نیمه شب نوشت
نیمه شب نوشت

نیمه شب نوشت

یک روز که همدیگر را باز هم ببینیم

یک روز در حالیکه همه چیز به پایان رسیده رو به روی هم ایستاده ایم. دیگر نه احساسی هست، نه غروری برای چین دادن به پیشانی مان، نه حتی چشمی که بدون عینک ببیند. روبروی هم می ایستیم ، فقط ذهنمان مشغول است، که چه بوده ایم و چه شده ایم. اما تعجب نمی کنیم. فقط همدیگر را نگاه می کنیم. همین، هیچ چیز یادمان نمی آید به جز اینکه حالا من عینک می زنم و تو موهایت را رنگ کرده ای. تو الان دغدغه ات شاید خرید برای خانه و فردایی که می آید و من حقوق آخر برج. یک روز در حالی به هم می رسیم که گذشته را کشته باشیم. به هم لبخند می زنیم. خودمان را خودمان جا می زنیم و در گفتارمان ذوق مصنوعی نشان همدیگر می دهیم. حال و احوال می پرسیم و بعد می رویم. حتی پشت سرمان را نگاه نمی کنیم.


روزمرگی


مرد صورتش را با فشار کف دستانش مالید، نور خورشید از لای درز پرده ها چشمانش را سوزاند، خمیازه ای کشید و دوباره چشمانش تنگ شد، سرش را از حالت نگاه روبرو به پایین انداخت. زنش را بیدار کرد و پرسید: امروز چه روزیه؟ زنش که به حالت مچاله شده و پشت به او خوابیده بود بدون اینکه پتو را از روی سرش بلند کند گفت: همین که مثل دیروز نباشه کافیه 

در لحظه

هی یادت هست منظره باز روبرویت را می دیدی و همیشه آرزو می کردی اون بالا باشی. اونجایی که بالاتر نداشت؟. و رسیدی. رسیدی به همان بالا. چه حسی داشتی؟ خستگی بالا آمدن. رسیدن به آنجایی که آرزویش را داشتی. جاییکه بالاتر نداشت و از بالا همه چیز را می دیدی. ابرها را بقل می کردی. برفی دیدی که خیلی وقت آن پایینی ها ندیده بودند و خورشیدی که انگار طور دیگری می تابید. گویی می خواست خود واقعیش را نشان بدهد.ولی واقعا چه انتظاری داشتی؟ پایین که انتظار داشتم به بالا که برسم حسم ، از جنس ماورایی باشد. دوست داشتم موقعی که به بالا می رسم احساس کنم حالا به هر چه می خواستم رسیدم. خوشحال باشم. مثل کودکی باشم که از امتحانات آخر ترمش سربلند بیرون آمده باشد. مثل مردی باشم که به عشقش رسیده باشد. اما چیزی که بود خستگی بود. و کلی سوال. اینکه باید از کدام مسیر برویم که راه درست باشد. چقدر تا پایین راه مانده. کی باید استراحت کنیم. چرا پاهایم سرد شده و ...

حسرت اینکه چرا نتوانستم در لحظه و در آن موقعیت لذت ببرم هنوز در دلم مانده است. همیشه همینطور بوده. جایی بوده ام که نه آرزوی من که خیلی های دیگر بوده اما حسم اگر بی تفاوتی نبوده کمتر از آن هم نبوده. از حالا باید دنبال یک چیز باشم. لحظه ای که در آن هستم باید معنی داشته باشد. نه مبهم باشد و نه علامت سوالی داشته باشد. باید در لحظه زندگی کنم.

تناقض ها

رک و راست باید با سری رو به پایین اعتراف که نه به قول اخبارگوها اذعان کنم که هیچوقت فکر نمی کردم زندگی به این وضعیت نابسامانی داشته باشم. حتی به ریشه های این وضعیت که دقیق دقت می کنم می بینم هر چه بوده باید پیش می آمده. یعنی من یک جورایی پیش بینی می کردم وضعیت حداقل به این زودی ها رو به بهبودی نخواهد رفت. من نتوانستم خلاف جهت آب شنا کنم. خلاف آن چیزی که از آنها وحشت داشتم و به سمت آنها کشیده می شدم. باز هم رویاها و باز هم گذشته. خانه قدیمی داشتیم در محله دیگری ساکن بودیم. این خانه زیرزمینی تاریکی داشت. و چیزی که همیشه در خواب می دیدم، من در حالی که در جهت خلاف سعی داشتم حرکت کنم به سمت آن زیرزمین تاریک کشیده می شدم. نه یک بار که چندبار. و حالا داستانی که به وقوع پیوسته. به کارهایی که علاقه نداشتم کشیده شدم کارهایی که برایم تجویز شده بود و حالا همان هایی که من را به این سمت راندند حاکمانه حکم بی لیاقتی مرا صادر کرده اند. شاید اعتراض به این حکم کلی داشته باشم، شاید در مقابل اتهام بی لیاقت بودنم دفاعیه زیاد داشته باشم اما برای آن چیزهایی که به آن امر شده بودم و چاره ای جز انجام بدفرجامش داشتم حکم را با کمال میل می پذیرم. من موجودی بی عرضه در این اجتماع در مقابل خواسته هایی غیر از طبعم هستم. شاید باید طور دیگری می شدم. شاید باید خودم را شرایط موجود مطابقت می دادم و شاید باید آدم دلخواه همه می شدم .اما من سیاره ای هستم که با آنکه سیارات بزرگتر از مدار خارجم کرده اند، سعی کرده ام هویت وجودی ام را حفظ کنم. نه برای اثبات آن بی لیاقت نبودنم تلاشی می کنم نه سعی می کنم خودم را به دیگران بشناسانم. ازین به بعد فقط تلاش می کنم خودم باشم و دیگران را متقاعد کنم و عاجزانه طلب کنم که سرتان پی کار خودتان باشد. دوستان، رفقایی که حالا وقت بودنتان بود، هر جا هستید خوشحالم به خاطر دردسرهایی که ممکن است همنشینی حال حاضر با من برایتان ایجاد کند بی تعارف و باتعارف مرا به حال خود رها کرده اید.




پ.ن ۱ : تا به این اینقدر از کلمات منزجر کننده من و خودم استفاده نکرده بودم. 
پ.ن۲: ش عزیز ممنونم. 

وقتی که می خوانم

کتاب که می خوانم، ذهن بازتری دارم. حرف برای گفتن دارم. مشتاقم بشنوم. بحث کنم. حتی حاضرم طوری کل کل کنم که کار به دعوا بکشد.

کتاب که می خوانم، توی پیاده رو که راه می روم، علف های بین آجرهای پیاده رو هم مهم می شوند. لکه ی آبی آسمان بعدازظهر پس از باران که یادت هست؟ دقیقاً به خاطرت میاد.

کتاب که می خوانم، اگر باب طبعم باشد، دنیا را بزرگتر می بینم. به آدم هایی که حرفی برای گفتن ندارند بی اعتنا می شوم، کناره میگیرم ازشان. حتی اگر خوب باشند.

کتاب که می خوانم، خیال پردازی ام به اوج می رسد، کودک می شوم. دنبال موقعیت می گردم که بچه بودنم را اثبات کنم. اینکه سن و سال هنوز عدد است اثبات می شود.

کتاب که می خوانم، دنیا را رنگی و رنگ های دنیا را غلیظ تر و خوش رنگتر می بینم.


کتاب که نمی خوانم، ذهنم مثل غذایی که روی گاز قُل قُل می جوشد رویش می بندد، داخلش دیده نمی شود. شفافیتش را از دست می دهد. حس حرف زدنم گرفته می شود. حرفم نمی آید.

کتاب که نمی خوانم، هیچ چیز جذبه ای ندارد حتی دو پروانه ای که دور هم دیروز می گردیدند. حتی گل های وسط بلوار.

کتاب که نمی خوانم، ذهنم درگیر صحبت های بیهوده اطرافیان می شود. دنبال حرف های خاله زنکی می گردم. اینکه فلانی چکار کرد یا فلانی بچه اش چند ساله است.

کتاب که نمی خوانم، همه چیز خاکستری ست. هیچ جذبه ای ندارد. حتی تشخیص رنگ های مداد رنگی های پشت ویترین مغازه هم دشوار می شود.

کتاب که نمی خوانم، سرم درد می کند. مثل معتادها استخوان هایم تیر می کشد.