نیمه شب نوشت
نیمه شب نوشت

نیمه شب نوشت

پاییز

بحثمون این بود که باید اینقد پول داشته باشم که بهترین دوربین و لنز ممکن رو بخرم و پاییز زرد و نارنجی تو پس زمینه آبی آسمون امروزها رو ثبت کنم. 

دوستم گفت: برای اینکه اون اندازه پولدار بشی باید پاییزهای زیادی رو از دست بدی و اون روزی که اینقدر پولدار شدی لذت پاییز رو نمیفهمی. 

دغدغه ذهنی

همیشه از جملات کلی و بدون نتیجه بیزار بودم. از قانون راز و کتابهای برایان تریسی و آنتونی رابینز. اعتقاد داشتم و دارم این کتابها برا اینجا با این قانون نوشته نشده. مثل راه رفتن روی ماه که با قانون زمین فرق داره، مثل اتمسفر مریخ که به جای نیتروژن و اکسیژن دی اکسید کربن داره. 

تو بدترین شرایط روحی یه شخص مثلا وقتیکه کسی رو از دست داده میگیم بیخیال غصه نخور میگذره. وقتی کسی ورشکست شده و پولش رو از دست داده و طبیعتا زندگیشو میگیم ای بابا زندگی دو روزه. جمع کنی مال دنیا رو که چی بشه. آخرش میری زیر یه خروار خاک. به کسی مریضه و مثلا بیماری گرفته که خودش و خانوادش رو به زحمت انداخته میگیم خدا بزرگه ایشالا شفا پیدا می کنه و بدتر از همه به کسی که ناراحتی روحی داره مثل افسردگی میگیم تو میتونی‏، تو چیزیت نیست نگاه کن فلانی از تو بدتره ولی داره فلان کارو میکنه. 

همیشه جملات کلی و کلیشه ای. به خدا ایمان نداری، توکل نمی کنی،‌ اراده نداری، تمرکزت کافی نیست، باید مشورت کنی، ذهنت باید باز باشه و هزار تا اصطلاح مسخره دیگه. 

این پست چند وجهیه. اولش اینکه هنوز نفهمیدم چطور میشه به تموم زندگی مثبت نگاه کرد؟ (انگ منفی باف بودن جواب نمیده. دلیل لازمه) یعنی چطور میشه همیشه دهن تا بناگوش باز باشه حتی برای بدترین مسائل. درک کردنی نیست. 

دوم اینکه وقتی راه حلی برای مشکل خودمون و بقیه نداریم سعی داریم راه حل بدیم در صورتیکه لازم نیست. به کسیکه عزیزشو از دست داده چیزی نمیشه گفت باید فقط ابراز ناراحتی و همدردی کرد. 

سوم اینکه اگر راه حلی بلد نیستیم سکوت کنیم‏، حالا چه اصراریه در مقابل مشکلات بقیه خودمون رو دانای کل جا بزنیم و بگیم من میدونستم یا باید اینطوری می کردی یا باید فلان نصیحت من الان عمل کنی. اگر کسی راه حلی داره باید واضح بگه. اگر میتونی غم و غصه کسی رو کم کنی انجامش بده اگر نه خیلی اوقات سکوت کردن و بسته نگه داشتن دهنمون خیلی بهتر از راه حلهای فیلسوفانه و جملاته قصار. 

تا یادم نرفته، با جملات قصار هم مشکل دارم حالا میخواد از هر کسی باشه. نمیشه تو یه جمله نیم خطی فلسفه دنیا رو خلاصه کرد. 



میخواستم این دغدغه ذهنیم رو باز کنم، حلاجیش کنم و شایدم بتونم برای خودم راه حلی بدم اما به نظرم نشد. شاید به این خاطر که مطالعه م کم شده.




بعدا نوشت: 

#خوش‌_بینی


به نظر من خوش بینی هنگامی که چیزی نباشد جز حرافیِ بدون فکر کسانی که پشت پیشانی کوتاه‌شان چیزی جز الفاظ را پرورش نمی‌دهند، نه فقط یک شیوه‌ی تفکر نادرست بلکه یک طرز فکر واقعا شرارت آمیز است.



اگر متحجرترین و سنگدل‌ترین خوش‌بینان را به میانِ بیمارستان‌ها، درمانگاه‌ها، و اتاق‌های مجاور جراحی ببریم، و از میان زندان‌ها، شکنجه‌گاه‌ها، و برده‌خانه‌ها، و از فراز میدان‌های نبرد و اعدام عبور دهیم، اگر تمامیِ گوشه‌های تاریکِ رنج را، مکان‌هایی را که نگاه خیره‌ی خودسرانه به آنها ممکن نیست، به او نشان دهیم و سرانجام، اگر بگذاریم تا به درون سیاه چالِ اوگولینو که زندانیان در آن از گرسنگی جان می‌دادند نگاه کند، او نیز به روشنی می‌بیند که این "احسنِ عوالمِ ممکن" چگونه دنیایی است. زیرا اگر دانته مصالحِ دوزخ خود را از دنیای واقعیِ ما نیاورده، از کجا آورده؟


#جهان_همچون_اراده_و_تصور 

#شوپنهاور

هارمونیکا

یه دوست قدیمی برای جشن تولد چهارسال پیش یه هارمونیکا یا همون سازدهنی هدیه داده بود. همیشه دلم میخواست یاد بگیرم. یه مدت دنبال استادش گشتم. کسی رو تو این شهر پیدا نکردم که بگن خوبه. 

بعضی وقتها نگاش می کنم میگم مگه چیکار داره خودت بشینی یاد بگیری. نمیشه واقعا؟‌ یه اراده میخواد دیگه. یه جورایی حس میکنم بدهکار کسی هستم که اینو خریده و من گذاشتم گوشه کمد دیواری لای وسایل بماند که کتاب آموزشی هم خریده بود اما  بعدش به این نتیجه میرسم که با این زندگی شلوغ و به هم ریخته خالی کردن یه وقت برای این یه کار خیلی سخته. اگه شروع هم کنم مثل خیلی کارهام وسط کار ولش می کنم و خودخوری و دلسردی بازم. پس تصمیم گرفتم به جای اینکه نوازنده بشم  و نوازنده خوبی بشم شنونده خوبی باشم .


Cavatina 

Time to Say Goodbye

Feelings

Summertime 


حس نصف شبی ۲

راستش قرار بود جمعه هفته پیش بالای یال کوه به این فکر کنم که حس خوب و آرامش  رو میشه تو اون شرایط داشت. خب جواب سوال منفی بود، وقتی به بالای اون دشت رسیدم و منظره پاییزی کوهستان رو دیدم متوجه شدم هنوز به آرامش در هر شرایطی نرسیدم. هفت و نیم کیلومتر کوهنوردی بعد از مدتها تمرین نداشتن این حس رو از آدم میگیره. ولی الان که یک هفته گذشته و منظره پرتگاه و کوهستان و دشت رو به خاطرم میارم چرا فکر میکنم آرامش همونجا بوده؟ فرمولش زیاد سخت نبود. باید میموندم. سرد بود، خطرناک بود ولی هر چیزی هزینه ای داره، باید میموندم و بعد خستگی به خودم اجازه پیدا کردن "آرامش" رو می دادم. کاش این دفعه بشه. ولی جواب منفی بود، نصف شبی خل نشده بودم، اون "آرامش " وجود داره.



حس نصف شبی

دارم به این فکر میکنم که چرا حس الان نصف شبی رو نمیشه وسط شهر مثلا توی ترافیک و هم همه ی آدمها با خودم داشته باشم. همین الان، الان که وسط مزرعه گندم زرد ایستادم و تا دورتر تا هر جایی که چشم ببینه رو میشه دید. سوال خودمم هست. نصف شبی خل شدم؟ احتمالا فردا که روی یال کوه حرکت میکنم و به دشت بالای کوه برسم جوابم همینه، آره خل شده بودی. ولی این سوال باقی میمونه که چرا نمیشه حسهای خوب رو تو موقعیتهای دیگه بدست آورد. مثل آدمهایی که خواب راحت دارند نه اینی که ساعت دو شب تو مزرعه گندم خارج از روستا رها شده.