نیمه شب نوشت
نیمه شب نوشت

نیمه شب نوشت

برادر گرامی یا شایدم خواهر گرامی، مدیریت محترم سایت بلاگ اسکای شما اومدی درآمدزایی کنی از سایت، کلی کد تبلیغات انداختی به جسم و جان هر وبلاگ برای دیده شدنش و استفاده از میزان بازدید کاربرها دیگه چرا بهانه میاری که کاربرها از کدهای مخرب تو قالب استفاده می کنن و گوگل ایراد میگیره و فلان. خب مثه بچه آدم رک و راست بگین نمیصرفه میخوایم از سایتمون پول در بیاریم. 

حس میکنم نوشته هایی که داشتم یه جورایی گروگان گرفته شدن. کاش میشد منتقلشون کرد به همون بلاگفا. گرچه اونم یه تجربه بد داشتیم باهاش .

اونوقتها

خوبی اونوقتها یعنی شاید بیست سال پیش این بود که زیاد ماشین از کوچه ها رد نمیشد یعنی اون موقع پراید نبود و واردات هم نه خیلی. اگه شیفت بعدازظهری بودیم که صبحها از ساعت نه تا یازده تو کوچه ولو بودیم و با توپ پلاستیکی دولایه بازی می کردیم اگه صبحی هم بودیم که بازی از ساعت چهار شروع میشد. روی آسفالت سفت و سنگ ، توپ پلاستیکی ، کفشهای ارزون و بی کیفیت و بازی که قرار نبود ما رو از این کوچه ها به جاهای بالاتر برسونه. بیست سال بعد یعنی الان نمیتونم باور کنم که اون بچه من بودم، برای همین رفتم تو همون کوچه قدیمی، خونه مون رو خراب کردن و جاش آپارتمان ساختن، فقط یکی از همسایه ها مونده که اونم اینقد رفت و آمد نداشتیم انگیزه ای برای زدن زنگ و احوالپرسی نمیمونه خصوصا اینکه بچه هاشون ازدواج کردن. 

جلوی در خونه قدیمی، روی آسفالت گرم تابستون، به زمین نگاه میکنم، ساعت ده صبح بوده احتمالا و کفشهای میخی داغون و میریم که مثل روبرتو باجو یا شایدم باتیستوتا یه شوت به این توپ دولایه بزنیم و بعدش نقش بر زمین، به هوش که میام تو خونه م انگار اتفاق خاصی نیفتاده. بعدازظهرش منو فرستادن مدرسه، سرم سوراخ شده بود ولی خونی نمیومد، گفتم حالم بده. سرگیجه دارم. فرستادنم خونه. بعده ها یادم اومد موقع شوت زدن با سر خوردم زمین. روی همون آسفالت سنگی و یکی که داشته رد میشده بغلم کرده برده تو خونه. بازم نمیتونم باور کنم یه بچه چهارده پونزده ساله با سر، محکم بخوره زمین سرش سوراخ بشه بعدشم مامان باباش بفرستنش مدرسه و الانم یه آدم عادی باشه؟ شایدم نباشه :دی 

و ده سال پیش، شبی که هوا طوفانی بود و کلاهک دودکش بخاری در میره. صبح به زور از جام پا شدم، برادرام پا نمیشدن، فقط چشم باز میکردن و عکس العملی نداشتن، احتمالا جن زده شده بودن و اگه ده دقیقه دیرتر بقیه رو خبر کرده بودم شاید خانواده تک فرزند شده بودند. (خوش به حالش میشد بزرگه)

من آدم مذهبی نبودم، هیچوقت نتونستم بگم خدایا شکرت که زنده ام، یا خیلی ها اینطوری شدن و الان زیر خاکن، خدا رو قبول داشتم ولی هیچوقت نتونستم برای این موردهای سطحی بیارمش پایین و ازش تشکر کنم، شاید نتونستم درک کنم که مرگ چیز بد یا خوبیه. این ابهام همیشه با من میمونه . به قول یه دوستی بهترین راه خلاصی از مشکلات فکر نکردنه. احتمالا راست میگه شاید نباید بهش فکر کنم. تا الان با اختلاف بهترین راه حل بوده