نیمه شب نوشت
نیمه شب نوشت

نیمه شب نوشت

بچه مثبت

یادمه سال 85 برای نمایشگاه کتاب قرار بود بیام تهران. شاید برای بار دوم بود که میخواستم بیام پایتخت. برای منِ بچه شهرستانی دیدن این همه ساختمان بلند و ماشین خیلی آشنا و تازه نبود . راستش نمایشگاه بهانه بود . قرار بود اونی رو ببینم که یکی دو سال بود توی فروم ها تبادل اطلاعات می کردیم و البته یاهومسنجر. من یه بچه مثبت با موهای فرق از کنار، پیراهن روی شلوار کتان و کفش نیمه رسمی (چه ترکیبی واقعا. استیکر همونی که داره می خنده و عرق شرم از پیشونیش جاریه :دی) 

روز اول رفتم خونه دوستهام. برادران دوقلویی که اصلا به هم شباهت نداشتن وهمیشه خدا دعوا داشتند. مادر و پدرشون از هم جدا شده بودند و این دو تا رو مادر بچه ها میاره تهران که پیش خودش باشند. من و دوقلوها همکلاسی بودیم توی مدرسه و دوران راهنمایی. دوستی که هنوز هم ادامه داره و البته یه قل اینها ازدواج کرده که اتفاقا خیلی نچسب بود از همون اول :/ 

از اتوبوس که پیاده شده بودم حس سنگینی داشتم. طوری بودم که چشام خمار بود و خوابم میومد. حالا بماند که طبق روال همیشگی توی اتوبوس خوابم نمیبرد . توی خونه دوقلوها حسابی خوابیدم. شاید پنج شیش ساعت ولی انگار مریض شده بودم. این وضعیت تا فردا ادامه داشت و با این وضعیت رفتم سر قرار.حالا منِ ساده رفتم سر قرار و یکی از این دوقلوها رو با خودم برده بودم. (اصلا یادآوریش باعث میشه سرم رو بکوبم به کیبورد :دی) تا حالا قرار نرفته بودم و نمی دونستم چی به چیه. خلاصه که اون بنده خدا رو پیدا کردم و اونم همون اول گفت شما اصلا شبیه عکست نیستی :| گفتم شمام خیلی شباهت نداری به اون چیزی که نشون دادی و انصافا هم شبیه نبود. از این دخترها که از جزییات صورتشون به زور چشم و ابرو معلوم بود :دی  بیچاره که دیده بود با یه آدم خیلی ساده طرفه گفت چرا خودت تنها نیومدی؟ گفتم راه رو بلد نبودم ترسیدم گم شم و منم به مغزم فشار نیاوردم که به دوستم بگم چند دقیقه ما رو تنها بذاره. حال بد و برخورد عجیب و غریب تو اون دیدار همه باعث شد که فقط به فکر رفتن بیفتم. سر ظهر بود. اون بنده خدا اصرار کرد که کافه ای جایی بریم ولی واقعیتش من تا اون موقع اصلا کافه نرفته بودم نه اینکه شهرمون کافه نداشته باشه بیشترش به این خاطر بود که من موجودی پاستوریزه و زیاده از حد مثبتی بودم. وسط بحثمون بودیم که گفتم باید برم. باید برم به اتوبوس برسم. و رفتم. 

بعد اون ماجرا از مسافرت و تهران رفتن زده شده بودم. اینم بگم که تو راه برگشت اتوبوس یه جایی نگه داشت که منظره قله دماوند دیده میشد. اومدم پایین که یه هوایی عوض کنم و اونجا بود که متوجه شدم من چیزیم نیست و این حال بدی چند روزه تموم شده. 

حالا بعد 15 سال از اون داستان ، وقتی میرم تهران تنها چیزی که هنوز باقی مونده همون حال خرابی که البته زیاد طول نمیکشه به استثنای سوزش چشم که ادامه داره. دیگه نه از ساختمون های بلندش تعجب می کنم نه اون آدم پاستوریزه و ساده م و دوقلوهایی که البته یه قلش باقی مونده و هنوز هم هست :) 


این خاطره برای این ثبت میشه که انگار با گذشت زمان جزییات خیلی چیزها داره از بین میره و شاید یه جور بایگانی باشه برای بعد. برای اون موقع که چیزی برای تعریف کردن باشه.

 - Eventyr - Peach Blossom

نظرات 5 + ارسال نظر
snowgirl چهارشنبه 6 مرداد 1400 ساعت 22:26 http://snowgirl-snow.blogsky.com/

فرق وسط
کلا بچه شهرستانیا خیلی داغونن مخصوصا تو دوران نوجونی . منم تا مدت هااااا همیشه فرق وسط بود موهام و با اون مدل مو اصلاااا جور نبود فرق وسط ولی اصرار عجیبی داشتم بهش
بعد اون ملاقات دیگه حرف نزدی باهاش ؟
این حسای بد موندگاری زیادی دارن . گاهی خود خاطره یادت میره ولی اون حس بده همیشه هست

حالا نمیشه همه رو به شهرستانی بودن تعمیمش داد. باور کن من اینطوری بودم. الان عکسهای گذشته رو میبینم مثل شهید زنده م
آره حسهای بد موندگاره ولی میشه باهاش کنار اومد در حدی که بشه تعریفش کرد برا بقیه

رویا چهارشنبه 6 مرداد 1400 ساعت 19:26

تهران شهر قرارای لانگ دیستنس و شگفتی‌های بعدش.

چه تعریف فانتزی واری

عمه خانم یکشنبه 3 مرداد 1400 ساعت 18:45

اولش داشتم میومدم جفت پا بپرسم اووووههه مگه چقدر از من کوچیکترین؟ بعد خوندم فهمیدم خو هنوز معلوم نیستبعد سوال بعدی الان مثبت نیستین یا جهت شونه زدن موها عوض شده؟ سیوم چندسالتونه؟

من خیلی سنم رفته بالا . در حدی که عصرها رو صندلی چوبی میشینم و پیپ روشن می کنم و عینک ته استکانی میذارم و کتاب خاطرات عبداله مستوفی رو میخونم
نمیدونم الان مثبتم یا نه ولی اون موقع به زبان الان میشه گفت خیلی ساده بودم یا شایدم بی تجربه. هنوز شاید به اندازه سنم بزرگ نشده بودم که خیلی چیزها رو یاد داشته باشم . سوال سوم همون اولیه. زرنگی؟

بهزاد شنبه 2 مرداد 1400 ساعت 14:42

دهنت سرویس اخه اون رفیقت چرا بردی
عشق و عاشقی بذار کنار از دختر همون کاری و بخواه که باید بکنه همونطوری که اونا از پسر پول میخوان

والا مشکل اینجاست که اون خودش پولدار هم بود الان هم خارج تشریف داره. من نمیدونم چرا رفیقم رو بردم. اونم هیچی نگفت .البته اونم مثه خودم خیلی ساده بود

rose شنبه 2 مرداد 1400 ساعت 01:21 https://willnik.blogsky.com/

وای چه افتضاحی
من بیشتر خندم گرفت
علت حال بدتو نفهمیدم چون اون موقع بی تجربه و بچه بودی و اونیم که خراب کاری کرده خودت بودی و خب حقم داشتی
همه ی ما کلی تو زندگیمون اشتباه داشتیم که حتی بعضیاش جبران ناپذیره
به نظرم این خاطررو برای خودت تبدیل به یه خاطره ی فان کن و باهاش بخند و سعی کن از تهران خاطرات خوب برای خودت بسازی
حستو مثبت کن

دلیل حال بدی هم این بود که زیاد با آب و هوای تهران سازگار نبودم. پاستوریزه به معنای واقعی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد