نیمه شب نوشت
نیمه شب نوشت

نیمه شب نوشت

باقی مانده از 94

سالی که گذشت اگرچه پر از ناکامی بود اما نکات مثبتی هم داشت. اینکه به تنهایی عادت کردم. این آرزویی بود که همیشه داشتم و حالا احساس می کنم اگر وسط یک بیابان تنها باشم حداقل استرس کشنده و تنگی نفس به سراغم نیاید. دوم اینکه این اصل تغییر نمی کند: آدمها هر چقدر سنشان بالاتر می رود تجربیاتشان در شناخت آدمها بیشتر می شود، کمتر در برخوردهای اول اشتباه می کنند مگر اینکه نتوانند بر احساساتشان غلبه کنند. سوم اینکه هیجان را باید از زندگی دور کرد. هیجان نوعی آشفتگی ست که نظم ذهنی را به هم می ریزد. حسی که بسیار اذیتم کرد و هنوز رگه هایی از آن وجود دارد. چهارم اینکه خوب یا بد زندگی با نداشته و اینکه اگر فلان چیز بود و فلان طور می شد خوب می شد برای همیشه کنار رفت. با چیزی که هست زندگی می کنم. اگر چه سخت و تا اندازه ای غریب و ناهمگون است اما به هر حال انتخاب من این بود. و نکته آخر اینکه هنوز نتوانستم کلی گویی را رها کنم . طوری که بعید می دانم کسی متوجه بشود من از چی حرف می زنم!

از دفتر قدیمی

نزدیک یک سالی میشه میشناسمش. خیلی دلسوزه. به نظرم اگر این تنهاییش ادامه پیدا کنه حتما افسردگی می گیره. مثه من. شاید مثه گذشته من. و من نمی خوام اینطوری باشه. 
هنوزم یادم نمیره که می گفت خیلی وقتها منو یادش میومد. این خیلی برام عجیب بود ولی منم مثه خودشم. خیلی وقتها به یادم میاد.
از اینکه ابرها را دوست دارد و من هم همینطور.
ازینکه عاشق طبیعت است و من هم همینطور و اینکه دستش به طبیعت نمی رسد و من می رسد.
ازینکه هنوز هم می دانست من عاشق فسنجانم.

بیستم شهریور هشتاد و نه
ساعت یک و یک دقیقه شب 

آدمهای خسته

عمیق ترین نوشته ها و احساسات کار انسانهای خسته ست. چه اونهایی که بعد از یک روز کاری سخت و سنگین تصمیم به نوشتن می گیرند و چه اونهایی که از چیزی رنجیده خاطره ند. حتی بهترین فرم عکاسی از چهره و معصومانه ترین و افتاده ترین حالت یک پرتره موقعیه که سوژه خسته باشه. اونوقته که حوصله نداره و شما بدون اینکه سوژه تون ژست های تصنعی بگیره می تونید عکس بگیرید.اگر از یه آدم شاد و سرحال در مورد مشکلاتش بپرسید احتمالا به منفی گرایی متهم میشین اما یک آدم خسته می تونه ساعتها بدون اینکه خسته از خسته بودنش بشه در مورد عشق، بی پولی، بیماری و یا هر چیزی که در زندگی آدمها مشکل به حساب میاد حرف بزنه. نه منظورم ناله کردن و نق زدن نیست. مشکلات جزیی از زندگی انسانهاست و در زندگی همه بالاخره به وجود میاد .کسانی هستند که فقط خواستار رد شدن از مشکلات به هر ترتیبی اند و آدمهایی هستند که مشکلات رو لمس می کنند و تو زندگی با اونها کنار میان. یاد یه مریض سرطانی افتادم که با بیماریش شاده و یکی که بیماری ام اس داره و از ناراحتی دیگران در مورد بیماریش ناراحت میشه . آدمهایی رو می شناسم که به شام شب محتاجند و پذیرفتند که سهم اونها از زندگی همینه و دوستی دارم که ساختمان می سازه و هر بار طوری ناله می کنه که انگار به محتاجتر ازین آدم روی کره خاکی نیست. همه این آدمها خسته اند. همه می خوان غم خودشون رو تفسیر کنند حتی اونهایی که قیافه های جذاب و خوشحال دارند. به نظرم اونها خسته ترند حتی لایق ترحم. فقط بین این همه آدم خسته فقط اونهایی زندگی رو می فهمند که از بارندگی خیس شدن لباس و کثیف شدن کفش رو نمی بینند. اونها فرود قطره های باران رو می بینند و بوی تازگی و خاک خیس خورده . آدمهای خسته بارانی راه رفتن در هوای مه گرفته رو دوست دارند.

دو شب به بعد

ساعت از دو صبح گذشته. حالا تعداد کسانیکه بیدارند را می شود سرشماری کرد. زیاد نیستند . به تجربه فهمیده ام آدمهایی که از ساعت دو به آن طرف بیداری می کشند دردهای عمیقی دارند. نه اینکه همیشه حق با آنها باشد اما دارند تاوان پس می دهند. نه اینکه حتما اشتباهی کرده باشند ،برای بعضی هایشان زندگی راه این موقع بیدار ماندن را برایشان انتخاب کرده. آنهایی که اشتباه کرده اند بیدار ماندن این موقع شب عوارض بدی دارد. مرضی به سراغشان می آید به نام فکرخوره. به این فکر می کنند که چرا در گذشته طور دیگری زندگیشان را پیش نبرده اند. آنقدر فکر می کنند که فکر مثل کرمی تمام سرشان را می خورد. قدرت تصمیم گیری ازشان گرفته می شود و بعد از مدتی به جای فکر فقط وفقط توهم دارند. اما قصه آنهایی که زندگی برایشان تصمیم گرفته و اشتباهی نکرده اند نیمه شبها سختتر می گذرد. نیمه شبهای این ساعت برایشان در یک کلمه خلاصه می شود. برزخ

I

دوستی دارم که یک سالی از خودم بزرگتر است و چند سالی است که ازدواج کرده است و زنش را  که از اهل شهری بسیار دورتر است از بقیه زنهای همشهری خودش از نظر آداب اجتماعی و محبت به خود بالاتر می داند. دیشب دوست مشترکمان خبر از جمع خودمانی ای به اتفاق چند زن مطلقه در خانه دوستی که اشاره شد داد و اینکه اصرار دوست متاهلمان برای رابطه فیزیکی با یکی از همان زنهای آن جمع.


II

مغازه دار سر کوچه جوانی ست حدود بیست و هفت هشت ساله. به علت رفت و آمد زیاد و رفاقت ایجاد شده چند وقت پیش از من خواست تا به عنوان شاهد در محضر برای طلاق از همسرش حضور داشه باشم. در محضر همسرش هیچ نشانی از ناراحتی و تاسف از خود بروز نداد. دوست مغازه دار من حالا باید هر ماه قسط مهریه را بپردازد و اینکه دلیل طلاقش را ارتباط خارج از عرف با دیگران بیان کرده. حالا این دوست مغازه دار من با زنهای مطلقه ای دوست است که به گفته خودش با بودن آنها احساس آرامش می کند.


III

چند روز پیش موقعی که برای خروج از منزل روی پله ها مشغول بستن بندهای طولانی کفشم بودم که صحبتهای جوانی شاید بیست ساله از پشت در توجهم را جلب کرد. بیست دقیقه وقتی که برای شنیدن حرفهایش تلف کردم در جمله آخر صحبتهایش خلاصه می شود. «آشغال همه تون مثل همید. هم تو هم دوستت.»


IV

دوستی دارم که با زنی هشت سال بزرگتر از خودش ارتباط عاطفی پیدا کرده. زن اگرچه از همسرش ناراضی است اما قانوناً همسر مرد به حساب می آید. کارش بیخ پیدا کرد وقتی که زن به خانواده دوستم ماجرا را گفت و از آرزویش برای ازدواج با دوستم خبر داد. دوستم به سختی توانست از شر این قضیه خودش را خلاص کند.


V

کار نیمه وقتی را چند وقتی هست شروع کرده ام. رییسم شرط حضورم را اینطور قبول کرد که باید جنبه کار کردن در محیط های مختلط را داشته باشم و از شرایط محیط کارم سوء استفاده نکنم. کار را قبول کردم. چند هفته بعد همکاری به جمعمان اضافه شد. خانمی جوان که تیپ امروزی دارد. چند روز قبل برای خرید با یکی از دوستانم به بازار رفته بودم. خانم همکارم را از دور نشان دوستم دادم. دوستم به یقین گفت که این خانم مشکل اخلاقی دارد. موضوع را از یکی از نزدیکانش جویا شدم. تایید کرد. رابطه رییس و خانم همکار خوب به نظر می رسد.


VI

فست فود یکی از آشنایان قدیمی زیاد دور از محل کار نیست. خدمتکار خانمی دارد که شاید هم سن مادرم است. خیلی با من جور است. همیشه از نحوه حرف زدن من خنده اش می گیرد. همیشه به این علت که با حضورم باعث خنده اش می شوم من را دعوت می کند که به آنجا سری بزنم. دفعه قبل که صبح زود گذرم به مغازه فست فودی خورد خدمتکار مغازه تنها بود و مشتری داخل مغازه نبود. طبق روال گذشته از نوع حرف زدنم خنده اش گرفت. کمی خوش و بش کردیم . کار به آنجایی رسید که با این جمله فرار را بر ماندنم ترجیح دادم. آخرین جمله یا درخواستش این بود: «فقط یه بوس بده»


دفعه بعدی که به دنیا بیایم اگر حق انتخابی داشته باشم جایی که زندگی می کنم قطعاً اینجا نیست.