نیمه شب نوشت
نیمه شب نوشت

نیمه شب نوشت

از دست نوشته های تایپ شده

روز تولدش را فراموش کرده بود و اینطور یاداوریش کرد: مردک! آخه آدم روز به این تابلویی رو فراموش می کنه؟ اونم سیزده به در! در جواب گفته بود: آره درست میگی و انگار که بنزین روی آتیش ریخته باشه جواب گرفته بود:‌مرض درست میگی حتی بلد نیستی از دل آدم دربیاری. و تمام. رابطه ها همینطوری به پایان می رسند. بعد از شور و شوق اولیه که مثل یه آتشفشان فواره می کنند و کلی حرارت دارند تا موقعی که گدازه ها به دریا می رسند و سرد و سنگ میشن و تمام. برگشتی در کار نیست. این سرنوشت آتش درون زمین است که از اعماق قلبش بیرون میاد، بعد از طی مسیری سرد و خاکستری و بی حرکت و بی جان به انتهای سرنوشتش می رسد. انگار که دنیا مقدر کرده این اتفاق بیفتد.

مردک ،پشت پنجره، دست به زیر چانه ش زده ،به انعکاس نور چراغهایی نگاه کرد که روی زمین خیس خورده از باران اول سال تابیده شده بود. خدا هم شوخی اش گرفته امسال. نه به هر سالی که گرمتر می شدو نه امسالی که از شدت رطوبت و باران لبه های جدول ها خزه بسته.

تقویم ، یعنی زمان، یعنی رفتن. آدمها، ماشینهای خیابان و باران که بالاخره نمی بارد. سیزده به درهایی که تا یاد می آورد فراموش شده بود حتی بیشتر از همه جمعه ها. خط فکر آدم را به کجاها می بردو چرا این موقع شب. اگر عشقی وجود داشت پس گذشت هم باید باشد و اگر دوست داشتنی وجود داشت هیچ چیز نمی توانست آن را بشکند حتی یادآوری یک روز سیزده ماه اول سال. دوست داشتنی در کار نبود. بازیگرها خسته شده بودند.


David Neyrolles - Boulevard Voltare

نظرات 4 + ارسال نظر
الی شنبه 7 اردیبهشت 1398 ساعت 10:46

خب گاهی این تفاوت بین زنک و مردک بیدادها میکند
یه اتفاق به ظاهر ساده برای مردک از نظر دیگیری فاجعه است
وقتی این تفاوتها درک نشه میشه رفتن

چقدر خوب گفتی، آره همینطوریه

banooye bahar جمعه 6 اردیبهشت 1398 ساعت 21:40 http://khaterateman95.blogsky.com/

ابرهای قلمبه *_*من انقدر اسمون اردیبهشتو دوست دارمممممم

خیلی خوبن، همین دیروز داشتم نگاه می کردم ببینم عکس دارم ازشون

snowgirl پنج‌شنبه 5 اردیبهشت 1398 ساعت 16:37 http://snowgirl-snow.blogsky.com/

من فکر میکنم از بین هزار نفر که ادعای عاشقی میکنن ، شاید فقط یکیشون واقعا معنی واقعی عشق رو درک کرده باشه . چیزی که قابل توضیح نیست .
بقیه فقط به هم عادت میکنن و از یه جایی به بعد ، تصمیم میگیرن ترک عادت کنن .

به نظرم خیلی پیچیده س و خیلی فرق داره با این چیزی که تو فیلما و داستانها نشون میدن

Baran سه‌شنبه 3 اردیبهشت 1398 ساعت 16:41

تصویرُ خیلی دوست داشتم.آسمان و
ابرها و
آن تک درختِ درسراشیب...

واژه ``مردک`` برام یاد آورِ؛
مردکی غرقه بود در جیحون/در سمرقند بودپندارم
بانگ می کردو زار می نالید/که دریغا کلاه ودستارم

جسارتا؟میدانید؟زیر سایه سارِ آن تک درخت؟خط فکر آدم ،آدم را تا به کجا می برد؟تا به آنجا.تاآنجا یعنی تا کهکشان راه شیری.یعنی آن سوی ابرها.باورنمی کنید؟خوب پسخیلی سپاس

سپاس از شما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد