نیمه شب نوشت
نیمه شب نوشت

نیمه شب نوشت

فرشید کارتن خواب

ساعت از نیمه شب گذشته . احتمالا فرشید کارتن خواب غذاش رو خورده و دستش توی سر کثیفشه که یکی از مغازه دارها به اصرار لبه جدول موهاش رو کوتاه کرد و الان هم دنبال اینه که یه موادی چیزی پیدا کنه و بکشه و بره تو هپروت بعدش هم روی سه تا کیسه زباله ای که از توی سطل آشغال های جلوی مغازه ها پیدا کرده چرت بزنه و بخوابه .حالا اگه سرما اجازه بده که فکر کنم کارکرد موادی که می زنه همینجاست. یعنی یه کاری می کنه که گرمی سردی حالیش نباشه و کلا زندگی.

غذای روز هفتم فوت پدر یکی از دوستام بود. دو تا خواهر و یه برادر که الان نه پدر دارن و نه مادر. اینکه اینها چطور با این موضوع کنار میان به قدری سخت بود که منِ سنگدل که اشکم خیلی وقت بود در نیومده بود نشستم گریه کردم سر تشییع جنازه. فکر می کردم همینقدر سخت باشه برای اونها ولی سه چهار روز دیگه که دیدمشون دیدم روحیه شون خیلی خوبه. خوشحال شدم که زندگیشون ادامه داره.

سه تا زندگی ای که از نزدیک دیدم بعد فوت مادر پدر خیلی نقش مثبتی برای بچه ها نداشته .انگاری مادر که رفت پدر بی معنا شد. تو این مورد که خیلی وقته میشناسمشون خیلی بدتر بود. پدر بعد فوت مادر بچه ها عملا خودش رو از جریان زندگی کشید بیرون. نه خرجی می داد نه خیلی کمکی می کرد. بچه ها مجبور شدن خودشون کار کنن و پول در بیارن. در این حد که حتی تو گفته هاشون بود و نبود پدر خیلی فرقی نداره. حالا بعد چند روز انگاری همینطوره. خیلی عزادار نیستند. کنار اومدن با موضوع انگاری این اتفاق سالهاست که افتاده.

چه اشتراکی داشتن این بچه ها و فرشید کارتن خواب.

پاییز

همینطوری هیچی نشده دو سوم پاییز گذشت.



اولی آبان ماه 1400
دومی آبان ماه 1386


#روزمرگی

ساعت شیش و نیم عصر همین روزهای پاییزی. طبق روال همیشه این روزها مشغول سر و کله زدن با آدمهای جلوی سوپرمارکتهای این نقطه از شهر هستم که بالاخره این مریضی کار خودشونه یا نه. البته که هیچوقت به نتیجه نمی رسیم. دلیلش هم اینه که نمیدونیم و می خوایم ادای اونهایی که می دونن رو در بیاریم.هر چقدر هم روشن فکربازی در بیاریم رگه هایی از جهان سومی بودن رو باید بروز بدیم. باورکردنی نیست که در این چند روزی که کلی بارون باریده هنوز هم فشار آب اونقدری کم میشه که مغازه دارها برای پر کردن سماورهای بزرگی که دم در مغازه می ذارن مجبورن قبل ساعت هفت چند تا دبه آب پر کنند که مشکلی برای فردا صبح نداشته باشند.

توی همین اوضاع و توی هوایی ابری و بعد  بارون که معلوم نیست بازم می خواد بباره یا نه و توی شلوغی غروبی که میره شب بشه جلوی مغازه ها و حجم ماشینهایی که دوبله سوبله پارک کردند از ماشینی که تازه پارک کرده زنی به همراه سه تا بچه پیاده میشه. بچه هاش یکی به نظر میاد یکی دو ساله باشه یکی سه چهار ساله و اون یکی بزرگتره هم احتمالا شیش هفت سالش باشه. بارون گرفت دوباره و زمین خیس که آب بارون توش نفوذ کرده بود و هنوز هم کف کفش ها رو کثیف می کرد باعث شد که همه اونهایی که هنوز به هوای تابستون کفش های کتونی و پارچه ای پا دارند و اون راننده هایی که پشت فرمون دمپایی دارند و حالا اومدن از این مغازه ها یه چیزی بخرن خیس بشن .

مغازه داری که حواسش به دبه هایی بود که داشت پر از آب می شد نگاهی به روبروی مغازه میندازه و زن و سه بچه ش رو می بینه. زن با چادرش بچه توی بغلش رو پوشونده بود و دخترش که سه چهارسالی باید داشته باشه هم اون زیر پناه گرفته. اما پسرش که بزرگتره خیس شده و خودش هم همینطور. صورتش خیسه. مغازه دار زن رو صدا می زنه و درخواست می کنه بیان داخل مغازه که خیس نشن. زن اما میگه که منتظر پدرشه که بیاد و اونها رو با خودش ببره. حالا دیگه کمتر آدمی زیر این بارون می تونست راه بره. زن اما کنار جعبه چوبی بزرگی که مغازه دارها ازش برای نگه داری یخ استفاده می کنند ایستاده و هنوز منتظره. به اصرار مغازه دار که حالا سیگار کنج لبش تموم شده و قیافه ش موجه تر شده زن و بچه هاش به داخل مغازه پناه میارن. مغازه دار یه صندلی پلاستیکی به زن میده و زن روی اون میشینه. زن به همراه دو تا بچه ش ته مغازه در حالی که هنوز از سر و صورتشون آب می چکه نشستن. بچه بزرگتر، پسرش اما بیرون کشیک می کشه که بابابزرگشون زودتر بیاد و مادر رو خبردار کنه. مغازه هنوز شلوغه و شاید مغازه دار پشیمون شده باشه از اینکه ته مغازه و جلوی کلی جنس الان به وسیله این زن و بچه هاش اشغال شده و کاسبیش به خطر افتاده. حالا اما برای کنجکاوی و هم اینکه زن رو مطلع کنه که نمی تونه تا آخر شب اونجا رو اشغال کنه از زن سوال می کنه که منتظر کیه و چرا اینجاست. زن چادرش رو که حالا یکم عقب رفته روی سرش جابجا کرد و به آرامی جواب داد از شهرستان میام و قرار بوده برم به شهری که سی کیلومتر اونطرفتره. اولین بارم بود اینجا میومدم و قرار بود راننده ما رو ببره به اون شهر اما به اینجا که رسیدیم گفت مقصد همینجاست و ما هم پیاده شدیم و کل کرایه مقصد رو هم داده بودیم. حالا منتظر پدرم هستیم تا از شهرمون بیاد و ما رو ببره به مقصد. مغازه دار که شوکه شده بود گفت یعنی راننده این همه پول گرفت بعد شما رو با سه تا بچه نرسوند سی کیلومتر اونورتر؟ زن هم با حالتی ناراحت گفت نه.

اینجا بود که نه مغازه دار و نه زن متوجه شدند که من و چند مشتری داریم به مکالماتشون گوش میدیم و انگشت به دهن موندیم از این همه نجابت نوع بشر .

کفشنده

اصلا منطق آدمها تو شرایط مختلف قابل درک نیست بعضی اوقات. ساعت سه و نیم صبح دارم به این فکر می کنم چرا برای کفش دزدی که کفشهای دزدی از خونه ها رو میاره در مغازه های اینجا و به مغازه دارها می فروشه لقب کفشنده دادن؟‌یعنی ادای احترام میشه بهش؟ اولین بارکه این اصطلاح رو شنیدم گفتم کفشنده یعنی چی؟ یکی از مغازه دارها گفت یعنی این میره از خونه های بالای شهر توی آپارتمانها و مجتمع ها کفش می دزده و میاره می فروشه. گفتم یعنی همون کفش دزده؟ مغازه دار یه طوری نگاه کرد که انگار به فک و فامیلش ناسزا گفتم و در ادامه فرمود که این بنده خدا گفته فقط از جاهای بالای شهر کفش جمع می کنه نه از پایین شهر. سوالم این بود که چون بالای شهر کفش های بهتری می پوشند؟ باز یه نگاه عاقل اندر دیوانه به من انداخت و گفت نه چون اعتقاد داره بالا شهریها پولدارند و طوریشون نمیشه اگه یه جفت کفش نداشته باشند ولی آدمهای پایین شهر همین یه جفت کفش رو دارند و اگه همین هم ازشون گرفته بشه چیزی ندارند و از همه مهمتر اینکه آه این آدمها خیلی می گیره. (اشکم دراومد!) . خداروشکر هنوز اعتقادات هست تو وجود خیلی ها! خلاصه رابین هود زنده هم داریم اینجا که از پولدارها می گیره و به فقرا نمیده بلکه می فروشه. آخر کاری هم معلوم شد کفش های مغازه دارهایی که درآمد سه روزشون به اندازه درآمد یک ماه یه کارگره رو هم همین آقای کفشنده تامین می کنه.

بارون

تا به حال ما مردم اینور خطه شمال تا این اندازه منتظر باریدن باران نبودیم. اینور خطه شمال منظور دست  راست و سمت شرق میشه و به اندازه گیلان و مازندران از نظر اهالی مرکز و وسط کشور شمال به حساب نمیاد ولی تا این اندازه اینجا اینقدر خشک نبوده .درسته که تابستان و فصل گرمه ولی توی همین تابستان هم همیشه باران داشتیم و خیلی دور نیست که طوری باران میومد که سیل راه میفتاد روستاهای پایین دست شهر . دو روزه هوا ابریه ولی دریغ از یه قطره باران. چی شده و چیکار کردیم سوال کردن نداره و جوابش هم معلوم. 

یاد دیالوگ فیلم راننده تاکسی افتادم. یه روزی بارون میاد و همه کثیفی های شهر رو با خودش میبره... 

- شجریان - بارون