یه دوستی دارم که توی عمر پربرکتش تا حالا نشده ماهی یه دفعه هم گذرش به پایین شهر بخوره. چند سال پیش که اتفاقا توی همین پایین شهر مغازه داشتم چند بار که جای دیگه دیدمش ازش خواستم این افتخار رو نصیب من کنه و یه سری بیاد مغازه. ذهنیت مردم خصوصا آدمهای بالای شهر نسبت به اینجا زیاد خوب نیست. همه فکر می کنن اینجا پر از مواد فروشه و کلی آدم معتاد و زن هرزه مثل آدم خور منتظرن که یکی برسه تیکه تیکه ش کنن.واقعا هم اینطور نیست. البته الان که واقعا نیست حالا اون موقع اسمش بد رفته بود. به اصرار من قرار شد این دوست و رفیق سیبیل دارمون که سیبیلش بیشتر به این جهت بود که از اتهام سوسول بودن نجات پیدا کنه بیاد مغازه. روز خوبی هم بود. کلی هم از گل و بلبل گفتیم و اونجا بود که بهش گفتم دیدی اونطوری نیست که فکر می کردی؟ اول طرز تفکرش رو انکار کرد و بعد گفت آره قبول دارم. یه نیم ساعتی جلوی مغازه ایستادیم و از وضعیت کار و کاسبی حرف زدیم که یک دفعه معلوم نشد از کجا ده نفر آدم با چوب و چماق ریختن رو سر یه بنده خدایی همون نزدیکی و مثه فرش با چوب این رو تکوندنش. یاد فیلم هندی افتادم که بیست نفر می ریزن سر یه نفر آخر اون نفر همه رو می زنه ولی اینجا فرق داشت طرف افتاده بود روی زمین تا می تونست با چوب که به نظر دسته بیل میومد کتک خورد. دوست عزیزمون هم با چشمای گرد شده و متعجب خشکش زده بود و با دهن بازش خشکش زده بود. برای اینکه ماجرا خوب تموم بشه یکی ازون ده نفر از تو جیبش چاقو درآورد و زد تو شکم و پاهای اونی که افتاده بود. توی عمرم همچین صحنه هایی ندیده بودم. با اینکه طرف زنده موند ولی بعید می دونم همین الانم سالم باشه. دوست عزیز بنده هم که مشغول تماشا کردن صحنه بود هاج و واج مونده بود. رنگش مثل کچ سفید شده بود. بعد ازینکه مراسم کتک کاری و چاقوکشی با حضور جمعی از مردم همیشه در صحنه به پایان رسید از دوستم خواستم بریم تو مغازه تا شاید جلوی پنکه و کولر حالش یکم جا بیاد اما عکس العملش در نوع خودش بی نظیر بود. تا به خودش اومد و از جو فیلم هندی که دیده بود خارج شد مثل اونایی که تو همون فیلم هندی دو ثانیه مونده تا ساختمون منفجر بشه با سرعت تمام دویید و سوار ماشینش شد و گازشو گرفت و در رفت.
تا مدتها وقتی خاطره اون روز رو براش تعریف می کردم می خندیدم اما اون مثل اینکه بهش فحش داده باشم فقط زل می زد تو قیافه م.
بعدنوشت: قرار بود این پست آخرش یه طور دیگه بشه که نشد.
بنده خدا نیروی جاذبه ش خیلی قوی بوده، کاینات زودی بهشون نشون دادن که ذهنیتش درسته :)))
ذهنیت منم نسبت به نازی آباد همینجوری بود، اما رفتم دیدم اون مدلی نیست :)
ای کاش از خدا چیز دیگه ای می خواست اون موقع :)))
چ دوست ترسویی! من که دخترم همیشه بابام توصیش اینه باید بتونی بری تو دهن شیر و دربیای!
هر چقدر هم که زندگی با آرامشی داشته باشه تو بالاشهر یکم جربزه داشتن خوبه! این همه بزدلی! دلیلش چی میتونه باشه!
استانداردهای زندگی فرق می کنه . بعضیا تنوع دوست ندارن :دی
:))
حالاا فرار کردن نداشت که یعنی چی مگه با اون کاری داشتن
اینم حرفیه
تهش باید به کجا می رسید که نرسید؟
به یه نتیجه مثبت
دوستتون ادم پیشونی بلندیه
آره. خیلی
عجب !
با این وصف دوستتون به یقین رسید !!
متاسفانه آره
یاد داستانهای جمالزاده افتادم
عجب شانسی داری!؟
داستانهاشو خوندم ولی یادم نمیاد کدومش.
بنده خدا دوستنون
:))
چه شانسی داشته دوست خان به موقع اومده دیدنتون!
دلم سوخت براش :))
نمیشه منکر وضعیت داغون و افتضاح پایین شهر شد!
شاید اونقدر اونجا بودید که به خیلی اتفاقات عادت کردید
ولی از نگاه کسی که زندگی آروم و بهتری رو تو منطقه ی خودش تجربه میکنه نگاه های مردم پایین شهر هم عذاب دهنده و رو اعصابه....
و عجب بدی هم آوردی شما
تایید میشه آقا. دقیقا همینطوره که گفتید
چه خاطره ای...
آره ولی تهش باید به یه جایی می رسید که نرسید. :\