نیمه شب نوشت
نیمه شب نوشت

نیمه شب نوشت

همه ی آدمهای دور و بر من

آقای میم . نباید آقا صداش کرد. مسخره ترین چیزی که به ذهن هر کسی در برخورد با این شخص ممکنه خطور کنه همینه. آقا!

یک موجود با روی تیره ،بدون دندان، سن حدود چهل، راننده تاکسی، دارای دو زن و دوبچه، همه ی آدمهای پایین شهر و افراد درب و داغون شهر ایشون رو می شناسند. متخصص در بکار بردن اصطلاحات مسخره و مسخره کردن همه آدمهای کره خاکی از زن و مرد و از هر جنسیتی با هر نوع شخصیت. تخصص ویژه در آروغ زدن و بعدش فیگور گرفتن مثل بدنسازها. خوردن چایی تلخ یخ کرده و کیک تاریخ گذشته را به شدت دوست دارد. نه اینکه دوست داشته باشه ولی مهم هم نیست که چی میخوره. کله ی بی موی این شخص مایه نشاط اطرافیانه و تو سری زدن بهش باعث شادی جمع میشه.

آقای میم. این موجود با تعاریف بالا راننده تاکسیه که تقریبا هر جایی از این استان شاید کشور آدمی آشنا و شناس داره و محاله وقتی دربست گرفتیش حداقل با فحش های خنده دار چند نفر توی خیابون مواجه نشید. به گفته خودش از یه سن به بعد لباس سیاه رو از تنش در نیاورد و حتی توی عروسیش هم تنش بوده. دلیلش هم هنوز نامعلومه. از زن اولش بچه دار نمی شد و زن دوم گرفت و دوتا دختر ازش داره. روزها بیشتر اوقات خوابه و از نیمه شبها تازه میاد تو دور. مشتریهاش معمولا کارگرهای شهرداری هستند که شب کارند و اون موقع شب ماشین گیر نمیارن و روستا زندگی می کنند. رانندگیش طوریه که مسافرهای تازه وارد ممکنه از ترس تصادف دچار جنون بشن. ممکنه در حین رانندگی با آدمهای بیرون سلام و احوالپرسی گرمی داشته باشه اما اگر بپرسین این که سلامش کردی کی بود میگه نمیدونم. نمی شناختمش.

همیشه اگر جایی گیر کنم و نیاز به ماشین داشته باشم سریع خودشو می رسونه و علاوه بر این خیلی از وقتها، نیمه شبها می بینمش و غم و غصه ی روز رو فراموش می کنم. هر کسی توی زندگیش یکبار باید آقای میم رو ببینه یا شاید یکی ازین آقای میم ها داشته باشه.

پروفایلی که آپدیت نشد

از اینکه تکنولوژی وارد نوشتنم بشه خوشم نمیاد. باعث میشه نوشته، پست، داستان یا هر چیز دیگه ای تاریخ مصرف داشته باشه اما نمی تونم از این یه مورد بگذرم. 

امشب از سر بیکاری پروفایل خیلی ها رو تو گوشی نگاه کردم. هیچوقت برام مهم نبوده که فلانی چه عکسی گذاشته یا اینکه باید توی گروهها عقب نیفتم از بحثها. اما اینکه واقعا اینقدر زندگی سریع جلو میره تعجب کردم. قیافه خیلی ها عوض شده بود. یکی موهاشو از ته زده بود یکی مو کاشته بود. یکی عکسش با نامزدش یکی با پسرش، یکی دخترش تو بغلش توی یه کشور خارجی، بعضی ها از نوشته ها که (مثلا) خیلی احساسیه گذاشتن و نشون میده احتمالا شکست عشقی خوردن یا خیلی تو حس هستند. خلاصه اینکه تغییرات خیلی پررنگ و واضحه. تنها چیزی که عوض نشده از قرار معلوم عکس خودمه. خیلی گشتم دنبال یه عکس بدردبخور اما پیدا نکردم. به این فکر افتادم که آخرین باری که از خودم عکس گرفتم کی بوده اما اینم یادم نیومد. رفتم تو آرشیوم و گفتم از عکسهای قدیمیم یکی انتخاب کنم اما مشکل اینجا بود که واقعا شبیه الانم نبود و اگه بامزه میشدم و یکی از اون قدیمی ها رو می ذاشتم باید منتظر تیکه انداختن بقیه هم باشم. سر آخری خودم رو مثل مورچه ای تصور کردم که کنار رودخانه ایستاده و بقیه رو می بینه که سوار یه تیکه چوب روی آب با سرعت زیاد از جلوش رد میشن و همینطور دور و دورتر میشن و من با نگاهم تعقیبشون می کنم تا اونجایی که دیگه دیده نشن.

کمبود انتخاب

فرض کنیم برای ادامه مسیر پیش رو دو یا چند راه مختلف وجود داره و این راهها، راههای دلخواه نیست. حالا برای ادامه مسیر باید چه کرد؟ یا باید یکی از این راهها انتخاب بشه و مسیری رو انتخاب کرد یا باید صبر کرد تا شاید مسیر دیگه ای که مورد دلخواه هست پیدا بشه یا شایدم باید ایستاد و هیچکاری نکرد. 

کمبود انتخاب. این اسمیه که گذاشتن روی این نمیدونم پدیده، مرض اجتماعی یا هر چیز دیگه. جامعه شناس ها میگن شما اگه مجبوری یکی از راههای غیردلخواه رو انتخاب کنی دلیل نمیشه که راه درستی باشه و البته کمبود انتخاب های شما باعث نارضایتی از مسیری که درش قدم گذاشتید خواهد شد و طبیعتا پایین اومدن بهره وری و آرامش شغلی و البته بعضی ها اعتقاد دارند تو شرایط کمبود انتخاب نباید تصمیم گرفت. 

یاد اون موقع افتادم که از سر بیکاری و نبودن موقعیت درست حسابی رو به یک شرکت صنعتی تولید کننده سرسرنگ آوردم و قرار شد پای خط تولید بایستم . با حقوق چهارصد تومن بدون بیمه و ساعت کاری از هفت صبح تا شیش بعدازظهر. از شرکت برای پاسخ دادن دو روز مهلت خواستم. دو روزی که با التهاب و ناراحتی سپری شد. اینکه اگه همین جا هم نرم کجا باید برم و اگه برم این شرایط واقعا ظالمانه ست. بعد دو روز با استرس به منشی شرکت زنگ زدم و گفتم به آقای مهندس بفرمایید بنده شرایطش رو ندارم. چیزی که امروز به چشم میاد سواستفاده از شرایط جامعه ست. کارفرماها و روسای شرکتها و کارخانه ها میدونن اوضاع بیکاری چطوریه و شرایط حقوق و کار رو اونها تعیین می کنند و اون بنده خدایی که از سر ناچاری گذرش به کارخانه ای با بیست کیلومتر فاصله افتاده مجبوره شرایط رو بپذیره. باید قبول کرد تصمیم گیری تو این موقعیت ها خیلی سخته و اضطراب و استرسی که به شخص وارد میشه قابل تصور نیست و این چیزیه که حتی دم دست ترین آدمهای اون شخص قابلیت درکش رو ندارن مگه اینکه توی اون موقعیت قرار بگیرند.

تناقض واره

یه سری سررسید قدیمی هست که شاید هر ده برگش یه صفحه ش سیاه شده باشه. قبل ترها هر وقت حس می کردم که حرفی دارم که باید نوشته بشه آخر شب توی  برگه همون روز می نوشتم. دو سالی هست که این کارو نکردم. شاید به این خاطر که نیمه شبهام بیشتر مجازی شده. باید با صدای کیبورد نوشت. این چند وقت دنبال کتاب بودم. کتابی که ذهن و وقتم مشغولش بشه. میگن دنبال هر چی باشی آدمهای اون صنف و کار دوروبرت زیاد میشن. همینطورم شد. بیست تا کتاب قدیمی و معروف رو از یه آشنا به قیمت دو تا بستنی چوبی خریدم. رمانهایی که هر کدومش دنیاییه. با جلدهای قدیمی و رنگ و رو رفته و فونتهای چاپی قدیمی. حالا من موندم و یه جعبه پر کتاب قدیمی و کاغذ و خودکار و این وسط تناقضی هست به نام کیبورد و دنیای مجازی. شاید بشه با هر دوش کنار اومد.