نیمه شب نوشت
نیمه شب نوشت

نیمه شب نوشت

ماموریت ویژه

همیشه از اینکه کاری بهم سپرده بشه و اطلاعاتی ازون کار نداشته باشم و اجراش به صورت مبهم باشه حالت گنگ و ناچاری داشتم خصوصا کاری که ارتباطی به خودم نداشته باشه و کاری باشه که هزار وجه و حالت مختلف داشته باشه و اینکه متوجه نشی باید از کجا شروع کنی. موضوع ازین قراره که یه دوست قدیمی دارم که الان روی کشتی کار می کنه و درآمد خوبی داره و آینده شغلی شم خوبه و برعکس من که کچل شدم و به نوعی بابابزرگ به حساب میام تو خیلی حالات تیپ و قیافه شم خوبه. از طرفی خانواده خوبی هم داره و به جز یه داداش بزرگتر خواهرم نداره و بابایی که شغلش ناخدای کشتی بوده و الان بازنشسته س و هی پول میذاره تو جیب بچه هاش و خوشبختانه این دوست ما زیادی ساده تشریف داره و اهل هیچی م نیست. حالا این آدم با این مشخصات من رو مامور کرده تا یه جفت خوش رنگ و لعاب با تحصیلات در حد دکترا و حالا با ارفاق پرستار براش پیدا کنم.(اینکه طرف توی بیمارستان کار کنه براش مهمه. چراش رو نمیدونم) و من موندم با این موضوع چیکار کنم. به قول عزیزی: کل اگر طبیب بودی سر خود دوا نمودی. شاید باید آگهی بزنم توی روزنامه یا از فردا برم بیمارستانها و همینطور که سرک می کشم توی بخشها به پرستارها و انترن ها بگم خانوم شما مجردی؟ اونم بگه بله و من داستان رو براش توضیح بدم. اما ازونجاییکه اونجا بیمارستانه و چاقو تیغ دم دست زیاده میترسم یکی ازینا اعصاب نداشته باشه و آخرش اینطوری بشه که خودم رو توی بخش بستری کنن. یه کار دیگه م میشه کرد اونم اینکه از مضرات ازدواج براش بگم و منصرفش کنم اما بعید میدونم منصرف بشه. بعضی وقتها آدم یه چیزی رو میخواد و ول کن قضیه هم نمیشه. تو این مورد کاملا احساس درماندگی و ناتوانی می کنم. چه داستان غم انگیزیه داستان مجردها :))

خلوت پیاده روی بعدازظهر

با دیدن جوان معلولی که گوشه پیاده رو مشغول فروختن خرت و پرت بود به این نتیجه رسیدم که هیچوقت به نتیجه خاصی نمی رسم که ملاک انتخاب خدا یا عوامل دیگه برای معلولیت این آدم یا توانایی های فوق بشری یکی دیگه چی می تونه باشه. اینجا بود که دلم خواست مثل آدمهای قدیمی فکر کنم. همه چیز رو به حکمت و تقدیر ربط بدم یا عوامانه تر شانس رو دخیل بدونم. راستش من همین ایده عوام رو بیشتر قبول دارم. شانس عامل مهمیه. اینکه چه علت ها و چه شرایطی پشت سر هم مثل چرخ دنده های یک ساعت قدیمی اینطور منظم شده باشند که عقربه های ساعت اینطوری بچرخند نه طور دیگه ای.

برای من که عادت دارم بعضی وقتها روی لبه جوب حرکت کنم و ادای بچه های پونزده و شونزده ساله رو در بیارم این عادت می تونه باعث اتفاقاتی بشه. اینکه پاهام بیفته توی جوب و بشکنه و یا اینکه ماشینی کنترل خودش رو از دست بده و بیاد سمت من. اما چرا تا الان این اتفاق نیفتاده. حتی اون موقع هایی که راحت تر ازین میشد. مثل اون موقع که وقتی اومدم توپ رو شوت کنم و پام سر خورد و سرم با شدت خورد به آسفالت . و این رو در نظر می گیرم که خیلی از اتفاقات ساده تر باعث این اتفاقات برای دیگران شده و نتایج بدی داشته. مثل بیچاره دوست قدیمی که اتفاقی زیر کامیونی رفت که دنده عقب گرفته بود و همیشه یادآوریش باعث تعجبه و پسرکی که صاعقه خورده بود توی سرش.

شانس، تصادف، قسمت، خواست خدا، حکمت، تقدیر یا هر اسم دیگه ای . فعلا این ذهن مشوش رو آروم نمی کنه.

خلوت پیاده روی بعدازظهر

همینطور که داری از توی یه پیاده رو خلوت رد میشی یه لحظه به سنگفرشهایی که از زیر پات میگذرن دقت می کنی و یکم بیشتر. چه مورچه ها و موجوداتی که زیر پا له نکردی و زندگی اونها به این بستگی داشت که تو ازونجا رد نشی یا یکم پات رو کج بگیری. اسم این رو چی میشه گذاشت؟ قسمت؟ تقدیر؟ یا شاید ما در نظر مورچه ها و سوسک ها و پشه ها خدایانی هستیم که میتونیم هر لحظه به زندگی اونها پایان بدیم و بستگی داره از پیاده رویی که اونها زندگی می کنند و دنیای اونها به حساب میاد بگذریم و قدمهای نابودکننده مون رو اونجا بگذاریم یا وسیله تفریح بچه دبستانیها بشن و بعد از بازی کردن بمیرند. حتی کشتن پشه ای که از روی عصبانیت موقع دیدن تلویزیون کنار گوشت وزوز میکنه اراده موجودی قویتر و بزرگتره که اسمش انسانه و معلوم نیست موجودات کوچیکتر به چه اسمی صداش میزنند. پشه، مورچه و موجودات دیگه شاید حتی خبر نداشته باشند که چرا میمیرند و چرا این موجود بزرگتر این کار رو می کنه.شاید از روی نااگاهی شاید تفریح شاید عصبانیت اما هر چی که هست اونها کوچیکند و هر چقدر دربین خودشون خوب باشند و مفید باشند ممکنه به اراده این موجود بزرگتر به راحتی نابود بشن.

حالا اگه قرار باشه ما جای اون موجودات کوچیک باشیم یه چیزایی سوال میشه و اون اینه که به چه اراده یی میمیریم؟ واقعا به اراده خدایی که باور همه س یا خدایی که خدای دیگه ای که نمیشناسیمش.

ازین آرزوها

خیلی دلم می خواست روی یه تپه بلند در حالیکه دستهام تو جیبمه و یه لبخند رو لبم هست ایستاده باشم و با خوشحالی به گذشته م نگاه کنم ، همونطور که خورشید داره غروب می کنه و روی دشت سبز یه لایه نارنجی رنگ می پوشونه و ابرهای کشیده که رنگ قرمز و نارنجی پررنگ گرفته اند. اونجاست که احتمالا اگه فردایی در کار نباشه راضی ام. زندگی تا اون موقع مثل فیلمیه که آخرش بیحننده راضی میشه وایسه و دست بزنه برای کارگردان و بازیگراش.

رکود

تقریبا دو ساعته که می خوام چیزی بنویسیم ولی بعد از پنج خط پاکش می کنم و بیخیال ادامه دادنش میشم. میشه گفت مغزم قفل شده. اتفاقی که کمتر میفته ولی افتاده الان. حتی برای ادامه دادن همین موضوع هم مشکل دارم. به نظر سوژه خاصی وجود نداره در موردش حرف بزنم. عجیب روال زندگی روی خط راست حرکت می کنه و تپه چاله ای نداره . شایدم باید مثل شهرداری که هر روز یک جای شهر رو سوراخ سوراخ می کنه و در تولید دست انداز و خرابی جلوبندی ماشین ها نقش ویژه ای داره باید دست به کار بشم و اتفاق رو ایجاد کنم. الان که فکر می کنم میبینم همین رو می خواستم. زندگی بدون تنش اضافه و بدون فشار خون بالا همراه با فراموش کردن فاکتوری به نام استرس مزمن. امیدوارم آرامش قبل طوفان نباشه این راکد بودن اوضاع. مطمئن نیستم آماده باشم.