نیمه شب نوشت
نیمه شب نوشت

نیمه شب نوشت

نابسامانی های ذهنی

نیم ساعتی هست جلوی مانیتور نشستم و به این فکر می کنم چی باید بنوسیم. اصلا نباید چیزی بنویسم اما انگار ننویسم اشتباه می کنم. با این موسیقی و نویز تکراری پنکه دنبال سوژه می گردم. ولی هر چه هست تکراری. قبلاً گفته شده. حتی ذهنم از بررسی موضوعات حل نشده قبلی دچار نوعی خستگی شده و به نوعی در حال طفره رفتن است. به پشت سر و به آینده نگاه می کنم اما توان لذت بردن در حال ممکن نیست. دوست سابقی در وضعیتی مشابه همه این درگیری های ذهنی را به بی پولی مرتبط می دانست . الان تقریبا به حرفش رسیدم. این روزها بیشتر نگران اصول و خط قرمزهایی بودم که برای خودم و به عنوان شخصیت ساخته بودم اما دقیقا مثل تکنولوژی که دائماً در حال تغییر است و قدیمی ها دیگر ارزشی ندارند اصول من هم نه برای دورو بری ها نه برای جامعه ارزش چندانی ندارند.

اینکه از کار کم نگذارم، اینکه اصول اخلاقی مورد تایید جامعه آن زمان و نه حالا را رعایت کنم و اینکه رفاقتی بین من و چند دوست قدیمی وجود داشت همه و همه مثل نوار کاستی که عمرش به پایان رسیده یا گوشه ی طاقچه خاک می خورد یا قاطی زباله ها خیلی وقت پیش نابود شده. اما چرا اینطوری شد؟ آدمی را می شناختم که به مغازه سوپرمارکت آشنایی برای خرید می آمد. همیشه نگاه آمیخته به احترام هم من و هم آن آشنا به این شخص داشتیم. چرا که همیشه لباس تمیز و گرانقیمتی به تن داشت. خوش گفتار و مودب و سنگین بود و البته ماشین مدل بالایی داشت. تصور اینکه این شخص فقط لحن و گفتار خوبش را منهای ماشین و لباس های گرانش با خودش داشته باشد خیلی سخت بود، و شاید طور دیگری باید گفت، در واقع من و آشنای مغازه دارم دیگر احترامی که شایسته یک شخص خاص و نه همه مشتری های روزمره می شدند را نداشتیم. واقعاً پول چقدر قدرتمند است که مردمک چشم را از تنگی همیشگی به گشادی تغییر می دهد و نگاه شاکیانه و افسرده آدمها با دیدنش به کل دگرگون می شود.

هیچوقت به نگاه خارج از عرف به جنس مخالف و روابط پشت پرده اش اعتقاد نداشتم. همیشه در تصورات و خیالاتم در موقعیتی مناسب و شاید هم دست بالا با دختری متناسب با روحیاتم آشنا می شوم و زندگی آرامی را تجربه می کنم. اما الان همین آخرین کاخ باقیمانده از اعتقادات قدیمی هم در حال فرو ریختن است. به شدت از جانب کسانی مورد تمسخر و شماتت قرار می گیرم که رابطه با جنس مخالف به هر نوعش را تجربه می کنند و جامعه هم پذیرفته که این خط قرمز آنقدر کمرنگ شده که دیگر قابل مشاهده نیست. زمانی این اصول ارزش هم به حساب می آید اما الان در رده کسانی هستم مشکل روانی دارم و هر چه زودتر باید روانکاوی بشوم. البته قسمت آخر را فارغ از این موضوعات قبول دارم.

به اعتقاد دوستی قدیمی سی سالگی آغازی دیگر و زندگی ای تازه است. مثل بچه ای که دائم درگیر بکن نکن های پدر و مادر است من هم تفکرات و تجربیات جدیدی را تجربه می کنم. درست و غلطش مبهم است . گویا باید همه چیز را پاک کنم و دوباره سعی و خطا را شروع کنم.

نظرات 2 + ارسال نظر
هوادار هولدن پنج‌شنبه 9 مهر 1394 ساعت 03:06

ساعت 2:56 بعد از نیمه شب است.
من بیدارم.
خسته ام، درد دارم.
علاوه بر خودم،روزگارم هم درد دارد.
فکرت مثل موهای سرم، چسبیده ست به جمجمه ام.
کاش کنار تو بودم.
لبخند میزنم.
همیشه همراه فکر کردن به تو، خنده ام میگیرد.
شاید چون به چیزی محال فکر میکنم.
و نمیدانم چرا تصور میکنم کنار تو بودن به بحث و جدل ختم میشود.
در هر حال ک البته به قول استادی: علی ای حال...
امروز فکر کردن به تو برایم بس شیرین آمده است.
امروز یعنی 2:56 دقیقه بعد از نیمه شب.
دوباره نمیدانم چرا دلم میخواهد این یادداشت، چاپ الکترونیکی شود در کنار یادداشتهای شخصی ات.
تیترش را بنویس هوادار هولدن...

باید طور دیگه ای چاپ بشه. اینطوری نه

هوادار هولدن پنج‌شنبه 9 مهر 1394 ساعت 02:53

آخرش منو یاد این انداخت آرش:

ورودی-->پردازش اطلاعات-->خروجی....
فکر کنم داری هنگ میکنی.

برنده تنهاست رو دارم میخونم.

چه کتاب خوبی. خوش به حالت
من استندبای کردم خیلی وقته. سی پی یو خاموشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد