نیمه شب نوشت
نیمه شب نوشت

نیمه شب نوشت

فانتزی تاریخ گذشته

به این فکر می کردم که آیا تناسخ وجود داره یا نه. اینکه وقتی از این دنیا میریم در قالب موجود دیگه ای به این دنیا برمیگردیم مگه اینکه اینقد خوب بوده باشیم که مقام و مرتبه نیروانا رو کسب کینم. به این فکر می کردم که قراره تو زندگی بعدی چی باشم. یه انسان دیگه؟ یه حیوان؟ یه گیاه یا یه موجود بی جان؟ اگه قراره یه انسان دیگه باشم شاید بهترین حالتی که برای خودم در نظر میگرفتم این بود که مثل یه انسان در جستجوی حقیقت همه چیز و این دنیا یه کوله پشتی داشته باشم، یه خورده وسیله های ضروری و همین و آره، دو تا پای سالم برای اینکه برم و برم. دو ر بشم از مبدایی که به دنیا اومدم. شهر به شهر، روستاها رو برم، از مسیرهای کوهستانی و دشت و بیابان. الان که فکر می کنم میبینم فقط پای رفتن میخوام و اینکه به هیچ مادیتی وابستگی نداشته باشم. 

نمیشه به این فکر یا فانتزی ادامه بدم. یه کسی نشسته درونم میگه فکر نمیکنی اینهایی که داری برای خودت میبافی مربوط به سن و سال ده سال پیش باشه؟ و مثل آدمهای سن وسال گذشته و معلمهای سختگیر از روی صندلیش پا میشه و عینکش رو برمیداره و یه نگاه میندازه تو صورتم میگه فکر نمیکنی به مقیاس این مملکت الان نصف بیشتر از عمرت گذشته و باید به چیزهای مهمتری فکر کنی؟ شاید حق داره‏، آدمی مثل من باید الان یکی یا دوتا بچه داشته باشه زنش غر بزنه که فلان چیز رو نداریم و بچه هایی که برنامه میخوان برای تعطیلات. 

چیزی که مشخصه اینکه دوران فانتزی بازی با این افکار تموم شده. مثل شاگردی شدم که سن و سالش از بقیه بچه های کلاس بیشتره و وقتی میاد مجبوره بره ته کلاس بشینه اما همه ش همین نیست. (خیلی دلم میخواد اینجا هالیوودیش کنم و یه پایان خوب داشته باشه ولی اون آقای سختگیر اخم کرده). شاید لازم باشه ازش اجازه بگیرم برم تو حیاط یه هوایی عوض کنم .


Steven Halpern - Exhale Slowly