نیمه شب نوشت
نیمه شب نوشت

نیمه شب نوشت

مکث نیمه شب

همه چیز از آنجا شروع می شود که دستش را می گیری و چشمانت در نگاهش قفل می شود.بعد از این همه چیز مسیرش را به سمتی دیگر تغییر خواهد داد. دیگر نه تو آن آدم قدیمی که همه چیز برایت به شوخی و خنده می گذشت و نه توان این را داری که مسیرت را به راحتی تغییر دهی. تو که زندگی ات بر مبنای حساب و کتاب گذاشته بودی و عقلت افسار زندگی ات می کشید حالا به جایی رسیدی که معادلات زندگی ات با ناز و غمزه و باریک کردن چشمانی تغییر می کند که حتی نمی توانی گذشته بدون آنها را به یاد بیاوری. حالا زندگی ات بدون نرمش دستانش لمس صورتش و باز و بسته شدن پلک هایش معنایی ندارد. تو  که تلفنت برای هیچکسی اشغال نبوده حالا باید گوشی را بین دو دستانت دست به دست کنی تا انگشتانت خواب نرود. اما خیلی وقت است که جادوی صدایش تو را خواب کرده. نه فقط دستانت که کل وجودت. حال دیگر برایت معنا ندارد که ساعت شش صبح باشد که برای شوخی و خنده بیدارت کرده باشد یا دو بعد از نیمه شب برای ذکر گل واژه های «تا آخرش باهات هستم» و «بدون تو زندگی معنا ندارد» و صدایی که کمرنگ می شود برای شب بخیرهای نرم و لطیفش و اینکه اول او تلفنش را قطع کند. از بیرون رفتن هایت برای دیگران گفته ای؟ ساعت قرار برایت مثل ساعت سال نو بود که همه همدیگر را در آغوش می گیرند. زمان مانده به ساعت رسیدنت حبس زندانی ای ابدی در سلول انفرادی بود. دیگر برایت معنا نداشت که از پیاده رو که رد می شوی اول به چپ نگاه کنی و بعد به راست. شمال قطب نمایت روی مکانی قفل شده که او ایستاده. بی توجه به پیرزن سالمند و گدایی آواره و کودک خردسالی بازیگوش فقط و فقط درگیر رسیدنی. و می رسی. اضطراب همه وجودت را فرا گرفته. اصلا لال می شوی. حرفت نمی آید. به اندازه دفاعیه پایان نامه یک دانشجو حرف برای گفتن آماده کرده بودی. قرار بوده با دست پر وارد شوی. از موجودیتت دفاع کنی. اما نه . قرمز و سفید می شوی از خجالت و منتظر می شوی او لب وا کند. همینجاست که خیلی وقت است بازی را واگذار کردی. نتیجه را حریف تعیین می کند. او می گوید و تو تایید می کنی. هر حرفی که گفته می شود باید تاییدی باشد بر گفتار او. می گردی در وجودت و نقاط اشتراکت را مثل سوزن در انبار کاه پیدا می کنی. با هر تاییدش ذوق زده می شوی و با انکارش حاضری وجود خودت را رد کنی. و اینجاست که بازی در زمین تو انجام می شود. خیلی وقت است باختی. آن هم در زمین خودت. کم کم هه چیز تغییر می کند.دیگر هیچ چیز مثل گذشته نیست.دنیایی که با او برای خودت رنگ آمیزی کرده ای کم کم خاکستری می شود. این را می فهمی اما نمی توانی عقب بکشی. مثل معتادی که هر روز صبح با خود عهد می کند که ترک کند وابستگی اش را تو بیشتر و بیشتر به او  خود را وابسته میبینی. سرت را به کارت گرم می کنی، به دوستانی خیلی وقت است جایشان را دیگری پر کرده اما هر سمت و سویی و هر نگاهی و هر آدمی فقط او را به تو یاد آوری می کند. انگار وجودش را در همه تکثیر کرده باشد. همه را فقط او میبینی. از مسیر قرارهایت که اتفاقی رد می شو ی انگار قلبت می خواهد کنده شود از بس که تند می زند. دنبال راه چاره می گردی اما کسی نیست که راهش را تو نشان بدهد. موهایت را می کشی، به سیگار رو می آوری، قصه ات را با دیگران در میان می گذاری و حاضر نیستی چیزی بشنوی جز اینکه او اشتباه بود نه تو. دنیا را منکر می شوی تا او را انکار کنی. خودت را به نیستی متصل می کنی تا او را فراموش کنی اما نه به این سادگی نیست. حالا با اینکه مدتهاست که چشمانش را ندیده ای هر چشم مشکی ای او را به تو یادآور می شود و دستهایی که لمسش از یادت نمی رود و نوازش صورتی که تک تک مختصاتش ،جای لب و ابروهایش را از هنوز از حفظی. دنبال جایگزین می گردی اما هر که پیش رویت قرار می گیرد بهانه ای می شود برای مقایسه . اینکه این بهتر است یا او. اینکه آرامش صدایش را می توانی در این هم ببینی. اما نه. تو زخم خورده ای. همه چیز هم که جور باشد دیگر نه تو آدم قدیم هستی نه دیگر از احساساتت سرمایه ای باقی مانده که برای دیگری خرج کنی. خیلی وقت است تمام شدی. دنبال راه نگرد که فراموشش کنی. باید با خراش هایی که روحت را داده سازگار شوی. زندگی ازین به بعد رنگ دیگری دارد. نه رنگی رنگی است نه خاکستری و سیاه. همه چیز بر وزن تطابق با حال پیش می رود.

نظرات 3 + ارسال نظر
پاییزی سه‌شنبه 28 مهر 1394 ساعت 23:38 http://yekfaslesevomii.blogsky.com/

"زندگی ازین به بعد رنگ دیگری دارد. نه رنگی رنگی است نه خاکستری و سیاه. همه چیز بر وزن تطابق با حال پیش می رود."

دقیقاً... از این به بعد، هیچ چی مثل قبل نمیشه... نه آدمها و نه احساساتشون و نه حتی نگاه و لبخندشون...

اوهوم...

الهام یکشنبه 26 مهر 1394 ساعت 00:48 http://elhamsculptor.blogsky.com/

توصیفات زیبایی داری

هوادار هولدن بودم... دوشنبه 13 مهر 1394 ساعت 15:38

هوم.....
مواظب احساسات سفید و البته گاهی بنفشت باش دوست عزیز....

ممنونم. به روی چشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد