نیمه شب نوشت
نیمه شب نوشت

نیمه شب نوشت

#روزمرگی

1

من و نفر آشنا دور یک موتور صفر کیلومتر ایستاده بودیم و به صاحب موتور تبریک می گفتیم که فلانی پولدار شدی و چی خریدی. دو نفر که یکی هندزفری به گوش داشت و لباس سفید و عینک گرد دست گذاشت روی دسته موتور و گفت من مامورم دست نزنید! حس شوخ طبعیم گل کرد گفتم فیلم انتخاباتیه؟ مسخره بازیه ؟ چیه؟ گفت حالا می فهمی! موتور مال کیه؟ صاحب موتور داخل مغازه رو نشون دادم گفتم مال اون. گفت بیا اینجا و فرار!! دو نفر مامور دنبال صاحب موتور. یهو چند نفر اسلحه به کمر هم هم مسیر تعقیب کننده ها شدند. چه فیلمی شد! صاحب موتور رو خیابون پایینی گرفتند. نفر اولی که که دست گذاشته بود روی موتور رسید به من. با لحن تندی گفت تو چیکارشی؟ همدستشی؟ گفتم برو آقا جان این همیشه میاد اینجا من خونه زندگیم همین طرفهاست. به نفر آشنا گیر داد که بیا بریم من باهات حرف دارم دستش رو پس زد گفت دستت رو بنداز حرفت رو همین جا بزن. مامور تهدید کرد نزدیک به زد و خورد بکشه ولی نکشید. داستان با رفتن مامورها تموم شد. صاحب موتور دزدی بود که تو یه شهر دیگه موتور رو از خونه اون مامور دزدیده بود و موتور هم ردیاب داشته. چه فیلمی بود!


2

گرمای شب یک تابستان و تیرماه احتمالا. صدا وحشتناکی کل منطقه رو در برگرفت. با وحشت از خواب پریدیم. حدس می زدم مربوط به اسکلت فلزی ساختمون همسایه باشه که ریخته باشه پایین ولی نبود. همه ریختن توی کوچه. صدا مربوط به کوچه بالایی بود. صدای شلیک یه خشاب کامل اسلحه جنگی بود. سربازی که دو ماه مانده به پایان خدمتش با اسلحه ای که تحویلش بوده فرار می کنه و نصف شب می رسه به این محله و در خونه همسایه رو میزنه و میگه آقا یه کیسه میدی من این اسلحه رو بذارم داخلش. ساعت 2 یا 3 صبح بوده! و همسایه شاکی هم میگه برو مرد حسابی کیسه م کجا بود نصف شبی. میره یه خونه دیگه و با اون درگیر میشه و همونجا بوده که دست میبره به اسلحه و خونه رو به رگبار می بنده. هیچکس چیزیش نشد. سرباز فرار کرد. صدای پای سرباز رو شنیده بودم که از کوچه فرار می کرد. اسلحه رو  انداخته بود زیر پل توی جوی آب. سرباز فردا یه نقطه دیگه شهر دستگیر میشه در حالی که دو ماه به پایان خدمتش باقی مونده بوده. من چهارده پونزده ساله بودم. شاید بیست سال پیش یا بیشتر


3

سرباز نگهبان بعد از شلیک سه تیر اخطار چند تیر جنگی شلیک کرده بود. همه سر رسیدن که چی شده. سرباز گفت یکی داشت از روی دیوار فرار می کرد ایست کشیدم توجه نکرد پس شلیک کردم . سرباز فردا به مراجع بالاتر نظامی احظار شد . وقتی به آسایشگاه رسید داستان رو برای همه تعریف کرد با خنده! 


4

ده تا فشنگ داشت . فشنگ جنگی. همه توی میدان تیر بودند. سربازها  آخر آموزش باید به میدان تیر برن و تمرین تیراندازی کنند.گروهبان گفت همه بخوابن رو زمین و اسلحه رو مسلح کنند.سرباز بچه جنوب روی زمین خوابیده بود و ده تا تیر جنگی داخل خشاب اسلحه بود. با فرمان گروهبان همه شروع کردن به  تیراندازی به سمت سیبلی که صد متر جلوتر گذاشته بودن. بعضی ها اینقدر ناشیانه تیراندازی  می کردند که میشد از روی گرد و خاک کوه پشت سر نتیجه کارشون رو دید. تیراندازی تموم شد. سروان به سمت سیبل ها رفت و نمره ها رو اعلام می کردبه سیبل سرباز بچه جنوب رسید. دقیق نمیشد فهمید به کجا زده بود. به وسط یا اطراف سیبل. سروان با صدای بلندی گفت این سیبل مال کیه؟ گفت من و دستش رو بلند کرد. گفت بیا اینجا. با حالت نظامی به سمتش دوید و احترام گذاشت. گفت این رو تو زدی گفت بله. گفت آفرین همه رو وسط زدی . گروهبان بهش دو روز مرخصی تشویقی  بده. کلی خوشحال شد. به آسایشگاه برگشتیم. همه تبریک گفتن البته با لحن شوخی و خنده ولی یه چیزی ترسناک شد اونم اینکه شایعه ای به راه افتاده بود که می گفتند اونهایی که تیراندازیشون خوبه میرن سمت مرز و درگیری و این چیزها .سرباز بچه جنوب ترسید. بهش مرخصی ندادن ولی مرز هم نرفت. 

 Jim Chappel - Gone 



#روزمرگی

عصری که رسیدم خونه با چشمهایی که رگهای قرمز رنگش زده بود بیرون و درد هم همراهش بود چاره رو فقط در این دیدم که بخوابم. خیلی طول نکشید که بیدار شدم. چند تماس از دست رفته. اولی احتمالا به این خاطر بوده که فلانی یادت نره ماشین ثبت نام کنی. حالا من هر دفعه ثبت نام کردم و برنده نشدم. دومی اصرار دوست قدیمی بود که پاشو بیا تهران بریم بگردیم. البته در زمینه شکم بیشتر. دل خوشی داری! بیام چه کنم آخه با این اوضاع. سومی موردی بود که باید به خودم حق می دادم تو این شرایط جواب ندم . چهارمی دوستی که طلب داره و احتمالا برای همون زنگ زده. خب اینم احتمالا تا فردا پرداخت می کنم. 

بلند شدم. خبری از چای و چیزی که حال آدم رو عوض کنه نبود. رفتم زیرزمین که وسیله های جا مونده رو جمع کنم بیام بالا. از اونجایی که برق رفته بود باید میومدم که چراغها رو خاموش کنم و سیستم پایین رو روشن کنم تا به فایلهاش از طریق شبکه دسترسی داشته باشم. در زیرزمین باز بود و در خونه هم همینطور. دوست مورد چهارم تشریف آورده بودند و مشغول حرف زدن با پدر گرامی در باب اینکه این بچه آخرش چرا ازدواج نمی  کنه. یه بحث بی پایان و بی نتیجه و چندمجهولی و خارج از حوصله. پس همون زیرزمین موندم تا بیاناتشون به اتمام برسه. اومدم بالا. لباس داغونی تنم بود. فقط اومده بودم که در حد یک دقیقه چراغها رو خاموش کنم و سیستم رو روشن کنم و همین. دوست قدیمی رو دیدم که سالها خبری ازش نبود. دیدم داره به سمتم میاد و من مسیرم رو عوض کردم که مثلا ندیدمش و بیخیالم بشه اما فایده ای نداشت. صدا زد فلانی کجا میری. با یه لبخند مصنوعی و به سلام چه عجب اینورا. راه گم کردی حرفم رو شروع کردم به امید اینکه شاید بگه اومدم یه سری بهت بزنم اما جواب همون بود. آره راه گم کردم  اونم با خنده. از  اونجایی که سالها پیش وارد ارگانهای نظامی شده بود و خودش رو جدا می دید از بقیه ارتباطمون قطع شده بود و البته خلق و خوی همون سیستم بی تاثیر نبود در رفتارش. چندان علاقه ای هم به دیدنش نداشتم هیچ موقع. گفت هنوز تنهایی؟ گفتم آره دیگه مثل قبل. گفت یعنی نمیتونی حتی یکی رو همراهت کنی؟ گفتم نه سنگر تنهایی رو حفظ کردم. با خنده زورکی که داشتم سعی کردم بحث رو تموم کنم اما فایده نداشت. گفت من دو تا بچه هم دارم. تو کی می خوای دست به کار بشی. گفتم به سلامتی منتظر جواب نموند گفت میرم الان میرم میارمشون. با چهار  تا نوشابه ای که دستش بود رفت طرف ماشینش که بچه هاش رو بیاره. 

دوست طلبکار نزدیک ماشینش بود. بهترین فرصت همین بود . رفتم پیشش و گفتم چه خبر و نشستم تو ماشینش . بحث الکی که چه عجب ماشینت رو درست کردی و چقدر خرجش کردی رو پیش کشیدم و با چشمهام مسیر دوست قدیمی و بچه هاش رو که کنار خونه دنبال من می گشتن رو دنبال کردم. خب خدا روشکر . بیخیال شد و رفت که رفت! به دوست طلبکار هم گفتم طلبت رو تا فردا میدم. 

اومدم بالا و رسیدم به اتاقم. بی حوصله دراز کشیدم که برای بار دوم برق رفت. عجب روزی شد...

ساعت از یک گذشته. تنها  چیزی که آرزو می کنم یه خونه قدیمی تو یه محله قدیمی که حتی آدمهای کنجکاو  هم نتونن راحت پیداش کنند. مهم نیست برق داره یا نه ولی یه جای پرت و دور باشه. 




Michael Logozar - Someday I Will