامعه ست با کمترین هزینه.
الان کمتر جوونی رو میشه پیدا کرد که قرص استفاده نکنه. اولش به بهانه همون دلایل استفاده می کنند و بعدش دیگه باید استفاده کنند . دیگه نمیشه ترکش کرد. با دوزهای پایین و از صدش شروع می کنند و به دویست و بالاتر می رسه.عوارضش هم تا جایی که دیدم تشنج شدیده و همون اعتیاد و وابستگی که انگار راه گریزی نداره. همه جا هم برای فروش موجوده. از داروخانه ها بگیر تا همین سوپری های شهر و ظاهراً هر چند وقت می ریزند چند تا مغازه رو پلمپ می کنند و دو روز بعد دوباره همون داستان از سر گرفته میشه.
با یکی از آشناهای دورمون در مورد خدمتش صحبت می کردم و ازش پرسیدم چطوری تونست اون شرایط سخت رو تحمل کنه و اونم گفت به کسی نگو ولی روزی دو بسته قرص می خوردم. سال گذشته هم خبر رسید یکی زیاد خورده و بعد از تشنج می میره و دوستش به نشانه اعتراض با چاقو رفته برای چند تا مغازه خط و نشان کشیده که فلان فلان شده ها چرا ازین ها می فروشین که دوست من رو شما کشتین و از همه بدتر خبر مرگ یه دختر بیست ساله که بعد از یه دعوای مفصل با خانواده ش و خوردن همین کوفتی چند وقت پیش رسید.
الان کسی که قرص نخوره، از حالت طبیعی خارج نشه هر چند وقت و به قول قشر دانشجوهای امروزی علف و گل نزنه و بتونه تو این جامعه زندگی کنه غیرطبیعی به حساب میاد و بدتر از همه اینه که خانواده ها به کل بیخیالند. نه اینکه مثل قدیم که ما با جارو و کمربند سیاه و کبود می شدیم اینطوری تنبیه کنند اما ظاهرا همین قدر حوصله ندارند که راه درست و غلط رو نشون بچه ها بدن و حتی دیدم که دفاع هم می کنند از نتیجه ای که به دست میاد. حق هم دارند. یکی از عوارض این داروها اعتماد به نفس زیاد و توانایی انجام کارهاییه که در حالت عادی نمیشه انجامش داد.
این قرص فقط بخشی از وسایل در دسترس برای همه ست که خوشی رو به قیمت پایین تجربه کنند. در همون مغازه شربت متادون و قرص متادون و قرص هایی برای خوابیدن و مرضهای دیگه هم موجود بود. یادم نمیره که دوتا معتاد با هم سر این موضوع دعوا می کردند و اونی که سنش بالاتر بود به اون یکی دیگه با افتخار گفت من سی ساله معتادم ولی مثل شماها قرصی نیستم. شایدم راست میگه. روش سنتی شرافتش بیشتره حداقل!
بدترین وجه این موضوع اینه که این شده روش زندگی و از قرار معلوم نمیشه تغییرش داد . دوستان و آدم های آشنای زیادی توی ذهنم با این موضوع تصویر میشن و سوالم اینه. داریم کجا می ریم؟ و به چی می خوایم برسیم؟
* قضیه اون مغازه داره مربوط به دو سال پیشه.
یکی از آپشن های مجرد بودن کوه و جنگل رفتن اول صبح روز تعطیله. کوله تو می بندی و میری. حالا هر کجا که شد. نزدیک ،دور، ارتفاع، دشت حتی دریا. صبح با صدای زنگ تلفنی بلند شدم که معلوم بود کیه این وقت صبح. ساعت شش صبح روز تعطیل فقط یک نفر با آدم کار داره. اونم برای رفتن به بالا. خوشبختانه وسیله داشت و زحمت اتوبوس سواری کم شد. صبح ناشتا فقط با دو تا لقمه نان و یه خورده آب چشمه اول مسیر نزدیک سه کیلومتر توی ارتفاع پیاده روی کردیم. با اینکه کوله به نسبت پری داشتم ولی احساس خوبی داشتم. لذت سر و صدای پرنده هایی که این موقع سال وقت جفت یابیه تموم نشدنیه. فقط کافیه چشمهاتو ببندی و گوشهات کار کنه. چشمهای خیالت باز میشه به بهشتی پر از درختهای سبز و یه آسمان آبی با ابرهایی که درست از بالای سرت رد میشن و صدای پرنده از سحره گرفته تا دارکوب روی تنه پوسیده درختی که مدتهاست از وسط شکسته.
شما نمیتونی به همچین جایی بیای و چای لاهیجان با بوی دود و پونه ای که همون دور و برا رشد می کنه و امتحان نکنی. نه یه لیوان نه دو تا که سیر نمیشی. انگار که تمامی اجزای گوارشیت ازت تشکر می کنن و هوایی که ریه هات رو باید با فشار باز کنی تا هر چقدر می تونی توی رگهات بفرستی. خنک های نسیم بهاری اردیبهشتی توی جنگلهای مرتفع شمال رو بعید می دونم جای دیگه بتونی تجربه کنی به خصوص اینکه همزمان کنار آتیشی نشسته باشی صدای سوخته شدن ذرات چوب خشک ها گوشت رو نوازش بده. و در نهایت املتی که با حوصله زیاد روی اون آتیش درست میشه و مخلوطی از بوی دود و خاکستر همراهشه.
آدمهای کوه مرام خاصی دارند. باحوصله بودن و دور بودن از ویژگی های برخوردهای توی شهر مستقیما به چشم میاد. هیچ صحبتی از ناراحتی و حرفهاییی که ربط به مادیت داشته باشه نمیشه انگار طبیعت مثل یه حجم بزرگ همه وجود انسانها رو در خودش هضم می کنه و به همه یه شخصیت میده.
در طبیعت این طبیعته که حکومت می کنه. سوسک و حشراتی که ممکنه از سر و کولت بالا برن هم توی این فضا تحمل کردنی هستند و اونجاست که متوجه میشی تو هم یکی مثل همین موجوداتی با ابعاد بزرگتر و باید به همه اینها احترام بذاری.
بهترین تفریح من توی جنگل اینه که دراز بکشم روی علفها و از بین شاخه درختهایی که به هم رسیدند عبور ابرها توی آسمان رو نگاه کنم. سبز. سفید. آبی و پاههایی که نور آفتاب گرمش می کنه. در اون لحظه تمام خواستن های دنیا به پایان می رسه و به خودت که نگاه می کنی میبینی تبدیل شدی به آرامش. چیزی که نمی خوای تموم بشه.
بهترین موقعی که مغز اوج بی منطق بودن خودش رو اثبات می کنه همین بی خوابی های شبانه ست. دقیقا دست رو جاهایی از زندگی میذاره که همیشه ازش فراری بودی. از کارهایی که باید انجام می شده و نشده از جاهایی که باید می رفتیم و نرفتیم و بدتر و بدتر از همه از عشق هایی که باید سرانجام خوبی آخرش می داشت و نداشت. این آخری بدجور عذاب آوره. اون بقیه رو میشه یه جورایی تو دل یه آهنگ، یه پیانوی نرم و آرام از مایکل نایمن حلش کرد ولی این آخری داستان آدمهاست. نه با موسیقی حل شدنیه نه با فراموشی. این بی خوابی آخر شب درد جای خراش های عمیقیه که روی روح گذاشته شده و به این راحتی ها پاک شدنی نیست.
یه دوستی دارم که توی عمر پربرکتش تا حالا نشده ماهی یه دفعه هم گذرش به پایین شهر بخوره. چند سال پیش که اتفاقا توی همین پایین شهر مغازه داشتم چند بار که جای دیگه دیدمش ازش خواستم این افتخار رو نصیب من کنه و یه سری بیاد مغازه. ذهنیت مردم خصوصا آدمهای بالای شهر نسبت به اینجا زیاد خوب نیست. همه فکر می کنن اینجا پر از مواد فروشه و کلی آدم معتاد و زن هرزه مثل آدم خور منتظرن که یکی برسه تیکه تیکه ش کنن.واقعا هم اینطور نیست. البته الان که واقعا نیست حالا اون موقع اسمش بد رفته بود. به اصرار من قرار شد این دوست و رفیق سیبیل دارمون که سیبیلش بیشتر به این جهت بود که از اتهام سوسول بودن نجات پیدا کنه بیاد مغازه. روز خوبی هم بود. کلی هم از گل و بلبل گفتیم و اونجا بود که بهش گفتم دیدی اونطوری نیست که فکر می کردی؟ اول طرز تفکرش رو انکار کرد و بعد گفت آره قبول دارم. یه نیم ساعتی جلوی مغازه ایستادیم و از وضعیت کار و کاسبی حرف زدیم که یک دفعه معلوم نشد از کجا ده نفر آدم با چوب و چماق ریختن رو سر یه بنده خدایی همون نزدیکی و مثه فرش با چوب این رو تکوندنش. یاد فیلم هندی افتادم که بیست نفر می ریزن سر یه نفر آخر اون نفر همه رو می زنه ولی اینجا فرق داشت طرف افتاده بود روی زمین تا می تونست با چوب که به نظر دسته بیل میومد کتک خورد. دوست عزیزمون هم با چشمای گرد شده و متعجب خشکش زده بود و با دهن بازش خشکش زده بود. برای اینکه ماجرا خوب تموم بشه یکی ازون ده نفر از تو جیبش چاقو درآورد و زد تو شکم و پاهای اونی که افتاده بود. توی عمرم همچین صحنه هایی ندیده بودم. با اینکه طرف زنده موند ولی بعید می دونم همین الانم سالم باشه. دوست عزیز بنده هم که مشغول تماشا کردن صحنه بود هاج و واج مونده بود. رنگش مثل کچ سفید شده بود. بعد ازینکه مراسم کتک کاری و چاقوکشی با حضور جمعی از مردم همیشه در صحنه به پایان رسید از دوستم خواستم بریم تو مغازه تا شاید جلوی پنکه و کولر حالش یکم جا بیاد اما عکس العملش در نوع خودش بی نظیر بود. تا به خودش اومد و از جو فیلم هندی که دیده بود خارج شد مثل اونایی که تو همون فیلم هندی دو ثانیه مونده تا ساختمون منفجر بشه با سرعت تمام دویید و سوار ماشینش شد و گازشو گرفت و در رفت.
تا مدتها وقتی خاطره اون روز رو براش تعریف می کردم می خندیدم اما اون مثل اینکه بهش فحش داده باشم فقط زل می زد تو قیافه م.
بعدنوشت: قرار بود این پست آخرش یه طور دیگه بشه که نشد.