نیمه شب نوشت
نیمه شب نوشت

نیمه شب نوشت

شلوغی

همیشه از شلوغی و هرج مرج و بین کلی آدم گرفتار شدن فراری بودم. یعنی وضعیتی که مجبور باشم حداقل پنجاه تا آدم آشنا رو با هم ببینم. سیستمم قفل میشه و خطا میده. داریم به مراسم عروسی داداش کوچیکتر نزدیکتر میشیم و بوی گرفتاری و همون شلوغی ها بیشتر به مشام میرسه. کاش می شد از این تکلف های اضافه برای شروع زندگی خلاص شد یا خلاصه ش کرد. برعکس من برادر کوچیکتر اونقدر مردمی و آشنا داره که حد و حساب تعداد مهمونها از دست همه در رفته و اینجاست که یاد ازدواج یکی از دوستهام میفتم که چند ماه پیش اتفاق افتاد.

یه جفت دوست درقلو دارم که پدر و مادرشون از هم جدا شدن تو دوران کودکی و مادر که اتفاقا کارمند هم بوده و پایتخت نشین اینها بزرگ می کنه. بچه ها خونه مجردی داشتن و جدا از مادر زندگی کردن و بزرگ شدن. قل بزرگتره از اونجایی که ارادت خاصی به مذهب و دین داره تو محیط کارش که اتفاقا اونم مرتبط به همین مذهب و کارهای فرهنگی میشه با خانومی آشنا میشه و تهش میرسن به اینکه آقای رییسشون مقدمات خواستگاری رو انجام میده. اینجا اما مادر ساز مخالف میزنه و میگه نه و قصد این بچه از زن گرفتن بالا کشیدن مال و منال منه. از طرف دختر مراسم ساده ای توی شهرستان برگزار میشه و مادر همچنان ناراحت و مخالف حتی حاضر نشد عروس رو ببینه. پدر دوقلوها این وسط دست به کار میشه و میاد جلو و کار رو یه سره می کنه و مراسم و سایر داستانهاش به حداقلی ترین شکل ممکنه سر می گیره و این دو تا جوون میرن تو خونه اجاره ای چهل متری که دختر قبل از اون داشته و الان با حقوق جفتشون که به سه تومن هم نمیرسه دارن روزگار میگذرونن. 

این تناقض الان ذهنم رو آزار میده که برادر کوچیکتره برای رسیدن به هدفهش که مراسم پر از ریخت و پاشه کلی داستان و درگیری و یه گوشی شکسته شده از خودش جا گذاشته و البته فشار به خانواده برای تقبل هزینه ها و از اون طرف دوستی که هیچی از مادرش نمی خواست جز اینکه تو مراسم باشه و آبروداری کنه. 


پاییز

اینقدر غرق دنیای روزمره و تکراری و صبح پاشو شب بخواب شدم که یادم رفته بود کارهای دیگه ای هم دارم و باید بهش برسم. نوشتن یکی از اون کارها بود که نه کاغذیش انجام میشه الان نه تایپیش. قبلنها وقتی یه کتاب خوب می خوندم تحت تاثیر نوشته های اون کتاب قرار می گرفتم و کلی درم انگیزه ایجاد می شد که مثلا منم میتونم مثل اون نویسنده بنویسم حتی یه جاهایی تقلید هم می کردم ولی دنیای یه نویسنده که کتابش اونقدر معروف شده که برسه به جایی که من هستم کجا و دنیای بدون پیچیدگی و تکراری و البته خالی از وقتهای با خود بودن من کجا. معلومه که سعی و تلاش بیهوده کردنه. به اینجا که رسیدم ذهنم میره به سمت «صد سال تنهایی» که چطور نوشته شده و چه ذهن قوی پشتش بوده و آیا مارکز مثلا میتونسته صبح با سر و صدای ماشینها با بدخلقی و بدخوابیدن دیشبش پاشه و یه روز پر از استرس رو تجربه کنه و بعدازظهر از فشار سردرد سینوسیت و خیلی از کارهایی که به نتیجه نرسیدن و بعضی هاش هم رسیدن البته برسه خونه و بخوابه و دوباره پاشه یه سری دوباره این داستان تکرار بشه تا آخر شب. به نظر من اگه مارکز باشی میشه ولی بدبختی اینجاست که شدم مثل «ریکاردو ریش» که انگار حال و حوصله خیلی کارها رو نداره ولی هر روز مجبوره یه روند خطی و تکراری رو طی کنه و حالا این وسط یه اتفاقهایی هم میفته و نه اینکه همه ش تکراری باشه ولی روند کلی داستان تکرار باشه و تکرار.

بر خلاف دوستان پاییز دوست و عاشق و دلداده اصلا از پاییز خوشم نمیاد. نه اون قدیمها که مدرسه بود و دانشگاه که خیلی ارادتی نداشتم بهش و تا جاییکه تونستم خاطراتش شیفت دیلیت شده از توی حافظه و حتی آدمهایی که میشناختم از اون دوران نه حالا که معلوم نیست روز گرمه چی بپوشیم و شب سرده چه کنیم. یه جورهایی برزخه. دروغ چرا اینجایی که من هستم پاییزش خیلی رویاییه. آبان به بعدش خیلی قشنگه. حالا از فاصله دور که کوهها و جنگلهاش دیده میشه یه هاله نارنجی روی اونها دیده میشه و خوردنی هاش هم که خب گفتن نداره و من هنوز دنبال زرشک کوهی می گردم. اگر بتونم به پاهایی که سه چهار ماهی هست رنگ کوهنوردی رو ندیده برم تا اون بالاها.

تنها وضعیتی که امیدوارم می کنه برای نوشتن از حالا به بعد تنهایی شبانه و کیبوردیه که نور داره و مجبور نیستم شبها تو تاریکی دنبال حروف بگردم. 



Dark Life Note - For a Moment♪


برادر گرامی یا شایدم خواهر گرامی، مدیریت محترم سایت بلاگ اسکای شما اومدی درآمدزایی کنی از سایت، کلی کد تبلیغات انداختی به جسم و جان هر وبلاگ برای دیده شدنش و استفاده از میزان بازدید کاربرها دیگه چرا بهانه میاری که کاربرها از کدهای مخرب تو قالب استفاده می کنن و گوگل ایراد میگیره و فلان. خب مثه بچه آدم رک و راست بگین نمیصرفه میخوایم از سایتمون پول در بیاریم. 

حس میکنم نوشته هایی که داشتم یه جورایی گروگان گرفته شدن. کاش میشد منتقلشون کرد به همون بلاگفا. گرچه اونم یه تجربه بد داشتیم باهاش .

اونوقتها

خوبی اونوقتها یعنی شاید بیست سال پیش این بود که زیاد ماشین از کوچه ها رد نمیشد یعنی اون موقع پراید نبود و واردات هم نه خیلی. اگه شیفت بعدازظهری بودیم که صبحها از ساعت نه تا یازده تو کوچه ولو بودیم و با توپ پلاستیکی دولایه بازی می کردیم اگه صبحی هم بودیم که بازی از ساعت چهار شروع میشد. روی آسفالت سفت و سنگ ، توپ پلاستیکی ، کفشهای ارزون و بی کیفیت و بازی که قرار نبود ما رو از این کوچه ها به جاهای بالاتر برسونه. بیست سال بعد یعنی الان نمیتونم باور کنم که اون بچه من بودم، برای همین رفتم تو همون کوچه قدیمی، خونه مون رو خراب کردن و جاش آپارتمان ساختن، فقط یکی از همسایه ها مونده که اونم اینقد رفت و آمد نداشتیم انگیزه ای برای زدن زنگ و احوالپرسی نمیمونه خصوصا اینکه بچه هاشون ازدواج کردن. 

جلوی در خونه قدیمی، روی آسفالت گرم تابستون، به زمین نگاه میکنم، ساعت ده صبح بوده احتمالا و کفشهای میخی داغون و میریم که مثل روبرتو باجو یا شایدم باتیستوتا یه شوت به این توپ دولایه بزنیم و بعدش نقش بر زمین، به هوش که میام تو خونه م انگار اتفاق خاصی نیفتاده. بعدازظهرش منو فرستادن مدرسه، سرم سوراخ شده بود ولی خونی نمیومد، گفتم حالم بده. سرگیجه دارم. فرستادنم خونه. بعده ها یادم اومد موقع شوت زدن با سر خوردم زمین. روی همون آسفالت سنگی و یکی که داشته رد میشده بغلم کرده برده تو خونه. بازم نمیتونم باور کنم یه بچه چهارده پونزده ساله با سر، محکم بخوره زمین سرش سوراخ بشه بعدشم مامان باباش بفرستنش مدرسه و الانم یه آدم عادی باشه؟ شایدم نباشه :دی 

و ده سال پیش، شبی که هوا طوفانی بود و کلاهک دودکش بخاری در میره. صبح به زور از جام پا شدم، برادرام پا نمیشدن، فقط چشم باز میکردن و عکس العملی نداشتن، احتمالا جن زده شده بودن و اگه ده دقیقه دیرتر بقیه رو خبر کرده بودم شاید خانواده تک فرزند شده بودند. (خوش به حالش میشد بزرگه)

من آدم مذهبی نبودم، هیچوقت نتونستم بگم خدایا شکرت که زنده ام، یا خیلی ها اینطوری شدن و الان زیر خاکن، خدا رو قبول داشتم ولی هیچوقت نتونستم برای این موردهای سطحی بیارمش پایین و ازش تشکر کنم، شاید نتونستم درک کنم که مرگ چیز بد یا خوبیه. این ابهام همیشه با من میمونه . به قول یه دوستی بهترین راه خلاصی از مشکلات فکر نکردنه. احتمالا راست میگه شاید نباید بهش فکر کنم. تا الان با اختلاف بهترین راه حل بوده

چلچله ها

راستش بعد مدتها بلاگ اسکای رو باز کردم و قرار شده یه چیزی بنویسم ولی دلهره و ترس از این دارم که چی باید بنویسم. حقیقت ماجرا اینجاست که دنبال اتفاق جدید و نویی تو زندگی می گشتم. یه بهانه جدید برای آغاز همه چی. حتی نوشتن. از اتفاقات جدید. از روزمرگی های هر روزه فقط مرگش اتفاق نیفتاده. روزش هر روز تکرار میشه بدون اینکه اون اتفاق یا اتفاقات جدید رخ بده. شاید زیادی متوقع شدم. از اینکه هر روز با کلی کاغذ و خرت و پرت از در خونه میام بیرون و طبق روال هر روزه یه گپی با مغازه دارها میزنم و بعدش مثل هر روز دختر پسرهای جوونی که با یه پلاکارد واستادن و راننده ها رو تشویق می کنن که بیان و بخشی از تاکسی های اینترنتی بشن که همه جا رو پر کردن و بعدش تاکسی. تاکسی هایی که اونها هم حرف تازه ای ندارن جز اینکه همه چی گرون شده اما این کرایه ها نه و شلوغی شهر و آشفتگی و تو هم رفتگی همه اجزا متحرک که با دیدنش فقط ذهن خسته میشه. واقعا نباید تو دل این همه بهم ریختگی و بی نظمی داستان تازه ای باشه؟ پس اگه نویسنده ای وسط میدون شهر نشسته باشه و قرار باشه چیزی بنویسه که قرار باشه چند نفر بخوننش از چی باید الهام بگیره؟ چه اتفاق ویژه ای باید باشه که با بقیه 95درصد روزمرگی زندگی آدمها فرق داشته باشه؟ شاید اگه این نویسنده خیلی بهمون لطف داشته باشه بتونه از چلچله هایی بنویسه که تو هوای شرجی بعد یه روز بارونی و گرم تابستونی بنویسه. بنویسه که اینها چقدر شاد و خوشحالن که دور هم تو هوا چرخ میزنن و ترافیک و آدمها رو به هیچی حساب نمی کنن. شایدم تو این تاریخ باید از وضعیت الان بچه های پرنده ها بنویسه که کم کم بزرگ شدن و دارن سعی می کنن از خونه های گلی که تو کنج دیوارهای خاکستری ساختمونهای شهر ساختن بپرن بیرون و پرواز رو یاد بگیرن. از اونهایی که این وسط نتونستن و مایه تاسف خوردن آدمها برای افتادن جنازه هاشون کف زمین میشن میگذریم. 

به نظرم باید به همون نویسنده هم بگیم اگه از این سوژه گذشتی پاشه بره خونه. شاید دنیا جذابیت های قبلش رو دیگه نداره.