نیمه شب نوشت
نیمه شب نوشت

نیمه شب نوشت

پسری که اسمش سو بود

سه ساله بودم که بابام از خانه رفت،

چیز زیادی برای من و مادر نگذاشت...

تنها یک گیتار کهنه و یک شیشه ی خالی مشروب

از اینکه رفت و دیگر پیدایش نشد، سرزنشش نمی کنم.

اما بدترین کارش این بود که:

قبل از رفتن، نامم را گذاشت: سو.

 

خب، لابد می دانست که این کار او واقعاً مسخره است،

و چه حرف های خنده داری، که ازین بابت، پشت سر آدم می زنند.

انگار که باید در سراسر عمرم، با این موضوع، در کشمکش باشم.

بعضی دخترها زیرجُلکی به من می خندیدند و عرق شرم بر پیشانیم می نشست،

بعضی پسرها هم مسخره ام می کردند و کله شان را داغان می کردم.

ببین، برای پسری که نامش سو باشد، زندگی کردن چندان آسان نیست.

 

البته، من خیلی سریع قد کشیدم و جان سخت بار آمدم.

مشتهام محکم شد و هوشم زیاد.

حالا از شهری به شهر دیگر می روم تا خجالتم را مخفی کنم.

اما با ماه و ستاره ها عهد بسته ام

که همه جا را زیر پا بگذارم

و مردی که این نام عجیب را روی من گذاشت، بکشم.

 

در قلب تابستان، وقتی که با مشقت زیاد به گاتلینبرگ[2] رسیده بودم

و گلویم خشک شده بود

فکر کردم در جایی اتراق کنم و چیزی بخورم.

در یک رستوران قدیمی، در خیابانی گِل آلود،

پشت میزی نشسته بود و با دگمه سردستش ور می رفت،

همان سگ کثیفی که نامم را سو گذاشته بود.

 

خب، این مار پدر نازنین من است

از روی عکس پاره پوره ای که مادرم داشت، متوجه شدم

با آن چشم های شیطنت بار و زخمی که بر گونه داشت، شناختمش.

خپله و خمیده قامت و رنگ پریده و مسن بود،

نگاهش کردم و به وحشت افتادم،

گفتم: «من سو هستم! چطوری! همین حالا کلکت را می کنم!»

محکم کوبیدم، درست وسط چشم هاش،

افتاد، اما با کمال تعجب

ازجا برخاست و با چاقو تکه ای از گوشم را برید.

یک صنلی برداشتم و حواله ی چانه اش کردم

با هم گلاویز شدیم و در وسط خیابان

توی  ِگل و خون و آشغال، با لگد و چاقو به جان هم افتادیم.

 

ببین، من با مردهای قوی تر هم دست به یقه شده ام،

اما یادم نمی آید، چه وقت،

مثل الاغ لگد می زد و مثل تمساح گاز می گرفت.

می خندید و بد وبیراه می گفت،

می خواست دست ببرد به طرف هفت تیرش

که من زودتر از او دست به کار شدم.

ایستاده بود، به من نگاه می کرد و لبخند می زد.

 

گفت: «دنیا بالا و پایین داره،

اگر کسی بخواد از پسش برآد، باید جون سخت باشه.

چون می دونستم که نمی تونم کنارت بمونم و کمکت کنم،

اون اسم رو روت گذاشتم و رفتم.

می دونستم که یا باید جون سخت بار بیای و یا بمیری،

همین اسم باعث شد که تو قوی بشی.»

 

گفت: « بیخود با من سرشاخ می شی،

از من متنفری و حق داری منو بکشی

اگر این کار رو هم بکنی، سرزنشت نمی کنم.

اما قبل از مردنم باید از من تشکر کنی،

برای خاطر اون همه بدجنسی و جسارتی که در چشم هات موج می زنه

چون من همون کسی هستم که اسمت رو گذاشت سو.»

 

نفسم بند آمد و هفت تیرم را انداختم،

صدا زدم پدر، و او هم گفت، پسرم.

و سرانجام تغییر عقیده دادم.

و حالا به او فکر می کنم،

هر وقت که کار می کنم و هر وقت که در کاری موفق می شوم.

و اگر زمانی پسری داشته باشم، گمان می کنم اسمش را بگذارم بیل یا جرج!

یا هر اسمی غیر از سو! برای اینکه هنوز از این اسم متنفرم!

 

 



[1] Sue  سو اسم دختر است

[2] Gatlinburg

نوشته : شل سیلورستین

از وبلاگ: http://dastanekota.persianblog.ir

نظرات 6 + ارسال نظر
بهزاد شنبه 16 مرداد 1395 ساعت 10:04 http://anahno.blogsky.com

اوووف قشنگ بود مرسی

Tina چهارشنبه 6 مرداد 1395 ساعت 21:10 http://trm.blogsky.com/

ممنون که داستان رو گذاشتی بقیه هم بخونن...
آدمو به فکر وا میداره...وقتی میخوندمش حالت هیچکاکی تصورش میکردم

نویسنده دوست داشتنیه

بهنام چهارشنبه 6 مرداد 1395 ساعت 18:25 http://harfehesabi.blogsky.com/

چقدررررر خوب بود!!!!!
مرسی

وروجک دوشنبه 4 مرداد 1395 ساعت 16:28 http://voro-jak.blogsky.com

من داستان هایی که واسه بچه ها نوشته رو دوست دارم و عاشقانه هاشو. اینو نخونده بودم.

در کل سبک قشنگی داره

Elham یکشنبه 3 مرداد 1395 ساعت 19:54 http://elhamabar20476.blogsky.com

داشتم فکرمیکردم اگه این اتفاق واسه یه پسر ایرانی میوفتاد ظرفیت این روداشت تغییرجنسیت بده ( البته با عرض پوزش به همه پسرهای قوی و به معنی واقعی کلمه مرد)

شمام فکرت به کجاها که نمیره. ولی نه ظرفیتش رو نداشت. میرفت اسمشو عوض می کرد

vero یکشنبه 3 مرداد 1395 ساعت 17:37

کتاب هملت شم خیلی خوبه. دیدش به داستان هملت طنز تلخی داره

نخوندمش. ممنون که معرفی کردین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد