خاطره جنگل خیس

کنار یه آبگیر بزرگ، وسط یه جنگل مه گرفته و نرمه باران به منظره های مبهم یه جنگل مه گرفته و بارانی نگاه می کنم. آبگیر آب زلالی داره. کلی بچه قورباغه مشغول وول خوردن کناره های آب هستند. مسیر طولانی دور آبگیر رو پیاده طی می کنم. فاصله های دور رو نمیشه دید، یه پرده سفید رنگ پشت درختهای کنار آبگیر انداخته شده انگار، مه عمق میدان رو برداشته. یه حس بیگانه تو وجودت پر می گیره. حسی که میگه برو ببین پشت اون درختهای دور و سبز با برگهای تازه چی می گذره یا نظرت چیه دور آبگیر بدوییم؟ همه چیز در ابهام مه و فضای سنگین جنگل سبز و آبگیر با آب زلال گم شده و اینجاست که فکر می کنم من ازین منظره و از خیس شدن تدریجیم زیر نم نم باران دارم لذت می برم و به تنها چیزی که فکر نمی کنم همونه. ولی اشتباه کردم گفتم بهش فکر نکردم اما دقیقا بهش فکر کردم. جنگل مه گرفته و آبگیر با این خاطره دورتر شد. خیس شدن کفشهام و لباسم بی اهمیت شد و انگار که طلسم شده باشم مدت طولانی دست توی جیب ،سرد و خیس به آبگیر خیره شدم.

درون

یه لپ تاپ دارم تعمیریه. حاصل آزمون و خطای من برای یاد گرفتن تعمیراته. هر کسی اولین بار می بینش با تعجب می پرسه این کار می کنه؟ و من میگم آره. صفحه نمایشش آسیب دیده . پر از جای ضربه و خط و خشه. حتی یه جاهاییش با دست و با قلم نقاشی رنگ شده. قرار نبود نگهش دارم حتی یه مدت دادمش به یکی که کارهای پایان نامه ش رو انجام بده اما دوباره برگشت خورد سمت خودم. اوایل خیلی توی ذوق می زد و من هم مثل خیلی های دیگه با دیدنش پیش خودم می گفتم این قراره کار کنه؟ اما کم کم این اشکالاتش حالت عادی پیدا کرد و حتی جرات پیدا کردم به بقیه نشونش بدم. الان می دونم این وسیله خیلی جاها کارم رو راه انداخته و با اینکه ظاهرش رو به راه نیست اما قدرت کافی برای انجام کارهای من رو داره. 
توی یه جمع خودمانی به دوستم که سه ماهی از عقد و عروسیش گذشته بود پرسیدم که چقدر قیافه خانومت برات مهم بوده و جواب داد که شاید تا همین یه ماه پیش مهم بوده اما الان اصلا درگیر ظاهرش نیستم .شاید یه زمانی می گفتم زنم باید خوش قیافه باشه اما الان خوشحالم که اخلاقش خوبه و اونی بوده که می خواستم.
با گروهی ده نفره به سمت یکی از آبشارهای معروف که از وسط جنگل می گذره هم مسیر شده بودم. اردیبهشت ماه بود و اون موقع ست که بهار خودش رو نشون میده توی طبیعت. همه چیز سبزه و سبزی از همه چیز میباره. حتی روی سنگها با خزه ها سبز میشه. توی گروه ما چند نفری از شهرهای کویری بودند و شاید اولین بار بود که قرار بود چنین مسیری رو طی کنند. تقریبا اواسط راه و جایی که جنگل به رودخانه پرآبی رسیده بود رسیدیم و طبق معمول از رودخانه گذشتیم اما متوجه شدیم چند نفری از گروه عقب افتادن. به سرعت برگشتیم و صدمتر عقبتر توی مسیر پیداشون کردیم. وقتی پرسیدیم که چرا حرکت نکردن با تعجب گفتن یعنی شما اینا رو نمی بینید؟ گفتیم چی دقیقا؟ گفتن این درختهای بلند که پیچکها تا بالای اونا رفتن. این درختهایی که شاخه هاش تو هم رفتن. اون پرنده های رنگی بالای اون شاخه. واقعا ندیدین؟ اینقدر از رفتار این چند نفر که اتفاقا از شهرهای دیگه بودند تعجب کردیم که ترجیح دادیم به مسیر ادامه بدیم. تا حالا ندیده بودم برای این چیزهایی که ما همیشه از کنارشون بیخیال و بی توجه رد میشیم عده ای اینطوری خوشحال باشند. متوجه نشدم عکس العمل این چند موقع دیدن آبشارها و رودخانه کنارش چطوریه. احتمالا همه از شدت خوشحالی باید تشنج می کردن و بچه ها باید بهشون آب قند می دادن.

هر چیزی که زیاد دیده بشه عادی میشه. حالا آدم باشه یا طبیعت یا یه وسیله که به خاطر زیباییش خریده شده. مهم درون اون وسیله یا آدمه که چطور باشه. چشم ها از دیدن تکرار زود خسته میشن.

نوستالژی

بچه که بودم آرزو داشتم به سنی رسیدم که نیاز به اجازه پدر و مادر نداشتم برم دنبال موسیقی. از سه تار خیلی خوشم میومد. همزمان دوست داشتم تکواندو کار بشم. پاهام خوب بلند می شد. تو سن راهنمایی یه مقداری از الکترونیک سررشته داشتم و علاقه م در این حد بود که مدار می ساختم و هیچ وسیله برقی توی منزل به جز تلویزیون از شر کنجکاوی و خرابکاری من در امان نبود. یکی از سرگرمیهام این بود که مداری ساخته بودم از روی یکی از کتابها که وصلش می کردم به خط تلفن و صدای هر کسیکه با تلفن حرف می زد رو می شنیدم. اون موقع اوایل پا گرفتن موسیقی پاپ بعد از انقلاب حساب می شد. شاید حدود سال هفتاد و هفت. عاشق صدای محمد اصفهانی و شادمهر عقیلی بودم و پول تو جیبی هر روزم برای خریدن یه نوار کاست جدید آخر هفته جمع می شد. و اون موقع بود که فهمیدم یانی کیه ونجلیس یا به قول اونوریا ونگلیس عجب موجود سحرآمیزیه. کم کم اتاقم پر شد از آلبوم و کاست و روی زمین هم پر قطعات از خازن و ترانزیستور گرفته تا سیم پیچ و آنتن. برای خریدن قطعات و مدار همیشه التماس مادرم می کردم و خیلی اوقات از نداشتن بعضی از ابزارها کلافه می شدم. چیزی که مشخص بود این بود که یک روزی باید همه این کارهایی که انجام میدم مقدمه ای باشه برای کارهای بزرگتر. اینم یادم هست که همیشه از بعضی رشته ها تنفر خاصی داشتم. از رشته های علوم تجربی و ساختمان. مسخره ترین رشته ای که می شد تصورش رو کرد رشته ای بود که از چوب و سنگ و تیر تخته تشکیل شده بود. دوست داشتم اگر دانشگاهی در کار باشه رشته ای مثل نجوم و ستاره شناسی رو ادامه بدم یا برم سراغ الکترونیک که اون موقع بهش می گفتم دنیای بی نهایت ها. دقیقا مثل خود ستاره شناسی که ته نداره. من کسی بودم که عبور ستاره دنباله دار رو دیده بودم و بارش شهابی موقعی که سرصبح برای نون خریدن به نونوایی رفتم و مردمی رو دیدم که زیر سقف سایه بان پناه گرفتن که شهابسنگ ها نخوره تو سرشون. اما همیشه حسرت داشتن یه تلسکوپ به دلم باقی موند. وسیله ای که بشه قمرهای مشتری رو دید. کاری که گالیله کرد و اسمی که بچه های سال دوم راهنمایی روی من گذاشتن. گالیله. از اون موقع خیلی سالها گذشته. وقتی به ته داستانهای پائولو کوییلو می رسی همیشه خوشحالی و انرژی مضاعف داری اما قرار نیست زندگی همیشه اون چیزی رو که درخواست کردی و قرار بوده براش بجنگی رو بهت بده. رشته دانشگاهی که قبول شدم عمران بود. پر ازبتن و فولاد. رشته ای که هنوز هم قابلیت درک و پذیرفتنش رو ندارم. جای علاقه به الکترونیک رو تعمیرات سخت افزار گرفت که با بدقولی خانواده ادامه دار نشد و ورزشی که به هفته یکی دوبار سالن رفتن محدود شد. و پایی که توی فوتبال آسیب دید و بیخیال درمان در اون موقع شاید رویای ورزش رزمی مثل یاد گرفتن موسیقی و ساز تبدیل به یه تکه ابر تو آسمان شد و رفت و ناپدید شد. از همه اینها شاید تنها چیزی که باقی موند همون خاطرات خوبش و علاقه ای که هنوزم زنده ست مثل علاقه به آسمان شبی که پر از ستاره است و چشمت دنبال امتداد دو ستاره ملاقه دب اکبر برای پیدا کردن ستاره قطبیه.

زامبی های مجرد

سه روز از سال نو گذشته و یکی از رفقای قدیمی تازه یادش افتاده و پیام تبریک سال نو فرستاده. طبق معمول به استثنای چند نفر جواب ندادم. کلا امسال برای چند نفر تبریک سال نو فرستادم. این دوست قدیمی دوران دانشجویی زمانی توی شهر ما با من همکلاسی دانشگاه بود و بعد از دانشگاه هر چند ماه یکبار برای دیدنش به شهرش می رفتم و طبیعت شهرش بهانه ای بود که یاد قدیما بیفتیم. آدم منضبطی هم هست. چه در اخلاق و چه در رفتارش. از دسته آدمهایی که اصول زندگیش باید مو به مو اجرا بشه و با وجود اینکه کله کچلش چند لاخه ای بیشتر مو نداره سعی در حفظ همون چند تا به هر روشی از شامپوهای خارجی گرفته تا معجون های خوردنی و قرص های فلان دکتر داره. برعکس این آدم من با رفتاری تقریبا بی نظم و نقطه مقابل اون. با وجودی که یک سال از من بزرگتره اما قیافه ش طوری نشون می ده که انگار پنج شیش سال از سن تقویمیش بزرگتره و مجرد بودنش هم بهانه ای شده بود برای مانور دادن شوخی های بی حد و اندازه من در مورد خواستگاری رفتن هاش و جواب نگرفتنهای مکررش. خوشبختنانه دو سه ماه پیش رفت قاطی مرغها و رسته اش از من جدا شد. پسرها وقتی ازدواج می کنند دو حالت اتفاق میفته. از دید دوستهای مجردش دیگه وقتی برای گذراندن با اونها نداره و از دید خودش دیگه نمی تونه با مجرد جماعت زیاد دم خور بشه و بیشتر سعی می کنه با دوستهای متاهلش و هم صنفهای خودش رفت و آمد کنه. البته دلیل هم داره. یک دلیل بزرگش به خاطر جو جامعه ست که همه مجردها رو به چشم آدم های بی بند و بار و رفتارهای خارج از عرف می شناسند و دلیل دیگه ش هم همون بحث دسته بندی و این حرفهاست که متاهل ها با متاهل ها راحت ترند و در کل فضای این دو قشر طوریه که هر دو گروه فکر می کنند طرف مقابل بیماری واگیردار داره و سعی می کنند روابطشون رو به حداقل ممکن برسه. 
این تنها دوست قدیمی من توی این شهر نیست. دو سه نفر دیگه هم هستند که بخت بد من و از خوشبختی اونها همه زن گرفتند و رفتند پی کار و کاسبی خودشون و خب دیگه انگیزه ای برای رفتن پیدا نمیشه. برگردیم به خط اول. بعد اینکه جوابی ندادم نیم ساعت بعد زنگ زد. خیلی خوشحال شدم. امسال کسی زنگ نزد که تبریک بگه و بیشتر به روش مجازی و نرم افزاری و پیامکی بود . گفت فلانی قدیمها زنگ میزدی و تبریک می گفتی امسال خبری نیست؟ نگفتم که امسال حسش نبود و هیچ دلخوشی برای تبریک گفتن نداشتم. آدمها حوصله ندارند مشکلات شما رو درک کنند. با گفتنش به بقیه حتی اگه دوست خیلی نزدیک باشند چیزی گیرتون نمیاد حتی اگه توان انجام کاری رو داشته باشند. قصه بالا و داستان مجرد و متاهل ها رو تعریف کردم و دقیقاً هر پنج کلمه یکبار تاکید می کرد که کنار خانومم نشستم و اینجاست و در جوابش سر آخر تاکید کردم که گفته بودم شوخی های دوران مجردی من تاریخ انقضا داره و الان آماده ام. کاری که عوض داره گله نداره. آخر صحبتاش گفت تا یادم نرفته یه لطفی در حق ما می کنی و کاریه که از تو بر میاد فقط گفتم حتما. گفت زحمتت نمیشه تا ترمینال بری و یه بلیط برای چند روز دیگه برای زن داداشم رزرو کنی و سفارش کنی که حتما فلان جا و فلان صندلی بشینه چون حالت تهوع می گیره جای دیگه بشینه، راستی یادت نره از فلان جا سوار میشه و تا یادم نرفته یه کتاب هم برای دوستت ازم گرفته بودی اونم اگه مسیرم خورد میام میگیرم فقط قبلش بگیر ازش . کل بنیان شادی چند دقیقه ایم از تماس یه دوست قدیمی برای تبریک عید و پرسیدن حال و احوال به هم خورد. خداحافظی کردم و تاکید کردم که حتما این کارو انجام میدم. بعضی وقتها باید به حست اطمینان کنی. حس اولت دروغ نمیگه. بعضی وقتها از نگاه اول از حرف اول از برخورد اول آدمها باید منظور رو گرفت. ماکیاولی درست میگه. هدف وسیله رو توجیه می کنه حتی اگر زنگ زدن به دوستی باشه که قصد نداشتی حتی بهش زنگ بزنی. برمی گردم به حرفهای خودم و باید طور دیگه ای بگم. متاهل ما مجردها رو به چشم زامبی می بینن. امیدوارم این دید جامعه عوض نشه و همینطوری باقی بمونه.

قدیما

شاید سال هفتاد بود (± یک سال ).ساعت تحویل همین حدودای صبح بود و ما که از خواب پا شدیم بعد از صورت شستن پروسه ماچ شدن رو اجرا کردیم. عیدی هم رقمی نزدیک به بیست تومن بود فکر کنم. بیست تا تک تومنی. (به مقیاس الان شاید بیست سی هزار تومن) بعدشم پوشیدن لباس جدیدا که شامل یه شلوار جین خمره ای که اون موقع برا بچه ها مد بود یه پیرهن چهارخونه آبی و قرمز و کفشای با پاشنه سفت. این تیپ و قیافه با موهای که از کنار شانه می شد همه خاطراتیه که از عیدهای اون موقع به یادم هست. خونه به خونه فامیل ها رو که می رفتیم هر کی بنا به وسعش عیدی می داد و این رو یادمه که اون موقع بعد کلی عید دیدنی نزدیک دویست تومن عیدی جمع کرده بودم و برای اینکه مخفی کنم و کسی ازم نگیره توی یه پلاستیک گذاشتمش و رفتم توی حیاط علفا رو کنار زدم و خوابوندمش کف زمین و یه آجر کثیف هم که خیلی وقته اونجا افتاده بود و هم رنگ طبیعت دوروبرش شده بود گذاشتم روش. این پول برای من یه چیزی در حد اختلاص بانک های امروزی بود. خیلی خون دل خورده بودم و چشمام به دستهای فامیل رفته بود که مرام معرفتی از عیدی من نگذرند. صبح روز بعد پاشدم و رفتم دنبال ذخیره ارزی مخفیم. اما هر چقدر گشتم چیزی پیدا نکردم. جای پولها رو فراموش کرده بودم و با اینکه حدوداً می دونستم کجا گذاشتمش اما هر چقدر گشتم پیدا نکردم. اونقدر ناراحت شدم که به مادرم قضیه رو گفتم و شد سوژه فامیل . خیلی حالم گرفته شد. در حد و اندازه یه شکست عشقی که منجر به رگ زدن بشه ناراحت شدم. (نه به این اندازه ولی باید ازین اصطلاحات حال به هم زن استفاده کنم تا منظورم رو برسونم). اون پول ها پیدا نشد و بعد اون دیگه حس عیدی گرفتن پرید. حتی تا سالها بعدش.


پ.ن: حرف زدن از گذشته و یاد آوردن جزییاتش خیلی سخته برای من. خاطراتی که ازون موقع ها دارم ، از اون همه سال در حد یه فیلم نیم ساعته میشه و تقریبا چیزی یادم نیست و همینام که یادم میاد سعی می کنم داشته باشم و بیشتر ازین از تو آرشیوم پاک نشه.