میتونم ساعتها به صندلی لم بدم و به روبرو خیره بشم . میتونم قبل از غروب به پایین رفتن آفتاب خیره بشم و وقتی به خودم بیام که ببینم شب شده و حتی رنگ غروب هم دیگه پیدا نیست. میتونم به پنکه بالای سرم که صدای قیژقیژ بدی داره نگاه کنم و متوجه نباشم که چه صدایی داره. در اوج بیخیالی به سر می برم. انگار که دارویی تزریق کرده باشندکه مثل یک کرم توی پیله قرار بگیری و از دنیا بی خبر باشی. اینکه یه دختربچه بازیگوش که دستش توی دستش مادرشه و داره لی لی کنان توی پیاده رو راه میره رو ببینی هیچ حسی بهت دست نده شاید مهم نباشه اما وقتی دوستت بی خبر از راه برسه و یه ماساژ حسابی به عضلاتت بده و بعدش بگه چطور بود خوب بود؟ و تو در جوابش بگی اوهوم این یعنی یه جای کار اشکال داره. بعد از اون همه طوفان استرس کار و دغدغه پاس نشدن چک هایی که کشیده بودی و طبق محاسباتت باید پاس می شدند و دعوا با شریک و جریمه های اداره بیمه و مالیات حالا دیگه حتی مهم نیست که فردا یکی از راه برسه و بگه تا فلان موقع این کارها انجام نشه باید بری آب خنک بخوری. حلا سوال اینه چرا اینطوری شد؟ و خیلی زود جوابش می رسه. خودم خواستم. تو اون اوج فشار روحی و عصبی فقط می خواستم مثل ادمهای بیخیال باشم و حالا هستم.
تعادل. این تعادل لعنتی قرار بوده برقرار بشه و نشده و اینکه قراره برای ساده ترین نیازهایی که شاید همه خیلی راحت بهش دست پیدا می کنن من با بجنگم. معنی همه جمله های بالا شاید افسردگی و ناراحتی باشه اما اینطور نیست. من به چیزی که خواستم رسیدم. الان خیلی خوشحالترم. وقت زیادی برای خودم دارم و بعضی تفریحاتی که قبلا نداشتم. جای خیلی چیزها خالیه هنوز اما یه اتفاق دیگه افتاده. توقعی ندارم اتفاقی بیفته که وضعیت عوض بشه و این یعنی شب راحتتر می خوابم.
همیشه دنبال چالش بودم اما انگار این آخری هورمونش متوقف شده. آدم هیچ وقت قانع نیست...
مشکل دقیقا نبودن یا نمیدونم نداشتن تعادله! همیشه سخت به دست میاد اما پارامترهای نگه داشتنش از به دست آوردنشم سخت تره.
بی حسی گاهی مثل آرامش قبل طوفانه! امیدوارم برای شما به جاهای خوبی ختم بشه.:)
امیدوارم.
الان من از خدامه اینجوری مثل تو بشم؛حوصله هیچیو ندارم
:/
درد و بیحیالی سهم مرد جماعته
چرا آخه
آرامش.. بزرگترین نعمت
دقیقا
:|
حل میشه نگران نباش .مشکلات مالی حل شدنیه
من بهش میگم بی حسی خدا کنه موقت نباشه