نیمه شب نوشت
نیمه شب نوشت

نیمه شب نوشت

درون

یه لپ تاپ دارم تعمیریه. حاصل آزمون و خطای من برای یاد گرفتن تعمیراته. هر کسی اولین بار می بینش با تعجب می پرسه این کار می کنه؟ و من میگم آره. صفحه نمایشش آسیب دیده . پر از جای ضربه و خط و خشه. حتی یه جاهاییش با دست و با قلم نقاشی رنگ شده. قرار نبود نگهش دارم حتی یه مدت دادمش به یکی که کارهای پایان نامه ش رو انجام بده اما دوباره برگشت خورد سمت خودم. اوایل خیلی توی ذوق می زد و من هم مثل خیلی های دیگه با دیدنش پیش خودم می گفتم این قراره کار کنه؟ اما کم کم این اشکالاتش حالت عادی پیدا کرد و حتی جرات پیدا کردم به بقیه نشونش بدم. الان می دونم این وسیله خیلی جاها کارم رو راه انداخته و با اینکه ظاهرش رو به راه نیست اما قدرت کافی برای انجام کارهای من رو داره. 
توی یه جمع خودمانی به دوستم که سه ماهی از عقد و عروسیش گذشته بود پرسیدم که چقدر قیافه خانومت برات مهم بوده و جواب داد که شاید تا همین یه ماه پیش مهم بوده اما الان اصلا درگیر ظاهرش نیستم .شاید یه زمانی می گفتم زنم باید خوش قیافه باشه اما الان خوشحالم که اخلاقش خوبه و اونی بوده که می خواستم.
با گروهی ده نفره به سمت یکی از آبشارهای معروف که از وسط جنگل می گذره هم مسیر شده بودم. اردیبهشت ماه بود و اون موقع ست که بهار خودش رو نشون میده توی طبیعت. همه چیز سبزه و سبزی از همه چیز میباره. حتی روی سنگها با خزه ها سبز میشه. توی گروه ما چند نفری از شهرهای کویری بودند و شاید اولین بار بود که قرار بود چنین مسیری رو طی کنند. تقریبا اواسط راه و جایی که جنگل به رودخانه پرآبی رسیده بود رسیدیم و طبق معمول از رودخانه گذشتیم اما متوجه شدیم چند نفری از گروه عقب افتادن. به سرعت برگشتیم و صدمتر عقبتر توی مسیر پیداشون کردیم. وقتی پرسیدیم که چرا حرکت نکردن با تعجب گفتن یعنی شما اینا رو نمی بینید؟ گفتیم چی دقیقا؟ گفتن این درختهای بلند که پیچکها تا بالای اونا رفتن. این درختهایی که شاخه هاش تو هم رفتن. اون پرنده های رنگی بالای اون شاخه. واقعا ندیدین؟ اینقدر از رفتار این چند نفر که اتفاقا از شهرهای دیگه بودند تعجب کردیم که ترجیح دادیم به مسیر ادامه بدیم. تا حالا ندیده بودم برای این چیزهایی که ما همیشه از کنارشون بیخیال و بی توجه رد میشیم عده ای اینطوری خوشحال باشند. متوجه نشدم عکس العمل این چند موقع دیدن آبشارها و رودخانه کنارش چطوریه. احتمالا همه از شدت خوشحالی باید تشنج می کردن و بچه ها باید بهشون آب قند می دادن.

هر چیزی که زیاد دیده بشه عادی میشه. حالا آدم باشه یا طبیعت یا یه وسیله که به خاطر زیباییش خریده شده. مهم درون اون وسیله یا آدمه که چطور باشه. چشم ها از دیدن تکرار زود خسته میشن.