نیمه شب نوشت
نیمه شب نوشت

نیمه شب نوشت

پروفایلی که آپدیت نشد

از اینکه تکنولوژی وارد نوشتنم بشه خوشم نمیاد. باعث میشه نوشته، پست، داستان یا هر چیز دیگه ای تاریخ مصرف داشته باشه اما نمی تونم از این یه مورد بگذرم. 

امشب از سر بیکاری پروفایل خیلی ها رو تو گوشی نگاه کردم. هیچوقت برام مهم نبوده که فلانی چه عکسی گذاشته یا اینکه باید توی گروهها عقب نیفتم از بحثها. اما اینکه واقعا اینقدر زندگی سریع جلو میره تعجب کردم. قیافه خیلی ها عوض شده بود. یکی موهاشو از ته زده بود یکی مو کاشته بود. یکی عکسش با نامزدش یکی با پسرش، یکی دخترش تو بغلش توی یه کشور خارجی، بعضی ها از نوشته ها که (مثلا) خیلی احساسیه گذاشتن و نشون میده احتمالا شکست عشقی خوردن یا خیلی تو حس هستند. خلاصه اینکه تغییرات خیلی پررنگ و واضحه. تنها چیزی که عوض نشده از قرار معلوم عکس خودمه. خیلی گشتم دنبال یه عکس بدردبخور اما پیدا نکردم. به این فکر افتادم که آخرین باری که از خودم عکس گرفتم کی بوده اما اینم یادم نیومد. رفتم تو آرشیوم و گفتم از عکسهای قدیمیم یکی انتخاب کنم اما مشکل اینجا بود که واقعا شبیه الانم نبود و اگه بامزه میشدم و یکی از اون قدیمی ها رو می ذاشتم باید منتظر تیکه انداختن بقیه هم باشم. سر آخری خودم رو مثل مورچه ای تصور کردم که کنار رودخانه ایستاده و بقیه رو می بینه که سوار یه تیکه چوب روی آب با سرعت زیاد از جلوش رد میشن و همینطور دور و دورتر میشن و من با نگاهم تعقیبشون می کنم تا اونجایی که دیگه دیده نشن.

کمبود انتخاب

فرض کنیم برای ادامه مسیر پیش رو دو یا چند راه مختلف وجود داره و این راهها، راههای دلخواه نیست. حالا برای ادامه مسیر باید چه کرد؟ یا باید یکی از این راهها انتخاب بشه و مسیری رو انتخاب کرد یا باید صبر کرد تا شاید مسیر دیگه ای که مورد دلخواه هست پیدا بشه یا شایدم باید ایستاد و هیچکاری نکرد. 

کمبود انتخاب. این اسمیه که گذاشتن روی این نمیدونم پدیده، مرض اجتماعی یا هر چیز دیگه. جامعه شناس ها میگن شما اگه مجبوری یکی از راههای غیردلخواه رو انتخاب کنی دلیل نمیشه که راه درستی باشه و البته کمبود انتخاب های شما باعث نارضایتی از مسیری که درش قدم گذاشتید خواهد شد و طبیعتا پایین اومدن بهره وری و آرامش شغلی و البته بعضی ها اعتقاد دارند تو شرایط کمبود انتخاب نباید تصمیم گرفت. 

یاد اون موقع افتادم که از سر بیکاری و نبودن موقعیت درست حسابی رو به یک شرکت صنعتی تولید کننده سرسرنگ آوردم و قرار شد پای خط تولید بایستم . با حقوق چهارصد تومن بدون بیمه و ساعت کاری از هفت صبح تا شیش بعدازظهر. از شرکت برای پاسخ دادن دو روز مهلت خواستم. دو روزی که با التهاب و ناراحتی سپری شد. اینکه اگه همین جا هم نرم کجا باید برم و اگه برم این شرایط واقعا ظالمانه ست. بعد دو روز با استرس به منشی شرکت زنگ زدم و گفتم به آقای مهندس بفرمایید بنده شرایطش رو ندارم. چیزی که امروز به چشم میاد سواستفاده از شرایط جامعه ست. کارفرماها و روسای شرکتها و کارخانه ها میدونن اوضاع بیکاری چطوریه و شرایط حقوق و کار رو اونها تعیین می کنند و اون بنده خدایی که از سر ناچاری گذرش به کارخانه ای با بیست کیلومتر فاصله افتاده مجبوره شرایط رو بپذیره. باید قبول کرد تصمیم گیری تو این موقعیت ها خیلی سخته و اضطراب و استرسی که به شخص وارد میشه قابل تصور نیست و این چیزیه که حتی دم دست ترین آدمهای اون شخص قابلیت درکش رو ندارن مگه اینکه توی اون موقعیت قرار بگیرند.

تناقض واره

یه سری سررسید قدیمی هست که شاید هر ده برگش یه صفحه ش سیاه شده باشه. قبل ترها هر وقت حس می کردم که حرفی دارم که باید نوشته بشه آخر شب توی  برگه همون روز می نوشتم. دو سالی هست که این کارو نکردم. شاید به این خاطر که نیمه شبهام بیشتر مجازی شده. باید با صدای کیبورد نوشت. این چند وقت دنبال کتاب بودم. کتابی که ذهن و وقتم مشغولش بشه. میگن دنبال هر چی باشی آدمهای اون صنف و کار دوروبرت زیاد میشن. همینطورم شد. بیست تا کتاب قدیمی و معروف رو از یه آشنا به قیمت دو تا بستنی چوبی خریدم. رمانهایی که هر کدومش دنیاییه. با جلدهای قدیمی و رنگ و رو رفته و فونتهای چاپی قدیمی. حالا من موندم و یه جعبه پر کتاب قدیمی و کاغذ و خودکار و این وسط تناقضی هست به نام کیبورد و دنیای مجازی. شاید بشه با هر دوش کنار اومد. 

امروز

از راهرو که بالا اومدم با دو تا هندوانه یا همون هندونه از نوع متوسط روبرو شدم. با یه دستم لپ تاپ داشتم و مجبور شدم بذارمش زیر بغلم و دو تا هندونه رو با دو دستم گرفتم. کفشم هامو از پاهام درآوردم و ازونجایی که تعادل نداشتم افتادند به سمت پله های پایین. از پله ها بالا رفتم و شارژر لپ تاپ رو دیدم. با انگشتم گرفتمش و همینطوری که مثل پاندول آویزون بود رفتم طبقه بالا. پله آخر به سمت بالا اتفاقی که نباید میفتاد افتاد. زنبوری که درست از جلوی چشمم رد شد و من ندیدمش به علت نامعلومی پشتم رو نیش زد و حالا با دو دست هندونه و زیر بغل لپ تاپ و با یه انگشت شارژر نیم متری پریدم بالا از شدت سوزش. هندونه دست چپ افتاد و ترک برداشت. هندونه دست راست نیفتاد. لپ تاپ سقوط آزاد کرد اما با پاهام جلوی ضربه خوردنش رو گرفتم و شارژر آویزون با این پریدن خورد توی شکمم.سر جام نشستم. حالا یه هندونه ترک خورده و یه سالم داشتم. یه شارژر که هنوز با انگشتم داشتمش. یه لپ تاپ که لولاش شکسته بود و باتریش جدا شده بود و ضربه خورده بود و یه زنبور که نیمه جان بود و نفس های آخرش رو می کشید و پشتم که می سوخت.

مادرم سر رسید و گفت شانس آوردی لپ تاپت از پله ها نیفتاد و داغون نشده برادرم اما گفت شانس که نداشته باشی همینه. خط افتاده لپ تاپت. تازه لولاش هم شکسته. بابا هم اومد بالا سرم و گفت هندونه رو چرا شکستی و من گفتم این ترک خورده. اون یکی سالمه. پا شدم برم. زنبور دیگه تکون نمی خورد. پشت من هنوز می سوخت.

روز مرگی

چه اتفاقی باید افتاده باشه که برای سر هم کردن چهارخط مطلب و نوشتن در مورد این همه موضوع سه شبانه روز فکر و تمرکز رو روی صفحه کاغذ بذاری و آخرش بعد این همه مدت به این نتیجه برسی که خودکاری که دستت گرفتی اونی نیست که همیشه باهاش می نویسی. دور شدن از خلوت و رفتن توی هیاهوی جامعه، همرنگ شدن با اجتماعی که تفریحاتش در دود و دختر و دستگاههای موبایل و کامپیوتر جمع شده از یک طرف ادامه زندگی رو تضمین می کنه و از طرفی با نهیب درونی کسی مواجه میشی که دائماً به این موضوع اشاره می کنه که این راه درستش نیست. " سخت می گیری." این کل راه حلیه که توی این مورد به ذهن خیلی ها می رسه. واقعیت اما چیز دیگه ایه. دو راه وجود داره. همرنگ شدن با وضعیت موجود و رد کردن خط قرمزهایی که تعیین کردی یا کز کردن تو یه گوشه و رسیدن به درجات عرفانی دین و مسلکی که خودت تعریفش کردی و آرامش می گیری. اما نه یه حد وسطی هست بین این دو. میشه این وسط بود اما مثل راه رفتن روی طنابیه که روی رودخانه پر از تمساح بسته شده.

"سخت می گیری. بیخیال باش. دنیا دو روزه. شاد باش."

دقیقا حس پیرمرد بازنشسته ای رو دارم که ساعت هشت از رخت خوابش بلند میشه و زن سالخورده ش براش صبحانه درست کرده. بعده کلی خوش و بش با آدمهای خونه عصاش رو می گیره و میره پیش رفقای قدیمش توی پارک و هی از قدیم میگن و می خندند و خاطره بازی می کنند. اما از این همه قسمت اولش رو دارم. کاش سن آدمها به حرکت خورشید تو آسمان وابسته نبود.