نیمه شب نوشت
نیمه شب نوشت

نیمه شب نوشت

گلایه

بابا همینطوری در وبلاگتون رو نبندید برید. خب بذارید باشه ما به همون پستهای قدیمیتون راضی هستیم . چرا کلا تعطیلش می کنین آخه! دلخوشی یکی مثه من که بعد مدتها میاد یه چیزی مینویسه و حال و احوال وبلاگی هایی که ازشون میخونده براشون مهمه همینه. کاش بذارید بمونه. کاش خودمون میریم صحنه رو بذاریم باشه...

سنگینی این زمستان رفتنی

هر بار که دستم میره به کیبورد برای نوشتن ، جنگ نابرابری در میگیره بین اینکه نباید از غم و غصه ها نوشت چون بار منفی داره و باعث میشه حال ناخوبت ناخوبتر بشه و اینکه بالاخره این حرفها رو باید از دل ریخت بیرون که روی دل نمونه . از یه طرف دیگه سوال اینه که برای کی مینویسم؟ شاید در بیخیال ترین حالت ممکنه بشه گفت برای خودم ولی به هر حال جایی منتشر میشه که همه میتونن ببینن. نه اینکه مهم باشه ولی از حالت خصوصیش در میاد.

همیشه آخر یک فصل که میشه یه جورایی حوصله سر بر میشه. آخرهای بهار گرم و شرجی میشه. آخرهای تابستون حس غم اومدن پاییزه (اصلا حس خوبی نسبت به اومدن پاییز ندارم و نداشتم) و آخرهای پاییز که خودش فاجعه ایست به نام زمستان با اون روزهای کوتاه و سرد. با آدمهای یخ زده و منجمد و حتی زندگی هم بخوای نخوای میره تو خواب حتی اگه گفته بشه دویدن سر صبح برای یه لقمه نون سرجاشه یا درس و دانشگاه ولی به شدت در این مورد ایده آل گرا شدم. شاید اگه حق انتخاب داشتم یه کشور جنوب شرقی آسیا رو انتخاب میکردم با آب و هوای همیشه گرم و آفتابی یا شایدم آمریکای مرکزی و انتخابم ترجیحا شمال و جنوب کره زمین نبود. عجیبه که با اومدن نشانه ای بهار حسش با خودش نمیاد یا به من نمیاد. بعضی چیزها سر جای خودش هست حتی اگه با ناله کردن بگم نه این مثل قدیمها نیست. مشخصه هیچ چیزی دیگه مثل قدیمهاش نیست ولی بیا بازم دلخوش باشیم به همین گلهای زردی که دم بهار در میاد یا شکوفه های درختهای جنگلی. شاید باید به همین ها دلم رو خوش کنم تا بگذره . بگذره هر چیزی روی دل سنگینی می کنه . دست تقدیر رو چه دیدی شاید بهار بتونه این سنگینی این روزها رو بشوره ببره.



 ♫ - Jim Robbins - Bozeman Walts