نیمه شب نوشت
نیمه شب نوشت

نیمه شب نوشت

روز مرگی

چه اتفاقی باید افتاده باشه که برای سر هم کردن چهارخط مطلب و نوشتن در مورد این همه موضوع سه شبانه روز فکر و تمرکز رو روی صفحه کاغذ بذاری و آخرش بعد این همه مدت به این نتیجه برسی که خودکاری که دستت گرفتی اونی نیست که همیشه باهاش می نویسی. دور شدن از خلوت و رفتن توی هیاهوی جامعه، همرنگ شدن با اجتماعی که تفریحاتش در دود و دختر و دستگاههای موبایل و کامپیوتر جمع شده از یک طرف ادامه زندگی رو تضمین می کنه و از طرفی با نهیب درونی کسی مواجه میشی که دائماً به این موضوع اشاره می کنه که این راه درستش نیست. " سخت می گیری." این کل راه حلیه که توی این مورد به ذهن خیلی ها می رسه. واقعیت اما چیز دیگه ایه. دو راه وجود داره. همرنگ شدن با وضعیت موجود و رد کردن خط قرمزهایی که تعیین کردی یا کز کردن تو یه گوشه و رسیدن به درجات عرفانی دین و مسلکی که خودت تعریفش کردی و آرامش می گیری. اما نه یه حد وسطی هست بین این دو. میشه این وسط بود اما مثل راه رفتن روی طنابیه که روی رودخانه پر از تمساح بسته شده.

"سخت می گیری. بیخیال باش. دنیا دو روزه. شاد باش."

دقیقا حس پیرمرد بازنشسته ای رو دارم که ساعت هشت از رخت خوابش بلند میشه و زن سالخورده ش براش صبحانه درست کرده. بعده کلی خوش و بش با آدمهای خونه عصاش رو می گیره و میره پیش رفقای قدیمش توی پارک و هی از قدیم میگن و می خندند و خاطره بازی می کنند. اما از این همه قسمت اولش رو دارم. کاش سن آدمها به حرکت خورشید تو آسمان وابسته نبود.

نظرات 4 + ارسال نظر
وروجک سه‌شنبه 12 مرداد 1395 ساعت 18:48 http://voro-jak.blogsky.com

پیرمرد درونت زن داره :دی
این یعنی زن خواهی گرفت!!! (فالت بگیروم؟)

میفهممت، منم به این درد دچارم. بدترین وضعیت اینه دوستام شدیدا همرنگ جماعت شدن و من دیگه نمیتونم باهاشون حرف مشترکی داشته باشم...

آره زن داره. بیچاره زنش. چی میکشه از دستش :دی
چه حس مسخره ایه واقعا.

vero شنبه 9 مرداد 1395 ساعت 16:50

تو زندگی فقط باید بیخیال خودت نشی.
صبحانه درست کردن وماساژ از آپشنای منه که شاید دور زمانی همینا از من تو خاطره یه پیر مرد بمونه.

اینا همه ش فانتزیه. کاش تا اون موقع نباشیم. نه شما .خودم منظورمه

Elham شنبه 9 مرداد 1395 ساعت 16:20 http://elhamabar20476.blogsky.com/

اگه به خورشید ربط نداشت الان عصا میگرفتی بری بشینی تو پارک خاطره بازی کنی؟

آره. بعضی وقتها میرم یه گوشه هایی از شهر جایی که مطمئن باشم آشنایی نمیبینم. با پیرمردا میشینم حرف از قدیم میزنیم.

فاطمه شنبه 9 مرداد 1395 ساعت 08:12 http://life-me.blogsky.com

سلام، حس پیر شدن فقط توانایی انجام خیلی کارها رو از آدم میگیره. ما جاودانه ایم. حس خوبیه جاودانگی :)
اون حد وسطش همیشه آرامش داره. ولی باید کاری باشه که بشه انجامش داد. بیکاری مثل سم می مونه.
دنیام دو روز نیست. خیلی فراتر از تصور ما زمینی هاست:)
امیدوارم این سیکل تکراری زودگذر باشه و بهتر بشید:)

چه حرفهای خوب خوبی میزنی شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد