نیمه شب نوشت
نیمه شب نوشت

نیمه شب نوشت

تناقض

تو دنیایی زندگی می کنیم که هر روز پیشرفت علمیش داره ترسناکتر میشه. نمونه ش همین آخریه. یه سری دانشمند تونستن  سیگنال مغز یکی که خواب بوده رو رمزگشایی کنن و متوجه بشن چی خواب دیده. خب به جایی می رسیم که میشه افکار یکی رو خوند (الانم میشه ولی اینطوری علمی و با تکنولوژی) و آخرسر کار به جایی برسه که هیشکی هیچ رو نتونه پنهان کنه از بقیه. اصلا فکر کردن به جنبه های مختلف این موضوع باعث میشه مغز آدم قولنج کنه و کشش نداشته باشه. 

تو همین فکرها یکی پیام داده شبها ناخن نگیرین چرا که در طب سنتی گفتن کلسیم بدن شبها میره سر ناخنها جمع میشه روزها برمی گرده توی بدن. اینکه کدوم دانشمند طی تحقیقاتش به این نتیجه رسیده، کدوم مقاله این رو تایید کرده اینهاش بماند فقط کافیه با لحن شک دار بپرسی چرا اونوقته که کلی سخنرانی و سایت تحویلت میدن که طب شیمیایی و غربی این مضرات رو داره. 

حالا چه کنیم؟ تکنولوژی و علم و آزمایش رو داشته باشیم یا توصیه و نسخه خطی فلان طبیب و میرزا؟  

از دست نوشته های تایپ شده

روز تولدش را فراموش کرده بود و اینطور یاداوریش کرد: مردک! آخه آدم روز به این تابلویی رو فراموش می کنه؟ اونم سیزده به در! در جواب گفته بود: آره درست میگی و انگار که بنزین روی آتیش ریخته باشه جواب گرفته بود:‌مرض درست میگی حتی بلد نیستی از دل آدم دربیاری. و تمام. رابطه ها همینطوری به پایان می رسند. بعد از شور و شوق اولیه که مثل یه آتشفشان فواره می کنند و کلی حرارت دارند تا موقعی که گدازه ها به دریا می رسند و سرد و سنگ میشن و تمام. برگشتی در کار نیست. این سرنوشت آتش درون زمین است که از اعماق قلبش بیرون میاد، بعد از طی مسیری سرد و خاکستری و بی حرکت و بی جان به انتهای سرنوشتش می رسد. انگار که دنیا مقدر کرده این اتفاق بیفتد.

مردک ،پشت پنجره، دست به زیر چانه ش زده ،به انعکاس نور چراغهایی نگاه کرد که روی زمین خیس خورده از باران اول سال تابیده شده بود. خدا هم شوخی اش گرفته امسال. نه به هر سالی که گرمتر می شدو نه امسالی که از شدت رطوبت و باران لبه های جدول ها خزه بسته.

تقویم ، یعنی زمان، یعنی رفتن. آدمها، ماشینهای خیابان و باران که بالاخره نمی بارد. سیزده به درهایی که تا یاد می آورد فراموش شده بود حتی بیشتر از همه جمعه ها. خط فکر آدم را به کجاها می بردو چرا این موقع شب. اگر عشقی وجود داشت پس گذشت هم باید باشد و اگر دوست داشتنی وجود داشت هیچ چیز نمی توانست آن را بشکند حتی یادآوری یک روز سیزده ماه اول سال. دوست داشتنی در کار نبود. بازیگرها خسته شده بودند.


David Neyrolles - Boulevard Voltare

فانتزی تاریخ گذشته

به این فکر می کردم که آیا تناسخ وجود داره یا نه. اینکه وقتی از این دنیا میریم در قالب موجود دیگه ای به این دنیا برمیگردیم مگه اینکه اینقد خوب بوده باشیم که مقام و مرتبه نیروانا رو کسب کینم. به این فکر می کردم که قراره تو زندگی بعدی چی باشم. یه انسان دیگه؟ یه حیوان؟ یه گیاه یا یه موجود بی جان؟ اگه قراره یه انسان دیگه باشم شاید بهترین حالتی که برای خودم در نظر میگرفتم این بود که مثل یه انسان در جستجوی حقیقت همه چیز و این دنیا یه کوله پشتی داشته باشم، یه خورده وسیله های ضروری و همین و آره، دو تا پای سالم برای اینکه برم و برم. دو ر بشم از مبدایی که به دنیا اومدم. شهر به شهر، روستاها رو برم، از مسیرهای کوهستانی و دشت و بیابان. الان که فکر می کنم میبینم فقط پای رفتن میخوام و اینکه به هیچ مادیتی وابستگی نداشته باشم. 

نمیشه به این فکر یا فانتزی ادامه بدم. یه کسی نشسته درونم میگه فکر نمیکنی اینهایی که داری برای خودت میبافی مربوط به سن و سال ده سال پیش باشه؟ و مثل آدمهای سن وسال گذشته و معلمهای سختگیر از روی صندلیش پا میشه و عینکش رو برمیداره و یه نگاه میندازه تو صورتم میگه فکر نمیکنی به مقیاس این مملکت الان نصف بیشتر از عمرت گذشته و باید به چیزهای مهمتری فکر کنی؟ شاید حق داره‏، آدمی مثل من باید الان یکی یا دوتا بچه داشته باشه زنش غر بزنه که فلان چیز رو نداریم و بچه هایی که برنامه میخوان برای تعطیلات. 

چیزی که مشخصه اینکه دوران فانتزی بازی با این افکار تموم شده. مثل شاگردی شدم که سن و سالش از بقیه بچه های کلاس بیشتره و وقتی میاد مجبوره بره ته کلاس بشینه اما همه ش همین نیست. (خیلی دلم میخواد اینجا هالیوودیش کنم و یه پایان خوب داشته باشه ولی اون آقای سختگیر اخم کرده). شاید لازم باشه ازش اجازه بگیرم برم تو حیاط یه هوایی عوض کنم .


Steven Halpern - Exhale Slowly

سال نو

نمیشه حرفی از عید و سال نو باشه ذهنت گریزی نزنه به گذشته. یعنی خیلی سال قبل که کفش و لباس نو برامون میخریدن و همه ش منتظر  بودیم که فخرفروشی و قیافه گرفتن جلوی بچه های فامیل رو شروع کنیم. شیرینی و آجیلهایی که تا شروع سال تحویل باید جاساز میشد خصوصا تو خونه ای که پسر زیاده. تو بهترین حالتش سفره هفت سینی که تو اتاق پذیرایی چیده میشد و درش قفل میشد و کسی حق ورود نداشت. باید قبول کنیم که اون موقع ها حتی هوا هم بهتر بود و آدمها هم همینطور. ما تشریفات خاصی برای عیدی گرفتن نداشتم از خانواده. نهایتش یه ماچ ساده و دعا برا اینکه تو سال جدید معدل و نمره هاتون بهتر بشه و عیدی هم نقد اونم از بیست تا پنجاه تومن. 

خونه فامیل که میرفتیم خودمون رو میزدیم به اون راه که مثلا ما عیدی نمیخوایم ولی اگه کسی کمتر از یکی دیگه میداد سوژه ش میکردیم پیش هم دیگه :) بعضی ها همون موقع هم عیدی نمی دادن بی انصافا. تنها دلخوشی بچه های اون موقع همین بود که اونم با روایاتی از بزرگترها که می فرمودند قدیمها ازین رسمها نبوده به فنا می رفت. بزرگواران اعتقاد داشتند اون قدیمها به جای پول ، گردو یا تخم مرغ عیدی میدادند. 

نمیشه از عیدگردی تو هوای آفتابی و سرد و گرم فروردین یادت نیاد و اینکه بعضی فامیلها تو شهرهای دوروبر بودند و این یعنی گشت و گذار با ماشین و اینور و اونور رفتن و آدمهایی که سالی یه بار هیچ جایی به چشمت نمیومدن و تو این فاصله همه پدیدار می شدند. 


عید و تعطیلات سال نوی جدید اما به کل عوض شده همه چیزش (برای من). خبری از گردشهای عید و عیدی گرفتن نیست. حتی آب و هوا و آدمها چندان دلچسب به نظر نمیان طوری که خیلی وقتها اگه خونه باشم در اتاقم بسته ست و اگه فرصتش باشه بیرون میرم. تنها دلخوشی طبیعت گردی تو فصلیه که همه چی نوئه. همه چی تازه ست. رنگها روشنه و طبیعت هر چقد سنگینی زمستان و هوای تیره داشت رو بیرون میریزه و از آسمان تا پرنده ها هر کی هر چی داره رو می کنه. و تنها دعایی که میتونم بکنم اینه که خدا اینها رو نگیره از ما...

Bill Douglas- Forest Hymn


شکار

نمیشه قبول کرد تو دنیای امروز انسان تا چه اندازه میتونه به موجودات اطرافش تا این اندازه بی رحم باشه ولی واقعیت اینه که هست و دلایل ساده ای هم براش داره. 

وقتی به مبارکی و میمنت خریدن یه اسلحه توسط دوستم دعوت شدم بریم یه گشتی تو جنگلهای روستاشون بزنیم تا قبل ازین که اسلحه ش رو از غلافش در بیاره تصورم این بود که این تفنگ به اصطلاح بادی نهایتش میخواد یه در نوشابه رو سوراخ کنه یا دوستم جهت خودنمایی و دوربین یک میلیون تومنی که انداخته بود روش بگه هی فلانی بیا اون درخت رو که اون طرف هست رو میبینی؟ بعد من بگم نه و اونم با دوربین اسلحه ش به سمتش نشونه بره و بگه ببین چقدر قویه این دوربینش و از چشم عادی خیلی بهتره. ولی یه بعدازظهر که قرار بود کنار آبگیر و جنگل توی فصلی که درختها برگ و بار ندارن اما کف زمین سبزه و چمن داره و ترکیبش با آبی آسمون قشنگ میشه به خوبی و خوشی تموم بشه طوری گذشت که فکرشم نمی کردم. وقتی دوستم با جنازه دو تا پرنده قد و قواره گنجشک رسید تعجب کردم گفتم این چیه. گفت شکاره . گفتم اینها؟!!! یه نگاه عاقل اندر سفیه انداخت و پرهای اون پرنده ها رو کند و زد به سیخ در حالیکه به زحمت به اندازه دو تا لقمه میشد. داستان به همینجا تموم نشد. برای اینکه تردستی هاشون نشونم بده رفتیم تو دل جنگل و بعد از کلی نشانه روی به اسلحه پنج و نیم میلیون تومنیش تق!! یه چیزی از بالای درخت افتاد پایین. یه دارکوب. زنده بود و چشماش باز. از بال راستش خون می ریخت و حرکت می کرد و پلک نمی زد. مستقیم داشت به ما نگاه می کرد. با غرغر و با حالتی که متهم به سوسول بودن نشم گفتم اون دو تا رو زدی گفتی خوردم این آخه به چه دردت می خوره. این حیوون آخه چرا؟ و توجیحش این بود که من از کجا بدونم اونی که بالای درخته چیه! گفتم این زنده س. اسلحه رو داد دست من گفت خلاصش کن گناه داره! اخم کرد و اسلحه رو دادم بهش. گفتم این زنده س داره نگاه میکنه به ما. گفت خب که چی. گفتم تو زن و بچه هم داری. راهمو کشیدم اومدم سمت آبگیر بزرگی که کنار جنگل بود و دیدم که اونم داره میاد و به این نتیجه رسیدم که احتمالا از کرده ش پشیمون شده اما نه. کنار آبگیر ایستاد و شروع کرد به تق تق کردن. نزدیک رفتم و گفتم اینجا چی داره خب. دیدم داره قورباغه ها رو میزنه گفتم اینا رو چرا میزنی؟ گفت داشتن بیناموسی می کردن الان فصلشه و قاه قاه خندید. 

روز مسخره ای بود. بزرگترین جنایت ما آدمهای طبیعت گرد این بود که چوبهای پوسیده ای که داخلش کرم و حشره بود رو مینداختیم تو آتیش و از دیدن تبر زدن آدمی که داره ییه درخت زنده رو میزنه کلی شاکی می شدیم اما اینطوریش رو هیچوقت ندیده بودم اونم از آدمی که خیلی وقتها حس نوع دوستی! و مهربانیش گل می کرد. 

تو خاطره آدمهای قدیم این منطقه هست که روزگاری این منطقه پر بوده از حیوانات مختلف از آهو و گوزن گرفته تا پلنگ و خرس. امروز اما فقط شغال مونده و گراز که این دومی هم صرف خوراک عیش و نوش آدمها میشه. اسلحه، تفنگ، شکار مزخرفترین و مسخره ترین تفریحی که تا به حال دیدم...