نیمه شب نوشت
نیمه شب نوشت

نیمه شب نوشت

سفر

نمیدونم اولین بار کی این حرف رو به زبونش آورد که آدمها رو توی سفر باید شناخت اما اگه شخصیت شناخته ای نباشه و الان زنده باشه به خاطر همین یه جمله قصارش میتونه کلی جایزه ادبی و فرهنگی و هنری داشته باشه. یعنی لیاقتشو داره. 

دوست ایده آل گرایی دارم که همیشه بالاترین هر چیزی رو می خواد از علم و هنر گرفته تا شغل و حتی کل کل سر تیم مورد علاقه. در تازه ترین اقدام دوربین به غایت گرانقیمتی از پایتخت مملکت خرید و با کلی تشکیلات دیگه امر کرد که خدمتشون راهی کوه و جنگل برای ثبت مناظر پاییزی بشیم. البته پاییز در پایین دستها هنوز نمود نداره و برای دیدن پاییز هزار رنگ باید رفت به ارتفاعات. دوست عزیز کلی غرغر کردند که چرا اینجا و اینجا چیزی نداره و من راضی نیستم ازین دوربین که نمیتونه اون چیزی رو که من می خوام برام در بیاره. خلاصه که از بیست کیلومتر مسیر جنگلی و کوهستانی نظرشون به تک درختی با برگهای زرد طلایی جلب شد و دوربین و لنز و کلی تشکیلات دیگه رو علم کرد و افتاد به جون اون تک درخت. بعد از نیم ساعت تلاش طاقت فرسا و کلی شات زدن قرار شد بریم به یه مسیر نزدیک اما توی مسیر قرار گذاشت که یه سفر باید بریم گیلان و لاهیجان و چی بهتر از سفر. منم گفتم هستم. اما یه جای کار ایراد داشت. از کجا باید می فهمیدم این آدم توی سفر ادا اطوار اینطوری نداشته باشه. به اول مسیر که رسیدم خواهش کردم که مسیر خاکی رو بریم و اونم گفت باشه. وسطای مسیر کم کم غرغر ها از مسیر و چاله چوله شروع شد و اواخر مسیر کار داشت به فحش و بد وبیراه می رسید که خوشبختانه رسیدیم و قائله ختم به خیر شد .

نتیجه اینکه بعضی ها توی بهشت هم از دمای هوا و آب و هوا و سایه و گرمی و سردی و وضعیت حوری ها ممکنه ایراد بگیرن و می گیرین. 

هر آدمی که داداش و نوکرتم و ازین حرفا میگه دلیل بر خاکی بودن و لوطی مرام بودنش نیست.

قبل ازینکه به سفر برید با آدمی که سالها با اون دوستید سعی کنید ببینید کاسه صبرش کی لبریز میشه و حوصله و تحمل سختی ها رو داره یا نه. 

نتیجه آخر اینکه میشه آدمها رو قبل از سفر شناخت.

تنهایی

هیچ اتفاقی توی زندگی  یکهویی و یکباره اتفاق نمی افته. در مورد تنها حرف بودن حرف می زنم. دو هفته پیش به اصرار یکی از دوستهام سر صبح جمعه و بعد از یک هفته خستگی از جام بلند شدم و رفتم به دل طبیعت تا تنها نباشم. دقیقا اواسط مسیر و موقعی که قرار داشتیم همدیگرو جای خاصی از جنگل ببینیم با یه تماس ساده معلوم شد که ایشون تشریف نیاوردن اصلا و منظورش این بوده که دوستهای ایشون دارن اون مسیر رو میرن و من باهاشون برم. از شدت ضد حال تصمیم گرفتم برم پاتوق همیشگی. همونجایی که هر کی راه گم کنه میاد. نشستم و چایی درست کردم و املت و غذایی رو که برای شاید چهار نفر بود رو تنهایی خوردم. موسیقی گوش کردم و تنهایی رفتم هیزم آوردم. روی زمین دراز کشیدم و گذاشتم سرمای زمین توی تنم بیاد. بالای سرم فقط برگهایی دیده می شد که کم کم پاییز قرار بود رنگشون رو عوض کنه. ترکیب موسیقی و برگ های درخت و پرنده هایی که از دور و برم می گذشتند آرامش عجیبی داشت. توی این حال متوجه شدم این اولین باره که تنها میام و تنها برای خودم اومدم طبیعت. همیشه یکی یا چند نفر همراه داشتم یا من همراه چند نفر بودم. از خودم توقع داشتم که دلگیر بشم ازین وضع و از تنها بودنم اما نه تنها اینطور نشد که فهمیدم خیلی وقته وضعیت اینه. یعنی خیلی وقته مهم نیست که بعدازظهرها دنبال آدمهای سابق بیان دنبالم و بریم بیرون. شاید این هم دوره ای باشه و مقطعی و شاید ازین به بعد قراره اینطور بگذره. هر چی که هست تنهایی عذاب آور چند سال قبل جای خودش رو به تنهایی لذت بخش الان داده.

بدون عنوان

-راستی. شنیدم ازدواج کردی. مبارکه. چرا به ما خبر ندادی نامرد؟

+همین چند روزه عقد کردیم . یه مراسم ساده گرفتیم. کسی دعوت نبود.

-خب به سلامتی. من و فلانی چند روز پیش با خانومت دیدیمت تو بازار. راستش من قبول ندارم حرف بقیه بچه ها رو . خانومت خیلی هم خوبه. بهت میاد. برازندته. اصلا هم بهتون نمیاد ازت بزرگتر باشه. خیلی هم خوش قیافه ست بر خلاف نظر بقیه. خب مثل بقیه دخترها نیست که عملی باشه و کوبیده باشه از نو ساخته باشه. من همیشه گفتم قیافه فابریک و ارژینال یه چیز دیگه ست. تازه فلانی می گفت این پسره برا پول طرف رفته خواستگاریش و دختره هم که گویا سنش بالا رفته قبول کرده. به نظر من همه شون چرند میگن. حسودیشون میشه. میدونی هر کسی لیاقت تو رو نداره. تازه من که رفیق چندین سالتم میدونم حقته سوار یه ماشین شاسی بلند و باکلاس بشی. حالا میخواد کادوی پدرزن باشه. خب باشه. کی اهمیت میده. یه چیز خنده دارم بگم. یکی می گفت این باید ازین به بعد از زنش حساب ببره و به زنش سواری بده. ملت داغونن. تو اهمیت نده ولی. اینا می بینن خودشون به جایی نمی رسن فقط دهنشون بازه که حرف درست کنن. زیاد وقتتو نمی گیرم. خلاصه که مبارکه و شیرینیشم فراموش نشه دیگه. مجردپارتی آخرت یادت نره. فعلا با اجازه .




* چرا نزدیش. چرا با یه مشت نزدی تو فکش. لعنتی باید می زدیش


پاییز

از اینجا شروع میشه که هر روز صبح زود ساعت شیش پا می شدیم و زنبیل به دست برای پنج نفر دیگه نون می خریدیم. (فعل جمع برای من و برادر بزرگتره) من که ضعیفتر بودم و شکم خالی می رفتم بعضی وقتها از شدت ضعف از حال می رفتم . اینقدر صف نونوایی ها شلوغ بود که حتی چندباری که یه ساعت زودتر رفتم بازم چند نفر کلاه به سر و با شال گردن تو سرما قبل اینکه صفی تشکیل بشه ایستاده بودند. بعدم صبحانه و بعدش پیاده به سمت مدرسه که حداقل دو کیلومتری فاصله داشت با بیست تا تک تومنی که اون اواخر به پنجاه تومن رسیده بود پول تو جیبی. مدرسه . تا اونجایی که یادمه هم کتک کم نخوردم. چه با چوب و ترکه چه لفظی و چه دو دست و یه پا بالا. حال بد اول صبح. درسهایی که علاقه ای پشتش نبود و آدمهای خشک و رسمی و معلمهای اکثراً عصبانی. یه بار به خاطر یه خنده چندتا کشیده پشت سر هم خوردم. موند تا بگذره و یادم بره که خاطره خوبی هم دارم . همه ش بد نبود. چند تایی شاید به اندازه دو یا سه نفر از اون موقع هستن که در ارتباطیم و خاطرات خندیدن اون موقع رو به یاد هم میاریم.

اما یه چیزی بود که باعث شد این همه مدرسه و نظمش عذاب آور باشه. به خاطر انحراف بینی مادرزادی و سینوزیت و مشکلاتش پاییز و فصل سرما یعنی خود عذاب. تو این شیش ماهه چندباری سرما می خوردم و سرماخوردگی که برای اکثر آدمها یعنی مریضی که میشه در طولش کار هم کرد، مدرسه و دانشگاه هم رفت و ته تهش یه هفته بیشتر طول نمی کشه برای من بعضی اوقات باعث رو به قبله شدن می شد و حداقل دو هفته ای شدید درگیرش می شدم. ازونجایی که بسیار از دارو خوردن دوری می کردم و آمپول هم که نمی زدم مدتش طولانی تر از حالت عادی می شد.

اما همه اینها به کنار . پاییز یعنی سایه های بلند، روزهای کوتاه. سردی و دوری. درختهایی که لخت و جامد میشن. جنگلی که سرد میشه آخرش حالا قبلش هر چقدر هم رنگارنگ و دوست داشتنی به نظر بیاد. پاییز یعنی از دست دادن خیلی چیزها.



Michael Dulin - Simply Satie

همه ی آدمهای دور و بر من

آقای میم . نباید آقا صداش کرد. مسخره ترین چیزی که به ذهن هر کسی در برخورد با این شخص ممکنه خطور کنه همینه. آقا!

یک موجود با روی تیره ،بدون دندان، سن حدود چهل، راننده تاکسی، دارای دو زن و دوبچه، همه ی آدمهای پایین شهر و افراد درب و داغون شهر ایشون رو می شناسند. متخصص در بکار بردن اصطلاحات مسخره و مسخره کردن همه آدمهای کره خاکی از زن و مرد و از هر جنسیتی با هر نوع شخصیت. تخصص ویژه در آروغ زدن و بعدش فیگور گرفتن مثل بدنسازها. خوردن چایی تلخ یخ کرده و کیک تاریخ گذشته را به شدت دوست دارد. نه اینکه دوست داشته باشه ولی مهم هم نیست که چی میخوره. کله ی بی موی این شخص مایه نشاط اطرافیانه و تو سری زدن بهش باعث شادی جمع میشه.

آقای میم. این موجود با تعاریف بالا راننده تاکسیه که تقریبا هر جایی از این استان شاید کشور آدمی آشنا و شناس داره و محاله وقتی دربست گرفتیش حداقل با فحش های خنده دار چند نفر توی خیابون مواجه نشید. به گفته خودش از یه سن به بعد لباس سیاه رو از تنش در نیاورد و حتی توی عروسیش هم تنش بوده. دلیلش هم هنوز نامعلومه. از زن اولش بچه دار نمی شد و زن دوم گرفت و دوتا دختر ازش داره. روزها بیشتر اوقات خوابه و از نیمه شبها تازه میاد تو دور. مشتریهاش معمولا کارگرهای شهرداری هستند که شب کارند و اون موقع شب ماشین گیر نمیارن و روستا زندگی می کنند. رانندگیش طوریه که مسافرهای تازه وارد ممکنه از ترس تصادف دچار جنون بشن. ممکنه در حین رانندگی با آدمهای بیرون سلام و احوالپرسی گرمی داشته باشه اما اگر بپرسین این که سلامش کردی کی بود میگه نمیدونم. نمی شناختمش.

همیشه اگر جایی گیر کنم و نیاز به ماشین داشته باشم سریع خودشو می رسونه و علاوه بر این خیلی از وقتها، نیمه شبها می بینمش و غم و غصه ی روز رو فراموش می کنم. هر کسی توی زندگیش یکبار باید آقای میم رو ببینه یا شاید یکی ازین آقای میم ها داشته باشه.