نیمه شب نوشت
نیمه شب نوشت

نیمه شب نوشت

هنر بیخیالی


نزدیک به یک ساعت مکالمه با عمه جان گرامی طول کشید. به درجه ای از ادراک بشری رسیدم که اگر کسی پشت تلفن لب وا کنه و کلمه اول رو بگه منظورش رو تا آخر متوجه میشم. عمه جان با این سوال قرار شد جنگ رو شروع کنه. خب عمه جان الان مشغول به چه کاری هستی؟ و طبق رویه این چند مدت یه جواب مبهم، نامعلوم و بی آدرس دریافت می کنه. خب مشغول رسیدگی به کارهای شرکت و بحث تمدید مجوزها. ولی این جواب مبهم باعث نمیشه از سوالات بعدی منصرف بشه و مثل اینکه واقعا قصدش جدیه. خب دیگه چه کارهایی می کنی؟ هیچی همین کارهای دم دستی. چه کارهایی؟ (هووووف) چه می دونم الان که بازار ماسک داغه. داریم ماسک می فروشیم . خب خیلیم خوبه. ببین عمه جان. و شروع میشه. این ببین عمه جان یعنی شروع یه بحث طولانی و بی فایده و همیشگی و بی نتیجه. این ببین عمه جان یعنی اصلا حرفهات تا اینجا مهم نبوده من خواسته خودم رو میگم. و باید خودم رو آماده کنم برای یه بحث مسخره.

ببین عمه جان دختر عمه ت یه همکاری داره خیلی خوبه از همه نظر . با توجه به اینکه تو هم سن و سالت بالا رفته و دیگه وقتشه به هر حال من نظرم اینه که بری ببینیش . ایشالا که به نتیجه می رسه . منتظر موندم تموم بشه و گفتم ببین عمه جان اوضاع اصلا اونطوری نیست که شنیدی و برات گفتن. مشکلاتم بیشتر از اون چیزیه که از خانواده شنیدی. توقع داشتم تو هر لحظه از صحبتهام بگه خب باشه عمه جان موفق باشی هر طور صلاح میدونی و من دیگه مزاحمت نمیشم. بحث وضعیت مالی رو پیش کشیدم خم به ابرو نیاورد گفت همه همینطورن. بحث کارهای قبلی و نداشتن پشتیبانی و وعده های توخالی خانواده رو گفتم بازم نه! چه عمه مقاومی! بحث سن و سال و دیگه از ما گذشته رو گفتم و ای کاش نمی گفتم. داشت همینطوری کلی ادم به خط می کرد که فلانی تو سن و سال بالاتر از تو ازدواج کرده و الان کلی خوشحاله و حرفش رو بریدم گفتم ببین عمه جان واقعیت الان با این مخارج نمی تونم از عهده ش بر بیام و ریسک بزرگیه. گفت پسر منم تا دو سال به جای گوشت سویا می خورد و قناعت! می کرد. انگار نه انگار از صدقه سر یکی از بستگانشون به ادارات دولتی راه پیدا کرد و دیگه افتادن روی ریل زندگی رو به جلو. خلاصه دیدم بحث بی فایده س. در حالیکه صدا رو تا آخر بالا برده بودم و هی توضیح می دادم که شرایط جامعه درآمد و مخارج الان با ده سال پیش که هیچ با همین دو سال پیش هم قابل مقایسه نیست عمه جان قبول نمی کرد که نمی کرد به ناچار رو آوردم به ترفند آخر و گفتم ببین عمه جان واقعیتش خاله گرامی هم همین سعی و تلاش رو خیلی بیشتر انجام داده بود ولی آخرش گفت دیگه بهت زنگ نمی زنم اینقدر که بنده خدا وقتی مهمون دعوت می کرد خونه شون و به من می گفت بیام دخترشون رو ببینم و اینقدر که من نرفته بودم. ولی عمه جان فرمود خدا بزرگه شما با همین وضعیت شروع کنید خدا خودش درست می کنه . دیگه از عصبانیت ، از تلاشهای ده ساله و بی نتیجه گفتم از دوستهایی که هر کدوم اومدن اولش به عنوان دوست و بعدش انگاری دشمن شدند. خب مثل اینکه جواب داد. بنده خدا عمه جان وقتی این حجم از ناامیدی رو دید گفت باشه عمه جان فکراتو بکن پس . گفتم ممنون و خداحافظ. تلفن رو قطع کردم تازه متوجه شدم جلوی مغازه ای ایستاده بودم . چند نفری دارم تماشام می کنند. سردردی که چند روز ادامه داره و گرفتگی کتف و کمر نتیجه ش.

یاد حرف یه بنده خدایی افتادم. می گفت اگه میبینی بحثی فایده نداره سعی کن شروعش نکنی. دارم می گردم دنبال یه چیزی به نام هنر بیخیالی و انگاری یه کتابی همین اسم هست. شاید جواب داد. 


♬ -  Domenico Curcio - If Only

نظرات 6 + ارسال نظر
فاطمه جمعه 13 فروردین 1400 ساعت 01:34 https://life-me.blogsky.com/

واقعا بحث کردن آدم رو از پا درمیاره.
ی "باشه" هر چی تو بگی!؟ فرار از بحث و دیگه ظاهر نشدن و جواب تلفن ندادن... اینا راه حلهای منه
ازدواج کردن خیلی سخت شده...

در ظاهر راحته ولی بعضی وقتها نمیشه انگار

سحر پنج‌شنبه 5 فروردین 1400 ساعت 00:42 https://roya-94.blogsky.com

چقدر حس‌کردم باخونم این نوشته هارو
دخالت نظر
سختی کار دوندگی
زندگی در جهان سوم
عصبی شدن و گرفتگی عضله
کاش واقعا راهی بود حرص‌نخورد
شایدم بقول باران باید خودمون انتخاب کنیم که ب چی توجه ییشتر بکنیم

کاش بشه و بتونیم انتخاب کنیم

soheila سه‌شنبه 3 فروردین 1400 ساعت 20:53 https://snowgirl-snow.blogsky.com/

امیدوارم ناراحت نشی که با خوندن این پست خندم گرفت
نمیدونم چرا همه این اجازه رو به خودشون میدن که درمورد مهم ترین تصمیم زندگی ادم خیلی صریح اظهار نظر کنن و انتظار دارن حرفشون زمین نخوره !!!!!
این بحثها برای من از 18 سالگی مطرح بود واسه همین الان هرکی میگه بهم خندم میگیره . هر دختری که تو فامیل ازدواج میکنه مامانش با نگاهی مملو از ترحم نگام میکنه که دختر منم رفت تو موندی
بیخیال این حرفا شو ، چون ازدواج کنی دردسر اصلی تازه شرو میشه
ایشالا که هنر بیخیالی رو حداقل در مورد این مسائله زودتر یاد بگیری

ایشالا و هزارتا ایشالا. امیدوارم امسال تکرار نشه حداقل

عمه خانم شنبه 30 اسفند 1399 ساعت 21:41

عجب فامیل باحالی دارین که تنها کارشون زن دادن شماستوالا تو فامیل ما تنها مساله مهم همینه
خداوکیل این شرایط، شرایط ازدواج نیست

حالا نه اینکه کارش این باشه. بنده خدا دید عجب چرا تا به حال به این گیر نداده بودم که بنده خدا کلا منصرف شد از ادامه مسیر

بانوی بهار جمعه 29 اسفند 1399 ساعت 21:00 http://khaterateman95.blogfa.com

والا پدر مادرهای ما هم همینجوری ازدواج کردن که وضع ما الان انقدر داغونه
یک زندگی پر از حسرت!!!

آره دقیقا

Baran جمعه 29 اسفند 1399 ساعت 11:45

"...یک واقعیت پنهان در زندگی هست؛این که چیزی به نام بی خیالی وجود ندارد.شما باید به چیزی اهمیت بدهید.
توجه به چیزهای مختلف و اهمیت دادن به مسائل، بخشی از جسم و بیولوژیِ ماست.
مسئله این است که به چه چیزهایی اهمیت بدهیم،و چگونه به چیزهایی که اهمیت ندارند،اهمیت ندهیم..."
.
.
.
ممنون بابت معرفی کتابمامانم همیشه با تاکید میگه:"از شاید بپرهیز."
جسارتا"
لطفا بخواهید.تا حتما جواب بدهکه این سردرد و گرفتگی عصبی تکرار نشه هیچ وقتوهمیشه صدا تون از سر خنده و خوشی تا آخر بالابره.الهی...

مرسی از توصیه های خوب

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد