نیم ساعتی هست جلوی مانیتور نشستم و به این فکر می کنم چی باید بنوسیم. اصلا نباید چیزی بنویسم اما انگار ننویسم اشتباه می کنم. با این موسیقی و نویز تکراری پنکه دنبال سوژه می گردم. ولی هر چه هست تکراری. قبلاً گفته شده. حتی ذهنم از بررسی موضوعات حل نشده قبلی دچار نوعی خستگی شده و به نوعی در حال طفره رفتن است. به پشت سر و به آینده نگاه می کنم اما توان لذت بردن در حال ممکن نیست. دوست سابقی در وضعیتی مشابه همه این درگیری های ذهنی را به بی پولی مرتبط می دانست . الان تقریبا به حرفش رسیدم. این روزها بیشتر نگران اصول و خط قرمزهایی بودم که برای خودم و به عنوان شخصیت ساخته بودم اما دقیقا مثل تکنولوژی که دائماً در حال تغییر است و قدیمی ها دیگر ارزشی ندارند اصول من هم نه برای دورو بری ها نه برای جامعه ارزش چندانی ندارند.
اینکه از کار کم نگذارم، اینکه اصول اخلاقی مورد تایید جامعه آن زمان و نه حالا را رعایت کنم و اینکه رفاقتی بین من و چند دوست قدیمی وجود داشت همه و همه مثل نوار کاستی که عمرش به پایان رسیده یا گوشه ی طاقچه خاک می خورد یا قاطی زباله ها خیلی وقت پیش نابود شده. اما چرا اینطوری شد؟ آدمی را می شناختم که به مغازه سوپرمارکت آشنایی برای خرید می آمد. همیشه نگاه آمیخته به احترام هم من و هم آن آشنا به این شخص داشتیم. چرا که همیشه لباس تمیز و گرانقیمتی به تن داشت. خوش گفتار و مودب و سنگین بود و البته ماشین مدل بالایی داشت. تصور اینکه این شخص فقط لحن و گفتار خوبش را منهای ماشین و لباس های گرانش با خودش داشته باشد خیلی سخت بود، و شاید طور دیگری باید گفت، در واقع من و آشنای مغازه دارم دیگر احترامی که شایسته یک شخص خاص و نه همه مشتری های روزمره می شدند را نداشتیم. واقعاً پول چقدر قدرتمند است که مردمک چشم را از تنگی همیشگی به گشادی تغییر می دهد و نگاه شاکیانه و افسرده آدمها با دیدنش به کل دگرگون می شود.
هیچوقت به نگاه خارج از عرف به جنس مخالف و روابط پشت پرده اش اعتقاد نداشتم. همیشه در تصورات و خیالاتم در موقعیتی مناسب و شاید هم دست بالا با دختری متناسب با روحیاتم آشنا می شوم و زندگی آرامی را تجربه می کنم. اما الان همین آخرین کاخ باقیمانده از اعتقادات قدیمی هم در حال فرو ریختن است. به شدت از جانب کسانی مورد تمسخر و شماتت قرار می گیرم که رابطه با جنس مخالف به هر نوعش را تجربه می کنند و جامعه هم پذیرفته که این خط قرمز آنقدر کمرنگ شده که دیگر قابل مشاهده نیست. زمانی این اصول ارزش هم به حساب می آید اما الان در رده کسانی هستم مشکل روانی دارم و هر چه زودتر باید روانکاوی بشوم. البته قسمت آخر را فارغ از این موضوعات قبول دارم.
به اعتقاد دوستی قدیمی سی سالگی آغازی دیگر و زندگی ای تازه است. مثل بچه ای که دائم درگیر بکن نکن های پدر و مادر است من هم تفکرات و تجربیات جدیدی را تجربه می کنم. درست و غلطش مبهم است . گویا باید همه چیز را پاک کنم و دوباره سعی و خطا را شروع کنم.
چندتا مورد باید همیشه خاطرم باشد.
اول اینکه هیچ ثابت و عنصر قطعی وجود ندارد. هیچ روزی نیست که شب نشود، هیچ آفتابی نیست که همیشه پشت ابر باقی بماند. هیچ رفاقت و علاقه ای تا ابد پایدار نخواهد ماند. هیچ «دوستت دارمی» روی لب های دو نفر همیشگی نخواهد بود.
دوم. شرایط مطابق دلخواه ما پیش نخواهد رفت. همیشه دوست داشتم اینطوری باشد ولی هنوز یاد نگرفتم اگر نشد که خیلی جاها نشد عکس العمل مناسبی بروز بدهم.
سوم. خلق و خو نسبی است. یعنی همیشه آدم خوب، خوب نیست و کسیکه بد به نظر می رسد همیشه بد نیست.
چهارم. پیشبینی نکنم. پیشبینی ، پیش داوری، برنامه ریزی از قبل برای کارهایی که تمامی جنبه هایشان در اختیار ما نیست جز شکست در زندگی چیزی به بار نخواهد آورد.
پنجم. نمی دانم. قرار نیست هرجا بحثی صورت می گیرد در آن مورد اظهار نظر کنم. در جواب بسیاری از سوال ها باید گفت نمی دانم بدون اینکه احساس خجالت کنم.
جاری کردن این موارد فشار زیادی به ستون فقرات افکار کسیکه شکل گرفته وارد می کند ولی شاید به روش ورزش بتوان این موارد را اعمال کرد.