نیمه شب نوشت
نیمه شب نوشت

نیمه شب نوشت

اونوقتها

خوبی اونوقتها یعنی شاید بیست سال پیش این بود که زیاد ماشین از کوچه ها رد نمیشد یعنی اون موقع پراید نبود و واردات هم نه خیلی. اگه شیفت بعدازظهری بودیم که صبحها از ساعت نه تا یازده تو کوچه ولو بودیم و با توپ پلاستیکی دولایه بازی می کردیم اگه صبحی هم بودیم که بازی از ساعت چهار شروع میشد. روی آسفالت سفت و سنگ ، توپ پلاستیکی ، کفشهای ارزون و بی کیفیت و بازی که قرار نبود ما رو از این کوچه ها به جاهای بالاتر برسونه. بیست سال بعد یعنی الان نمیتونم باور کنم که اون بچه من بودم، برای همین رفتم تو همون کوچه قدیمی، خونه مون رو خراب کردن و جاش آپارتمان ساختن، فقط یکی از همسایه ها مونده که اونم اینقد رفت و آمد نداشتیم انگیزه ای برای زدن زنگ و احوالپرسی نمیمونه خصوصا اینکه بچه هاشون ازدواج کردن. 

جلوی در خونه قدیمی، روی آسفالت گرم تابستون، به زمین نگاه میکنم، ساعت ده صبح بوده احتمالا و کفشهای میخی داغون و میریم که مثل روبرتو باجو یا شایدم باتیستوتا یه شوت به این توپ دولایه بزنیم و بعدش نقش بر زمین، به هوش که میام تو خونه م انگار اتفاق خاصی نیفتاده. بعدازظهرش منو فرستادن مدرسه، سرم سوراخ شده بود ولی خونی نمیومد، گفتم حالم بده. سرگیجه دارم. فرستادنم خونه. بعده ها یادم اومد موقع شوت زدن با سر خوردم زمین. روی همون آسفالت سنگی و یکی که داشته رد میشده بغلم کرده برده تو خونه. بازم نمیتونم باور کنم یه بچه چهارده پونزده ساله با سر، محکم بخوره زمین سرش سوراخ بشه بعدشم مامان باباش بفرستنش مدرسه و الانم یه آدم عادی باشه؟ شایدم نباشه :دی 

و ده سال پیش، شبی که هوا طوفانی بود و کلاهک دودکش بخاری در میره. صبح به زور از جام پا شدم، برادرام پا نمیشدن، فقط چشم باز میکردن و عکس العملی نداشتن، احتمالا جن زده شده بودن و اگه ده دقیقه دیرتر بقیه رو خبر کرده بودم شاید خانواده تک فرزند شده بودند. (خوش به حالش میشد بزرگه)

من آدم مذهبی نبودم، هیچوقت نتونستم بگم خدایا شکرت که زنده ام، یا خیلی ها اینطوری شدن و الان زیر خاکن، خدا رو قبول داشتم ولی هیچوقت نتونستم برای این موردهای سطحی بیارمش پایین و ازش تشکر کنم، شاید نتونستم درک کنم که مرگ چیز بد یا خوبیه. این ابهام همیشه با من میمونه . به قول یه دوستی بهترین راه خلاصی از مشکلات فکر نکردنه. احتمالا راست میگه شاید نباید بهش فکر کنم. تا الان با اختلاف بهترین راه حل بوده

نظرات 5 + ارسال نظر
توت فرنگی جمعه 22 شهریور 1398 ساعت 15:42 http://banoyeordibeheshti.blogfa.com/

اپم

Baran سه‌شنبه 5 شهریور 1398 ساعت 12:47 http://haftaflakblue.blogsky.com/

فرمودین روبرتو باجو،یادِ شریف باجو افتادم.روحش شاد

اجازه آقا؟شاید مثل فابیو کاناوارو شوت کردین یادتون نیست

واون قسمتی که نوشتین خدارو قبول دارم،حس خوب و
بی وزنی داشت.ممنون تونوآنجا که فرمودین"برای این موارد های سطحی بیارمش پایین و ازش تشکر کنم"_خیلی عذرمیخام.یهویی بلند بالاخندیدم(آیکن نچ نچ)والبته اهل منزل ترسیدن و
بهم گفتن "دیوانه ی روانی"ببخشید

میدونید آقا؟آخه ما نمی دونستیم واسه شکر گزاری ها خدا رو هی میاریمم پایینمی فرستیم بالا.آخه آنچه که تو ذهن مون بود،این بود که خدا توی قلب همه ی آدم هاست.ما باید بریم بالا.یعنی تو آسمون کنارابرا
اجازه آقا؟با هم بخونیم؟
"بیا بنویسم روی خاک رو درخت رو پَرِ پرنده رو ابرا
بیا بنویسم روی برگ روی آب روی دفتر موج رو دریا
بیا بنویسم که خدا ته قلب آینه اس
مثل شور فریاد تو حصار سینه اس"....<-با لحن خانم مهستی بخونید لطفا
اجازه آقا؟قطعا یه حکمتی توی این اتفاقات بود و
هست.و حتما مامان بابای شما خدارو شکر کردن.که سرِ مبارک تون بدون خون و خونریزی فقط سوراخ شده و
شکر خدا زنده موندین و
به درس مشق تون رسیدین .

اجازه آقا؟اون موقع ها کوچولو بودیم،بهمون میگفتن،آتیش داغِ. جیزِ.درک داغی و جیز؟خب سختِ.ولی وقتی دستمون رو گرفتیم سمت آتیش.فهمیدیم داغ.گرم.یعنی آتش و شعله های قشنگ و بوی هیمهوبعد هیمه ها شراره کرد و
پشت پای ما فرود آمداینجا درک کردیم،جیزِ یعنی چه!
مرگ رو هم همین طور.قبلا نمیدونستیم .واصن بهش فکر نمی کردیم.دور از جون تون ، یه شب خواب دیدیم ارتحال کردیم.چیزی حدود ده سال پیش بود.وازآن به بعدِ که،مرگ و درک کردیم و
بهش فکر می کنیم.مرگ چیز بدی نیست.مثل زندگی ،خیلی هم قشنگِ.

اوه اوه.ببخشید که بیشترازپست تون حرف زدیم

خانباجی یکشنبه 20 مرداد 1398 ساعت 17:29

جای اون سوراخ رو سرتون مونده؟
من تو برفا خوردم زمین با پشت سر،. چیزی حدود ده دقیقه بیهوشی داشتم که معاونمون گفته بود ادا درمیارم

سوراخ نیست در واقع برآمدگیه
اونا هم شمارو میشناختن

الی جمعه 18 مرداد 1398 ساعت 22:09 http://elhamsculptor.blogsky.

کوچه آسفالت و توپ بازی کف کوچه و....
هی یادش بخیر
نگو تو دختر بودی وسط بازی راهت نمیدادن!! باید عرض کنم که بنده در اون دوران خفقان از معدود دخترانی بودم که همیشه به زور خودمو میچپوندم تو بازی فوتبال ....اتفاقا دروازبان خوبی هم بودم

عه چه جالب. اون موقع ها من فکر می کردم اگه دخترها بیان فوتبال بازی کنن انگار دارن گناه می کنن. اینقدر نگاه جنسیتی و مخ ها شسته بود

Snowprincess جمعه 18 مرداد 1398 ساعت 14:03 http://snowgirl-snow.blogsky.com/

حالا که دو بار با موفقیت تونستید ازرائیل رو دست خالی برگردونید ، لابد یه کار ناتمومی هست که باید تمومش کنید .
اره بهترین راه حله ولی ساعت سه و نیم شب ، خیلی سخته فکر نکردن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد