نیمه شب نوشت
نیمه شب نوشت

نیمه شب نوشت

مغازه دار پایینی

مغازه دار پایینی یه شاگردی داشت که به همه روزگار و همه چیز می خندید. یعنی اینطوری که کافی بود یکی از تو خیابون رد بشه و این نگه این چرا چاقه این چرا لاغره این دختره فلانه این پسره اون جوره اون ماشینه مسخره ست چرا فلانی تو تلویزیون اینطوری حرف می زنه چرا بچه فلانی لحجه داره و خلاصه همه اینها سوژه می شد برا خنده. یعنی اولش روی شخص مورد نظر زوم می کرد بعد دیگه به همه چیز این بنده خدا گیر می داد و شروع می کرد به خنده. اصلا طوری که من همیشه می گفتم چیزی نیست این رو ناراحت کنه و همینطور هم بود خب. تو بدترین شرایط هر هر می خندید حتی وقتیکه رفت دکتر و فهمید اوضاع جسمیش خرابه . کلا موجود عجیبی بود و هست. 

من همیشه اولهای شبتو مغازه اون گوشه رو صندلی  برا خودم لم می دادم و چایی می خوردم و اینم یه گوش بیکار پیدا می کرد و بازم قصه های تخیلیش از فامیلهایی که مسخره می کرد یا شوخیهایی که سر کار قبلی داشت رو تعریف می کرد. یه روز غروبتر که هوا تازه تاریک شده بود و خیلی هم سرد بود همون جای قبلی توی مغازه نشسته بودم و خب مشتری زیادی نمی اومد. این اومد نشست کنار من و گفت فلانی تو هم فکر  می کنی من خل و چلم؟ گفت نه واقعا خل و چل که نیستی یه چیزی فراتر از اینی و خندیدیم. بعدش گفت تو از زندگی من چی می دونی گفتم می دونم که دو تا بچه داری و دو بار ازدواج کردی و در آخر خدا رو تو خل و دیوانه آفریده. گفت خب درسته  اینها (با نیش باز البته) ولی چیزی که هست اینه که خب من همسر اولم فوت شد و یکی  از بچه هام معلوله و مجبورم هر چند وقت یه بار ببرمش تهران برا معاینه .مستاجرم و حقوق اینجا هم خیلی جوابگو نیست . در کل اوضاع درست و حسابی ندارم. اینها رو که گفت قیافه جفتمون جدی شد و زد زیر گریه. انگار نه انگار  که همین پنج دقیقه پیشش داشت زمین رو گاز می گرفت از  خنده. گریه ش که تموم شد گفتم پس چرا همچینی اینقدر؟ چرا اینطور بیخیال و همه چی به خنده؟ گفت چیکار کنم اگه جدی بگیرم که دو روزه از بین میرم و اگه نخندم که روزگار نمی گذره. مکالمه رو تموم کردم و رفتم بیرون مغازه تا به این فکر کنم که اون چهارمیلیون و دویست هزارتومنی رو که همین چند روز پیش به اداره دارایی بابت مالیاتی که زورکی ازم گرفته بودن چطوری دو هفته بود حال و روزمو خاکستری کرده بود. موقع خداحافظی گفتم کاش منم خل و چل بودم مثه تو اونم گفت کاش  منم مثه تو عاقل بودم. نمیدونم متلک بود یا جدی . دیگه نبودم ببینم پشت سرم خندید و منم سوژه شدم یا نه 


    Paul Mauriat - Somethin Stupid - ♪ 

نظرات 5 + ارسال نظر
Baran یکشنبه 17 اسفند 1399 ساعت 13:48

رفتم میون پست هاتون گشتم و پیداش کردم.اسم پست "اونوقتها"ست.گویا یه سر رفته بودین خونه قدیمی تون.دم درش که ایستادین.آن اتفاق افتاده رو .به تصویر کشیدین.والبته قضیه ده سال بعدش رو هم...
نه والا.من هیچ وقت علم غیب نداشتم.ولی اعتراف میکنم حس هفتم=ذهن و خرد کیهانی=طبیعی و ماورایی .البته گاهی که انسجامی بین دو اتفاق بیفته رو دارم.چون اگه همیشگی باشه.تمام افکار آدم سمت ضمیرناخودآگاه سر ریز میشه.وآن وقت.ذهن قادر به تحمل این سیل از اطلاعات نیست..به قولی جوش میاره.به جرگه ی تیمارستانی هامی پیونده.
وخوب.اون فاکتوری که شما ازش یادکردین خیلییییی کمک کننده اس.وخوش به حال اونهایی که (صبرو سکوت )زیادش رو دارن.

با تشکر از پاسخ شما.ببخشید؛ما خیلی حرف زدیم.

راستش خودمم نمیدونستم در این مورد پست گذاشتم. ممنون از پیگیریتون. دست شما درد نکنه
اون پاراگراف دوم رو هیچی ازش نفهمیدم. فقط فهمیدم یه قدرت ماوراییه یا همچین چیزی

Baran چهارشنبه 13 اسفند 1399 ساعت 09:19

تو یه برنامه ی آقای طالقانی کُشتی گیر رو آورده بودن.ایشان بسیار ریلکس و بگو بخند و...به قولی بی غم پادشاه ترین انسان روی زمین می نمود..
که وقتی ازش پرسیدن،چندفرزند داری.از فرزندانش گفت و
به دختر خانم معلوش اشاره کردو
گریست.
پناه و توکل بر خدا
ان شاءالله که بچه های همه باباهاو مامانا سالم و سلامت باشندو
خداوند سلامتی رو جایگزین کسالت عزیز هر عزیزی کنه...

نمی دونم چرا؟وقتی بچه هایی رو که دارن فوتبال بازی میکنند.یاد شما می افتم.البته امیدوارم اشتباهی یادشما نیفتاده باشمیعنی شما بودین دیگه؟شوت زدین و بیهوش شدین ؟!والحمدالله که بخیرگذشت...

نمیدونستم این رو در مورد آقای طالقانی ولی یه فاکتوری هست به نام صبر که بعضی ها زیاد ازش دارن و بعضی ها کمتر. خوشا به حال اونهایی که زیادش رو دارن.
راستش یادم نمیاد در مورد بیهوش شدن تو فوتبال. اتفاق افتاده تو دوران نوجوانیم ولی اینجا گفتم؟ یا شما علم غیب دارید؟

سحر یکشنبه 10 اسفند 1399 ساعت 09:05 https://roya-94.blogsky.com/

ناراحت کننده اس وضعیتش
اما این دلیل میشه دیگرانو مسخره کنه؟
قراره هرکی هرجور دلش خواست تخلیه روانی‌کنه؟ منم یه همکار دارم فک میکنه خودش خوبه اختلال شخصیت خود شیفتگی داره همه رو تحقیرمیکنه فک میکنه خیلی خوبه درحالی ک درحد چند ساعتم قابل تحمل نیس
شوهرش تو بارداری گذاشتش رفت الان ۱۵ساله بادوتا پسر زندگی رو بدوش‌میکشه....
ولی بازم همونه
با استادی دارم سر یه لشتباه کوچیک طوفان راه میندازه حالا توعمق وجودش چطوری اینقدر ترس از توطعه دانشجو داره نمیدونم
هرکس خودش باید بره دنبال روانشناس و کمک بگیره

آره مریض که هست ولی مریضیش جالبه دیگه. کلا سرخوشه
بله قبول دارم همه ما نیاز به روانشناس داریم و نیاز به کمک

بهزاد یکشنبه 10 اسفند 1399 ساعت 02:13

آدم به حدی از پارگی میرسه دیگه چیزی ناراحتش نمیکنه فقط میخنده

snowgirl یکشنبه 10 اسفند 1399 ساعت 00:38 http://snowgirl-snow.blogsky.com/

خل و چلا یه جوری عذاب میکشن ، عاقلا یه جوری ، کلا نمیشه یه لحظه بیخیال همه چی شد ، حتی وقتی خودتو میزنی به کوچه علی چپ :|

بیخیالی یه هنره. باید یادش گرفت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد