نیمه شب نوشت
نیمه شب نوشت

نیمه شب نوشت

#روزمرگی

ساعت شیش و نیم عصر همین روزهای پاییزی. طبق روال همیشه این روزها مشغول سر و کله زدن با آدمهای جلوی سوپرمارکتهای این نقطه از شهر هستم که بالاخره این مریضی کار خودشونه یا نه. البته که هیچوقت به نتیجه نمی رسیم. دلیلش هم اینه که نمیدونیم و می خوایم ادای اونهایی که می دونن رو در بیاریم.هر چقدر هم روشن فکربازی در بیاریم رگه هایی از جهان سومی بودن رو باید بروز بدیم. باورکردنی نیست که در این چند روزی که کلی بارون باریده هنوز هم فشار آب اونقدری کم میشه که مغازه دارها برای پر کردن سماورهای بزرگی که دم در مغازه می ذارن مجبورن قبل ساعت هفت چند تا دبه آب پر کنند که مشکلی برای فردا صبح نداشته باشند.

توی همین اوضاع و توی هوایی ابری و بعد  بارون که معلوم نیست بازم می خواد بباره یا نه و توی شلوغی غروبی که میره شب بشه جلوی مغازه ها و حجم ماشینهایی که دوبله سوبله پارک کردند از ماشینی که تازه پارک کرده زنی به همراه سه تا بچه پیاده میشه. بچه هاش یکی به نظر میاد یکی دو ساله باشه یکی سه چهار ساله و اون یکی بزرگتره هم احتمالا شیش هفت سالش باشه. بارون گرفت دوباره و زمین خیس که آب بارون توش نفوذ کرده بود و هنوز هم کف کفش ها رو کثیف می کرد باعث شد که همه اونهایی که هنوز به هوای تابستون کفش های کتونی و پارچه ای پا دارند و اون راننده هایی که پشت فرمون دمپایی دارند و حالا اومدن از این مغازه ها یه چیزی بخرن خیس بشن .

مغازه داری که حواسش به دبه هایی بود که داشت پر از آب می شد نگاهی به روبروی مغازه میندازه و زن و سه بچه ش رو می بینه. زن با چادرش بچه توی بغلش رو پوشونده بود و دخترش که سه چهارسالی باید داشته باشه هم اون زیر پناه گرفته. اما پسرش که بزرگتره خیس شده و خودش هم همینطور. صورتش خیسه. مغازه دار زن رو صدا می زنه و درخواست می کنه بیان داخل مغازه که خیس نشن. زن اما میگه که منتظر پدرشه که بیاد و اونها رو با خودش ببره. حالا دیگه کمتر آدمی زیر این بارون می تونست راه بره. زن اما کنار جعبه چوبی بزرگی که مغازه دارها ازش برای نگه داری یخ استفاده می کنند ایستاده و هنوز منتظره. به اصرار مغازه دار که حالا سیگار کنج لبش تموم شده و قیافه ش موجه تر شده زن و بچه هاش به داخل مغازه پناه میارن. مغازه دار یه صندلی پلاستیکی به زن میده و زن روی اون میشینه. زن به همراه دو تا بچه ش ته مغازه در حالی که هنوز از سر و صورتشون آب می چکه نشستن. بچه بزرگتر، پسرش اما بیرون کشیک می کشه که بابابزرگشون زودتر بیاد و مادر رو خبردار کنه. مغازه هنوز شلوغه و شاید مغازه دار پشیمون شده باشه از اینکه ته مغازه و جلوی کلی جنس الان به وسیله این زن و بچه هاش اشغال شده و کاسبیش به خطر افتاده. حالا اما برای کنجکاوی و هم اینکه زن رو مطلع کنه که نمی تونه تا آخر شب اونجا رو اشغال کنه از زن سوال می کنه که منتظر کیه و چرا اینجاست. زن چادرش رو که حالا یکم عقب رفته روی سرش جابجا کرد و به آرامی جواب داد از شهرستان میام و قرار بوده برم به شهری که سی کیلومتر اونطرفتره. اولین بارم بود اینجا میومدم و قرار بود راننده ما رو ببره به اون شهر اما به اینجا که رسیدیم گفت مقصد همینجاست و ما هم پیاده شدیم و کل کرایه مقصد رو هم داده بودیم. حالا منتظر پدرم هستیم تا از شهرمون بیاد و ما رو ببره به مقصد. مغازه دار که شوکه شده بود گفت یعنی راننده این همه پول گرفت بعد شما رو با سه تا بچه نرسوند سی کیلومتر اونورتر؟ زن هم با حالتی ناراحت گفت نه.

اینجا بود که نه مغازه دار و نه زن متوجه شدند که من و چند مشتری داریم به مکالماتشون گوش میدیم و انگشت به دهن موندیم از این همه نجابت نوع بشر .

نظرات 6 + ارسال نظر
ممد شنبه 7 بهمن 1402 ساعت 22:22

برای فال
مجبور بوده؟ خوب پول طرف رو پس می داد!

مگر بخوای بگی مجبور بوده پول مردمو بدزده!


برای عمه خانم
میگم راننده ی شما همین «فال» نبود؟

فال کیه؟ عمه خانم کیه؟

عمه خانم یکشنبه 2 آبان 1400 ساعت 23:01

باز کجا غیبتون زد؟
نمره انضباطتون از صفر همینجور داره میره پایینتر

شما به بزرگی خودتون ببخشید. پیش میاد

سحر پنج‌شنبه 22 مهر 1400 ساعت 14:32

دقیقا
از تابستون به زمستون

فال یکشنبه 18 مهر 1400 ساعت 15:24

مثلا خوب بود زنه با کولی بازی خشتک راننده رو میکشید سرش؟
شاید راننده مجبور بوده، دلیل کارشو نگفته. مسئله این است که ما فکر میکنیم بقیه از ما بدترن. ولی نیستن.

آره خب درسته حرف شما. زنه میتونست چاقو در بیاره راننده رو بکشه ولی راننده زودتر فهمید و پیاده ش کرد. شایدم راننده خودش اسلحه داشته و به زنه گفته خانوم بیا پایین بابا سرمون درد گرفت

عمه خانم یکشنبه 18 مهر 1400 ساعت 12:52

ما هنوز به پاییز نرسیدیمولی آره بابا بشر همینقدر نجیبه، من مجبور بودم چندسال پیش برای کاری برم اردبیل، همه بین راه پیاده شدند، ما موندیم و راننده و دوتا مرد مسافر، که یکمرتبه زنگ بهش زدند و ازش خواستن بره سمت شمال، ما را چندکیلومتری شهر، وسط بیابون پیاده کرد و گفت ترمیناله و من یک متر هم جلوتر نمیرم!!! به مصیبتی ما به اردبیل رسیدیم و اتفاقات اونجا باعث شد که از اردبیل تلخترین خاطراتم بمونه!!

عجب خاطری تلخی شد

سحر شنبه 17 مهر 1400 ساعت 19:59

عصرپاییزی؟!
خوبه اینجا ماپاییز نداریم

یعنی از تابستون به زمستون؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد