نیمه شب نوشت
نیمه شب نوشت

نیمه شب نوشت

دوباره از اول...

بعد سه چهار هفته دویدن دنبال کار تو رشته تخصصی به این نتیجه رسیدم که کلاً باید قیدشو بزنم. کارگر ساده که صبح میاد و بعدازظهر ساعت سه میره حداقل حقوق اداره کار براش تعریف شده اما به شما یه لفظ مهندس می چسبونن و توقع کار در همون اندازه کارگر ساده رو دارند منتها با حقوق کمتر. اعتراض؟ نتیجه اعتراض میشه این که داریم شما رو بیمه می کنیم هزینه هم دارید برای شرکت. 

توی یه بعدازظهر که با سردرد از خواب پاشدم به این نتیجه رسیدم که فرض کنم یه آدم دیپلمه هستم که تازه از خدمت برگشته و هیچ رشته و فنی یاد نداره. شاید اینطوری برچسب مهندس بودن رو بشه پاک کرد از سابقه م. فقط اینکه چطور کودک درونم رو برای یادگیری مطالب تازه باید بیدار کنم. سخته ولی باید بشه.

حاج آقا، داداش، سید، دایی، مهندس، استاد، عمو، دکتر، برادر، جناب، سرکار، ...

کلماتی که امروزها دور و برم زیاده و هم خودم استفاده می کنم هم بقیه بدون اینکه اسم واقعی خیلی ازین آدمها رو بدونم. کساییکه پشت عنوان قایم شدن، خواسته یا نا خواسته. 

یه استادی داشتیم دکتری را رو به قول بعضی ها نصفه گرفته بود. توی حیاط دانشگاه یکی دو بار صداش زدیم جناب مهندس. بی محلی کرد و تحویل نگرفت بعد که فهمیدیم داستان از چه قراره جناب دکتر صداش میزدیم و چقدر تحویل می گرفت. خدا رحمتش کنه. سنی نداشت، زود رفت. 

استاد ماکیاولی

راستش خیلی وقته مطالب سنگین رو نمی فهمم یعنی میام زوم می کنم رو یه مطلبی که نیاز به تمرکز چند دقیقه ای داره ولی همون دقیقه اول که متوجه میشم این مطلب نیاز به فکر کردن اساسی و حلاجی کردن مطلب داره بیخیالش میشم. مثلا خیلی وقته مشتق و انتگرال و این چیزها رو فراموش کردم گفتم دوباره یاد بگیرم (خودآزاری محض!) دیدم واقعا نمیتونم. تو بقیه زمینه ها هم همین بود. با اینکه از یه چیزهایی سررشته دارم ولی نمیتونم مطالب تخصصی رو مثل قبل تفسیر کنم و یاد بگیرم. با اینکه خیل نمیتونم رو یه موضوعی عمیق بشم ولی چند شب پیش یاد سیاست های ماکیاولی افتادم. اینکه چقدر منفور بوده و با این وجود یه طورهایی روشهای سیاستمداران رو افشا می کنه که چطور هدف وسیله رو توجیه می کنه. اینکه برای رسیدن یه مقصدی همه کار خلافی میشه کرد ولی یه جنبه های مثبتی هم داشته این موجود منفور. برای من حداقل اینطور بوده.یاد کارهایی که قبلا انجام دادم افتادم و ربط اینها به استاد ماکیاولی.

دیدم چند نفر جلوی در ایستادن و دارن سیگار میکشن. اینکه دود این سیگار کشیدن ها از لای در میاد تو خونه رو میشه تحمل کرد ولی اینکه پنج شیش نفر جلو رفت و آمد یه خونه رو میگیرن تحمل کردنی نیست. چند دفعه ای که عصبانی شدم و با شکایت و پلیس این چیزها مسئله رو تموم کردم نتیجه خوبی نداشت ولی چند وقتیه طور دیگه ای با اینا برخورد می کنم. وقتی بهشون میرسم میگم ارباب ها ‏، آقایون اجازه میفرمایید؟ لطف میکنید اونطرفتر بایستید (با یه لبخند ملیح :)) و اونا هم میگن ببخشید چشم حتما. 

بعد مدتها قرار بود از این مدرک نظام مهندسی چیزی گیرمون بیاد ولی گویا همه ش دردسر بود. یعنی تا اینجای ماجرا فهمیدم که طرف داره سرم کلاه میذاره. گفتم بهش زنگ بزنم بگم آقای کلاه بردار، فلان فلان شده این چه کاریه ولی قراره یه کار دیگه بکنم. میگم ببخشید مشکل مالیاتی دارم نمیتونم اینکارو انجام بدم و مظلوم نمایی هم میکنم که دل طرف بسوزه به جای اینکه عصبانی بشه و مسائل دیگه پیش بیاره. 

چند سال پیش که مغازه داشتم و برا خودم مشغول بودم یه سری آدم بودند که از یه طرف آشنا بودند و یه طرف مزاحم. نه میشد اینا رو دک کرد برن پی کارشون نه میذاشتن من کارم رو کنم. خلاصه بعد کلی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که بهترین راه همینه که انجام دادم. تا یه هفته که میومدن به همشون میگفتم که یه مریضی پوستی واگیردار دارم و درمانش هم دوا و دارو زیاد میخواد. اینا هم از ترس گرفتار نشدن رفتن و دیگه اونطوری نمی اومدن.


- نه گفتن خیلی خوبه به شرط اینکه تبعاتش رو بپذیرید و البته هزینه هاش. 

- این موردهای بالا رو هیچوقت به هیشکی توصیه نکردم شاید از ضعف من بوده که اینطور رفتار کردم. 

-یه معلمی داشتم که یه چیزی ازش موند تو ذهنم. میگفت بتمرگ ،بشین و بفرمایید همه ش یه معنا داره ولی چه خوبه اونی که معنای خوبی هم داره استفاده بشه. 

-آخرش هم نفهمیدم ماکیاولی آدم خوبی بوده یا نه. شاید یه چیز تو مایه های «بی ادبان» تو داستان لقمان یا «بدان» تو قصه نوح و پسرش

-

اصلا هیچی بدتر ازین نیست که کلی حرف داشته باشی ولی نتونی بنویسی. اسمش رو چی میذارن؟ لال مونی فکری؟ 


پاییز تازه داره خودش رو نشون میده. سابقه نداشته اینقدر دیر ولی به هر حال خوبه


پاییز 2

شما پاییز رو  دوست دارید‌، من پاییز رو دوست دارم اصلا همه پاییز رو دوست داریم. برگها زرد میشن، عاشقانه ها و این ادا اطوارا بیشتر میشن البته با احترام به همه کساییکه تو این فصل عاشق میشن (حیف بهار نیست واقعا :دی) هوا خنک میشه و تیپ قیافه مردم به خصوص خانوما عوض میشه و خیلی چیزای دیگه همه دوست دارن ولی باید قبول کرد یه چیزاییش خوب نیست. مثال: شما جرات داری به عنوان یه انسان سالم و عاری از بیماری یه قسمتی از مسیر رو با اتوبوس طی کن. به ضرس قاطع میشه گفت بیماریها و ویروسهایی رو با خودت به خونه میبری و بقیه و خودت رو مریض می کنی که تو هیچ جای دیگه نمیبینی. سرماخوردگی که انگار یه چیز عادیه در حد جوش زدن، همه الا ماشالا دارن و اونیم که داره ملاحظه نداره که موقع سلام و خداحافظ ماچ و بوسه نکنه، حالا شما بیا ادم متشخصی باش و بگو باهات دست نمیدم چون ممکنه مریض شی طرف یه طوری نگات میکنه که انگار بهش گفتی ببخشید شما مبتلا به ابولا و ایدز هستید طرفتون نمیام. ضمن اینکه الان ویروسها وارداتی شده به لطف رفت و آمد زیاد مردم به کشورهای دوروبر. یعنی قدیما سرما میخوردیم یه چند روز درگیرش بودیم تموم میشد الان سرمامیخوریم دو هفته از کار و زندگی میفتیم. 

سر همین بیماری ساده مثل سرماخوردگی با این همه پولی که میدیم به پزشکان محترم و چهارتاقرص تکراری و امپولهای تکراری تر میگیریم کلی خرج میفته رو دوشمون و نتیجه هم همیشه خوب شدن نیست حالا. یعنی انتی بیوتیک رو میزنیم عفونت خشک بشه میزنه کل باکتریهای مفید و غیرمفید رو هم نابود می کنه و ازونطرف مشکلات گوارشی و چیزهای دیگه. 

و راهکارهای اساتید طب سنتی که فلان چیز رو بخور و نخور و اسامی عجیب. حالا از کجا گیر بیاریم دقیقا همون باشه و دقیقا همون رو بهمون بدن دیگه بحثش جداست. آخرین نسخه ای که گرفتم این بود. مدفوع الاغ ماده ای که ازدواج نکرده و البته در فصل بهار جمع اوری شده رو دود کنیم بلکه خوب شیم. یه اسم قشنگم دادن بهش. عنبرنسارا

آخرشم میرسم به حرف قدیمم. هیچی فصلی بهار نمیشه. از شمال جمع کنیم بریم جنوب :))