نیمه شب نوشت
نیمه شب نوشت

نیمه شب نوشت

تنهایی نیمه شب



انواع و اقسام تنها شدن هر کدام سختی خودشان را دارند. از عاشقی که معشوقش تنهایش گذاشته، مسافری که اتوبوسش سوارش نکرده، رهگذری که منتظر دوستی برای طی کردن مسیری بوده و تنها باید برود، بچه گربه ای که مادرش تنها در شهر رهایش کرده و خیلی تنهایی دیگر. اما اگر تنهایی و دردی که حاصل این تنهاییست با انتظار همراه بشود تحملش خارج از قاعده و قانون این دنیاست. عاشقی که معشوقش تنهایش گذاشته درد بزرگی دارد اما اگر امید به برگشتش داشته باشد دیگر درد نیست. سختتر از رنجی ست که هر لحظه با تنهاییش می برد. مادری که فرزندش را تنها گذاشته و راهی دنیایی دیگر شده تنهایی فرزندش و رنجی که انتظار دیدنش را طلب می کند را فرزندش چطور تحمل می کند.   

وقتی کلمات هم مدتهاست تو را تنها گذاشته باشند و نتوانی چهار خط حرف دلت را بزنی  حتی انتظار به روزهای خوب هم شادت نمی کند. نیمه شب من غمگین است. حرف دلش سالهادردلش پوسیده.گفتنش برای خودش ناممکن است چه رسدبه درک کردنش برای بقیه




































همین نیمه شب

یاد گرفته بودم فقط نق بزنم. نیاز به توجه بیشتر بعضی اوقات استعداد بازیگر بودنم را به دیگران نشان می داد. شکایت جزیی از زندگی من بود و هست. وضعیت معیشتی ، شغلی و زندگی آرمانی که هیچوقت به نظرم نزدیکش نشدم. اما حالا وضعیت طور دیگری رقم خورده. اطرافیانی دارم که بی اندازه ضعیف و رنجور شده اند. خانواده ای که هر یکشان مشکلات زیادی دارند و بدتر از همه روحیه درست و حسابی ندارند. مادر افسرده، پدر عصبی و بچه هایی که خودشان هم نمی دانند توی این جامعه به کدام مسیر خواهند رفت. همین الان به فکر بودم که چرا ناراحتی های گذشته را ندارم. چرا نمی توانم به زمین و زمان گیر بدهم و غصه همه چیز را بخورم. الان نیاز به این دارم که اینطور نباشم. با وجود باقی ماندن عناصر احساسات قبلی اما اینطور نیست. وضعیت بقیه الان مهمتر از همه چیز است. مهمتر از شغل، دغدغه های شخصی، علایق روزانه و باقی چیزها. نیروی اضافه تری طلب می کنم. ای کاش برسد.

همین نیمه شب

یاد گرفته بودم فقط نق بزنم. نیاز به توجه بیشتر بعضی اوقات استعداد بازیگر بودنم را به دیگران نشان می داد. شکایت جزیی از زندگی من بود و هست. وضعیت معیشتی ، شغلی و زندگی آرمانی که هیچوقت به نظرم نزدیکش نشدم. اما حالا وضعیت طور دیگری رقم خورده. اطرافیانی دارم که بی اندازه ضعیف و رنجور شده اند. خانواده ای که هر یکشان مشکلات زیادی دارند و بدتر از همه روحیه درست و حسابی ندارند. مادر افسرده، پدر عصبی و بچه هایی که خودشان هم نمی دانند توی این جامعه به کدام مسیر خواهند رفت. همین الان به فکر بودم که چرا ناراحتی های گذشته را ندارم. چرا نمی توانم به زمین و زمان گیر بدهم و غصه همه چیز را بخورم. الان نیاز به این دارم که اینطور نباشم. با وجود باقی ماندن عناصر احساسات قبلی اما اینطور نیست. وضعیت بقیه الان مهمتر از همه چیز است. مهمتر از شغل، دغدغه های شخصی، علایق روزانه و باقی چیزها. نیروی اضافه تری طلب می ک

نیمه ی شب

اینکه چیزی به ذهنت نرسه و اینکه این خوشحال یا ناراحتت نکنه و اینکه این نشانه خوب یا بدی باشه . اینکه قدرت تمرکز روی موضوعی را نداشته باشی. حس بلاتکلیفی آغشته به خوشحالی و نداشتن حال ناخوش. عجیب نیست. برای پیدا کردن همین نوع زندگی مدتها تلاش کرده بودم. حالا بدستش آوردم. پوچی توام با راحتی. دغدغه هایی که هنوز باقی است و با وجودشان دارم زندگی می کنم. تو این موقعیت انسان راحتتر می تواند تصمیم بگیر که دنبال چه هدفی برود و ذهنش

رژه های نیمه شبی

پنکه بالای سرم صدای ممتدی علاوه بر صدای خودش تولید می کنه پنجره رو به خیابان هم بازه، موسیقی آرامی هم در حال پخش. الان که متوجه وضعیتم شدم میبینم چقدر فرق کردم نسبت به گذشته. قبلاً تحمل صدای خیابان با  وجود بسته بودن پنجره و همین صدای ممتد پنکه سقفی محال بود، موسیقی هم اگر صدای بیس بالایی داشت گوش دادنش غیرممکن می شد. حالا چرا اینطور شدم؟ دوستی می گفت الان به نسبت سال گذشته کاملتر شدی. رفتارت پخته تر شده.

دنبال دلیل برای اینهایی که چند خط بالاتر اتفاق افتاده می گردم. خوبه یا بد؟

توی سه سال گذشته فشار ذهنی زیادی داشتم. خیلی وقتها منفعلانه و خیلی اوقات پرخاشگرانه رفتار کردم. این رفتار در دفاع از خودم بوده. حالا تو چه موقعیتی؟ به همین هم دارم فکر می کنم. آهان. جاهایی که شدیداً رفتارم نقد می شده و تحمل حرفهایی که به نظرم خلاف واقع می آمده سر خم نکردم. عوضش با خودخوری و اعصاب خوردی _این اصطلاح بار منفی سنگینی داره- باعث ناراحتی چند روزه خودم می شدم. الان به نظرم این فشار های کمتر شده.روابطم با کسایی که جز برنامه روزمره بودن تقریبا قطع شده.