نیمه شب نوشت
نیمه شب نوشت

نیمه شب نوشت

#قصه زندگی

ما قرار بود نسلی باشیم که میره می جنگه یعنی اینطوری بود که اون موقع که قرار بود ما به دنیا بیایم مملکت توی جنگ بود و مثه اینکه حالا حالاها ادامه داره. هفته ای نبود که خبر شهید شدن یکی رو به در و همسایه ندن. پدر ما جنگ نرفت و ما رو از خیر و برکت بعدش بی نصیب گذاشت. شاید اگه می رفت ترکشی چیزی می خورد وضع الان طور دیگه ای بود. اصلا فلسفه وجودی ما همین بود بچه زیاد برای اینکه مملکت کمبود آدم نداشته باشه بعدش. پدر و مادر اما انگاری  داشتن مسابقه می دادن که به چهارتا قناعت کردن. بعدها انگیزه این کار رو داشتن دختر اعلام کردن چیزی که بهش نرسیدن. شاید اگه ما خواهر داشتیم وضع الان طور دیگه ای بود. البته یه عمو دارم که پنج تا دختر داره و یه پسر به نظرم اون حق همه رو خورده. عمو کوچیکه اما به سه تا قناعت کرد. دید نمیشه که نمیشه. همه ش پسر میشه. اون موقع از این نسخه ها نبود که می دادن می گفتن یه ماه قبلش فلان چیزهای گرم رو بخورین بچه تون پسر بشه اگه سردی بخورین اما دختر میشه. اون موقع مردم خیلی دختردوست نبودن نه مثه الان ها که دلشون ضعف میره برای  دخترداشتن.

 پدربزرگ پدری خیلی اخلاق درست و حسابی نداشت چیزی که پدر من هم ازش به ارث برد. اهل هیچ مدل تفریحی نبود به جز خوردن . تفریح شکمی! این مورد هم به ارث برده شد توسط خیلی از بچه هاش و نسل بعدی و حتی بعدتر از اون همه شکم دار و گنده و هیکلی. مادربزرگ مادری رو ندیدم. میگن خیلی خوب بوده. البته که خوب بوده .آدمی که بتونه با این جماعت بدخلق شکمو بسازه و مدیریت کنه یازده بچه رو آدم نیست ابر انسانه . توی تصادف فوت شد. احتمالا اگه الان بود اوضاع همه طور دیگه ای بود و بچه هاش اینقدر تو سر و کله هم نمی زدن و شوهرش هم نمی رفت یه زن دیگه بگیره که بیست سال از خودش جوونتر باشه و بعد فوت پدربزرگ باز دوباره ببخشید سه باره ازدواج کنه .

 پدربزرگ مادری اما از اون شخصیت های پدرخوانده ای طور بود. همون ها که بچه هاش دورش  می چرخن و این میگه کی چکار کنه و کلی ملک و املاک داشت و خونه بزرگ وسط روستا و کلی کارگر برای زمینهای زیادش. از اونها که خیلی بین مردم معتبر بود و همه ازش با احترام یاد می  کردن.خلاصه میشه گفت مردم دار بود. تازه اهل تفریح هم بود و ماشین شاسی بلند داشت و اهل گشت و گذار. خیلی عمر نکرد. به پنجاه نرسیده تصادف کرد و فوت کرد و مادربزرگ،   این زن که به تنهایی  یازده تا بچه رو جمع و جور کرد. پسرها ازدواج کردن و دخترها رو شوهر داد. ستونی بود توی خونه گرچه پسرها بزرگ خیلی احترامش نمی کردن. اونها اینطوری بزرگ شده بودن که بی زحمت کلی ملک و املاک بهشون رسیده باشه و کارشون این بود که می فروختن و می خوردن و البته دود می کردند. مادربزرگ که فوت شد من دبیرستانی بودم. سر عزاش با پسر داییم عجیب می خندیدیم. دایی کوچیکه شاکی شده بود من نفهمیدم چرا خنده م می گرفت .هنوزم نمیدونم ولی دلیلی برای بی احترامی نداشتم. هنوز  هم خوابشو می بینم. آخرین خوابی  که دیدم اینقدر دقیق و با جزییات بود که حس کردم واقعا هست. توی خواب راضی و خندان بود. اگر بود میشه گفت وضعیت همه طور دیگه ای بود. هم بچه هاش هم نوه هاش.

بعد پدربزرگ ها و مادربزرگ ها  بچه ها زمین رو بین خودشون تقسیم کردن. این مورد مشترکه بین خانواده پدری و مادری. ملکی که سالیانی توی اون بزرگ شده بودند و پدر و مادرشون زندگی می کردند رو فروختند. دایی ها همچنان مشغول فروش املاک برای عیش و نوش بودند. دخترها که ازدواج کرده بودند با فشار دامادها شاکی از بخوربخور پسرها. طوری شد که همیشه توی جمع خانواده دو کلمه که از  قدیم صحبت می شد می رسید به دعوا سر تقسیم ارث و میراث. این وسط شکایتهای زیادی از دو طرف شد. پرونده ای که توی  دادگاه همچنان بازه رو شاید هیچ قاضی ای تحویل نمی گیره. یکی  از  عموها مشغول کلاه گذاشتن سر عمه ها بود و یکی از خاله ها دایی بزرگه رو توی دادگاه محکوم کرد و فرستاد زندان. 

ما این وسط بزرگ شدیم اما. با همین قصه ها. با همین دعوا و  آشتی ها . پدر و مادری که خیلی  وقتها رفتارشون با ما تابع قهر و آشتی های خانواده بود. شاید اگر بزرگتری  بود اوضاع طور دیگه ای بود. شاید قصه زندگی همه ما طور دیگه ای بود. شاید ... 


Toots Thielemans - Circle of Miles

نظرات 5 + ارسال نظر
Baran جمعه 22 مرداد 1400 ساعت 18:45

از برداشت حکومتیِ شما بلند خندیدم

خدا همه ی خواهر و برادر ها رو،همه ی برادرهای بی خواهر رو،همه ی خواهر های بی برادر رو،با پدر و مادر حافظ و نگهدار باشه.
من دوست ندارم خواهر داشته باشم ،چون برادرهام،به وقتش برادر بودن/ هستند.به وقتش هم جای خواهر نداشته ام رو هم پر کردن. دروغ چرا؟زن ها شون هم،جای خواهر هام هستند.من هم.همه سعی ام رو میکنم.خواهر شوهر خوبی باشم..وآنجا که .عروس بزرگ مون .به ام گفت،شما خواهر شوهر نیستی؛خواهر خودمی.
به اش گفتم.من یه خواهرم؛.وقتی می بینم شما با برادرم خوبی.با شما خوب و خوب ترم.
پس؛خوبی از خودته عروس خانم.
دیدم بنده خدا جا خورد. هنگ کردگفتم.من جانب حق ام.نه برادرم.نه هیچ کَسِ دیگهو شکر خدا گرفت چی گفتم.

عمه خانم سه‌شنبه 19 مرداد 1400 ساعت 09:35 https://amehkhanoom.blogsky.com

مدل دعواهای ارث و میراثی فرق داره، مثلا دایی بزرگه من سراعتمادی که خواهر و برادراش بهش کردن، برداشت زمین و خونه و... را به کمترین بها فروخت، یکسال هم گذاشت بانک و سودش را گرفت چون میگفت فروختم باید سهم دلالی ببرم!!! تازه شاکی بود که چرا به تصمیمم احترام نمیزارید. هرچند مامانم هنوز باهاش درارتباطن، اما من حالم از فامیل اینطوری به هم میخوره خدایی یک بزرگتر که بزرگتری بدونه تو هرخونواده ای لازمه.

خب چه مدلی میشه دقیقا. مشکل خانواده ما هم دقیقا همینها بود ولی هر چی هست یه عده با احترام زورکی و اعتمادی که بقیه نسبت به اونها دارند کارهایی می کنند که کار به اینجاها می کشه

Baran دوشنبه 18 مرداد 1400 ساعت 19:07

خونه ی ما،جزء خونه های پر رفت آمد بود.جوری که،من و پدر و مادر،تو آشپز خونه می خوابیدم.
با وجود اینکه،به هر خانواده ای که،تو اتاق خواب ها و پذیرایی خوابیده بودن.یه پارچ ،بالا سر شون می زاشتیم.نیمه شب ،سپیده دم،سروکله ی،مامان خانواده‌ .پای یخچال وا می‌شد و
خلاصه تا پای مارو لگد نمی کردن.مسافرت و مهمونی شون تکمیل نمی شد.
از همه بدتر.اون بچه هایی بودن که،به لحاف و متکا و تشک و حوله و مسواک آدم هم کار داشتن.سر سفره ی صبحانه.با دهن لقمه ی نون و مربا و کره.به مامان.یا بابا شون می گفتن،میشه داریم میریم خونه؟اون متکا رو با خودمون ببریم؟!

من خودم خواهر ندارم.هیچ وقت هم،دل ام نخواست داشته باشم.ولی همیشه دل ام میخواست چهار تا برادر داشتم.مامان گفت،آره.اونوقت تو هم میشدی،سر دسته ی ارازل و اوباش.

اونجا که از تیر و ترکش فرمودین.من یاد بچه هایی افتادم که،پدرها شون جانباز اعصاب و روان اند.
الحمدالله.خدا رو صد هزار مرتبه شکر. که پدر شما جبهه نرفتن.والهی شکر .سایه ی پدر و مادر بالا سرتون هست.
ولعنت به جنگ.لعنت به باعث و بانیانش...

ببخشید که.ما خیلی حرف می زنیم.

چه تعریف نوستالژیک و البته نه چندان دلچسبی از روزگار اون موقع. خونه قدیم ما هم همیشه رفت و آمد زیاد بود خصوصا باجناق ها که کلی هم حاشیه داشتند ولی امروز روزگار رو که میبینیم حسرت می خوریم که ای کاش بازم اون دوران برگرده.
شما خواهر دوست نداری چون حکومتت به خطر میفتاد ولی من خواهر می خواستم چون فضای خانواده بهتر می شد و شاید خیلی از اتفاقات زندگی به ما تحمیل نمی شد

رویا شنبه 16 مرداد 1400 ساعت 14:33

خب حداقل خیالم راحت شد که همۀ خانواده ها اینجورین
به ندرت دیدم صلۀ رحم به معنای واقعی کلمه بین فامیل ایرانی باشه

چرا هست رفت و آمد. از نوع خوبشم هست ولی به ما نیومده

snowgirl شنبه 16 مرداد 1400 ساعت 14:20 http://snowgirl-snow.blogsky.com/

امان از دعوا های ارث و میراثی :/
خدا بیامرزه همشون رو . گاهی بزرگ تر ها جلوی خیلی اختلافات رو میگرن ، گاهی هم عامل اصلی دعواها میشن :|
قصه ی جالبی بود

ولی کاش اینها بودن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد