نیمه شب نوشت
نیمه شب نوشت

نیمه شب نوشت

واکسن

بچه بودم. قبل از کلاس اول. شاید همین روزها. یادم نیست ولی قرار بود یه سری واکسن قبل از مدرسه به ما دهه شصتی های بدبخت بزنن. الانم هست انگار. از کسی نپرسیدم. ولی برای من که برای سرماخوردگی و آنفولانزا حاضر بودم از تب چهل و خورده ای درجه بمیرم و آمپول دگزا و ویتامین و پنی سیلین نزنم این مورد تو کَتَم نمی رفت که یعنی چی می خواین آمپول بزنین. خلاصه که پدر من رو برد جلوی مرکزی که تزریق می کردن و نوبت من شد. در کسری از ثانیه وقتی دیدم نه بابام هست و کسی مراقبم فرار کردم. زدم بیرون از اونجا. یعنی طوری میدوییدم انگاری قراره اینها منو بکشن. شاید صد متر دور شده بودم که متاسفانه اینها منو گرفتن و به زور و در حالیکه مثل ابر بهار گریه می کردم بردن داخل و واکسن ها رو زدن. 

حالا حکایت الان شده. یکی زنگ زده که فلانی بیا تو رو قاطی معلم ها جا بریم برو واکسن بزن. گفتم نه فعلا درگیرم. کار دارم. بنده خدا کلی اصرار کرد و من نرفتم در صورتی که نمی دونست کلا به سرنگ جماعت حالا پنی سیلین و ب کمپلکس باشه تا واکسن کرونا فوبیا دارم و ترس می گیره همه وجودم رو و البته برادرزاده نه سالم همیشه مثل آدم بزرگ موقعی که مریض میشه میره روی تخت درمانگاه شلوارشو میکشه پایین و میگه خانوم پرستار بیا آمپول بزن. احتمالا به داییش رفته و من میتونم فقط به عمه نداشته ش تو این مورد بد و بیراه بگم :) 

مهاجرت

منشی شیک و پیک در رو باز می کنه. روی صندلی میشینم و منتظر میمونم . یه دختر اونطرف تر نشسته و اون هم منتظره. خانم منشی شیک و پیک یه فرم و زیردستی میاره .بهش میگم خودکار دارم. به اون دختر هم یه فرم میده. نام، نام خانوادگی، تاریخ تولد، میزان تسلط بر زبان های خارجه، کشوری که قصد دارید مهاجرت کنید و ... به جز کشور مورد نظر همه رو پر می کنم. بعد چند دقیقه انتظار خانم منشی میگه بفرمایید داخل. آقایی که ماسک نزده تشریفات حال و احوالپرسی رو به جا میاره. 

بعد یه مقدمه متوجه میشم از نظر ایشون من به خیلی از کشورها میتونم مهاجرت کنم و پذیرفته بشم چیزی که از نظر خودم خیلی منطقی نیست. استرالیا و کانادا از رشته شما پذیرش دارند و مهندس زیاد میخوان. کدوم راحت تره؟ استرالیا راحت تره. اونجا مهندس زیاد میخوان و هزینه های زندگی پایینتره و البته اگه درخواست برای شهرهای کوچیکش باشه امکان پذیرفته شدن بیشتره. خیلیم عالی! خب چی لازمه؟ هزینه هاش و زبان. زبانم زیاد خوب نیست. با گفتن این جمله انگار که منتظر این لحظه باشه به خانم منشی زنگ میزنه و میگه آقای فلانی رو بگو بیاد. آقای فلانی در کسری از دقیقه وارد میشه. ماسک زده و نمیشه از روی قیافه ش چیزی رو تشخیص داد. آقای مشاور میفرمایند که ایشان مترجم ریاست جمهوری بودند و آقای فلانی لطفا یه تست از ایشون بگیرید. آقای فلانی با سرعتی مثال زدنی هفت هشت ده جمله رگباری به سمت من شلیک می کنند بدون اینکه حتی کلمه ای از حرفهاش رو متوجه بشم. درخواست کردم دوباره تکرار بفرمایند. این بار اما انگاری زدم روی دکمه سرعت و حتی نفهمیدم کی جمله شو تموم کرد. خب من رفوضه و تجدید شدم. آقای فلانی رو به آقای مشاور کردند و فرمودند ایشون خیلی ضعیفه. بله خودم هم می دونستم. سر و کار ما با زبان خارجه در حد چند کلمه لاتین داخل گوشی و منوی استارت ویندوز برای Shut Down و  Sleep  کردن Windows  بوده. 

خب حالا که این دو مبارز یه ضعیف رو گوشه رینگ گیر آوردن شروع به حمله می کنند. شما زبانتون خیلی ضعیفه و باید آیلتس 6.5 تا 8 داشته باشید برای پذیرش. خب چقدر طول می کشه آقای مشاور؟ اگه الان با آقای فلانی شروع کنید حدود شیش تا هشت ماه حداقل. و بحث شیرین آخر. چقدر هزینه داره این پروسه مهاجرت؟ آقای مشاور دستی به چونه ش می کشه و توی ذهنش ماشین حساب میزنه. خب با کارهای کنسولی و زبان و هزینه های ما و البته خرج دو ماه اونجا برای اینکه کارهاتون راست و ریس بشه حدود 450 تا 500 میلیون. تنها کلمه انگلیسی که تو این موارد برای محاوره کاربرد داره به کار می برم. اوکی! من خدمتتون تماس می گیرم. برای اینکه به نظر بیاد چقدر علاقه مند به روی گلشون هستم با خنده میگم کارت اینجا رو به من ندادن. میشه شماره اینجا رو داشته باشم تا سوالی داشتم تماس بگیرم؟ بله البته روی میز خانم منشی هست. تاکید دوباره به اون کلمه انگلیسی. اوکی! مرسی (این یکی فرانسوی بود). 

به اصرار برادر کوچیکترم رفتم. از نظر اون که خیلی راحته رفتن. بماند که در حد همین چهار کلمه من هم زبانم نمیدونه. میگه میخوام برم نروژ. تو ذهنم سرما و شفق قطبی و اوله گونار سولسشر مربی منچستر یونایتد میاد و اینکه میگن شیش ماهش شبه که اینطور نیست واقعا. حالا بحث هزینه هاش جدا ولی کجا برم وقتی با اینکه تو این سی و چند سال به چیزهایی که اینجا میخواستم نرسیدم اونجا آیا بهش میرسم؟ تو ذهنم چند محاسبه سنگین در حال انجامه. برم اونجا راحت کار پیدا میشه؟ کجا زندگی کنم؟ چطور یه جایی رو پیدا کنم؟ خانواده رو چه کنم؟ پدر و مادری که خیلی مشکلات دارند. اونجا باید از صفر شروع کنم؟ میشه راحت برگشت؟ بهترین گزینه همونه. پاک کردن صورت مسئله...



- Various Artists - All I Ask Of You


#روزمرگی

یه دوستی دارم خیلی به فکر منه. بعضی وقتها زنگ میزنه خبر می گیره و حال و احوال می پرسه . بهش میگم کاری داشتی زنگ زدی میگه نه خواستم حالت رو بپرسم و کلی خوشحال میشم از این کارش. قرار شد یه آموزشی از کاری که انجام میده رو بده و کار رو یاد بگیرم. خیلی وقته دنبالشم که این کار رو یاد بگیرم ولی انگار فرار می کنه از این موضوع. بعد از چند جلسه رفت و آمد به شرکتشون قرار شد اگه پروژه بگیرن من هم باشم و اون کار رو عملی انجام بدم. تاکید کردم کار دفتری  و همینی باشه که یاد می گیریم نه کارگاهی و سر و کله زدن با آدمهای دیگه. قبول کرد. 


ساعت سه ظهر روز پنجشنبه 

تلفن زنگ میخوره (دوستم) : 

-سلام جان

+سلام مخلصم ... آقا یه فایل اکسل برات می فرستم تا فردا حساب کتابش رو انجام بده 

- خب من اون مدل کار رو ده ساله انجام ندادم یادم نمیاد چی به چیه

+(یه چیزهایی راهنمایی می کنه نمی فهمم) چیز خاصی نیست سخت نگیر راحته 

- خب باشه برسم خونه ببینم چی به چیه. الان کجایی؟ 

+من خونه پدر زنم 

-باشه بهت زنگ می زنم

+ باشه خداحافظ


چند روز دیگه. پشت تلفن 

+قرار شد یه پروژه بگیریم اطراف شهر نزدیکه. صبح ساعت شیش و نیم ماشین میاد دنبالت تا چهار پنج 

-قرار بود کار اجرایی نباشم. کار دفتری باشه. نرم افزاری که داشتیم یاد می گرفتیم.

+نه دیگه. مهندس باید از یه جایی شروع کنی. کار با دوربین نقشه برداری یاد داری؟ 

-نه خیلی وقته باهاش کار نکردم. ولی من سر پروژه نمیام. تجربه خوبی ندارم و حال و حوصله کل کل کردن با کلی آدم رو هم ندارم. ضمن اینکه با این سن نمی خوام شروع کنم. دیگه حس و حال شروع کردن این مدل کار رو ندارم. توی پروژه های قبلی خیلی اذیت شدم.

+این فرق داره مهندس. تو بر اساس تجربیات بد گذشته ت قضاوت می کنی.

- به هر حال کار کارگاهی ذاتش همینه. صورت مسئله که عوض نمیشه. سر و کله زدن با کارگر، مهندس های بالاسر ، ناظر پروژه و آدم هایی که از ادارات میان و زد و بندهای پشت کار. حرف در آوردن ها. رشوه دادن ها، حقوق های ضعیف و بد موقع و تازه کار توی محیط بیرون که چهار روز دیگه سرد میشه و سخت هم میشه.

+ حال حرف می زنیم با هم . الان جوابت نه هست؟ 

- نه هنوز ولی حرف می زنیم حضوری 

+ باشه خداحافظ


بعد چندین سال رفاقت میشه پشت پرده خیلی از این رفتارها با همین چند تا مکالمه فهمید. دوستی که وقتی رفته خونه پدرزنش و کاری رو قبول کرده و نمی رسه انجام بده و داره لطف می کنه و اون کار رو به من میده در حالی که اصلا آمادگیش رو نداشتم و قراری که با هم گذاشتیم و بعدش هیچ و پوچ شد. 

نتیجه گیری: اون زنگ زدنها برای حال و احوال پرسیدن نبود. تهش می رسه به خواسته ای که منفعت یک طرفه تامین میشه و فشار به طرف دیگه.

مادر بیمار شد. همین کرونا. پدر اما با سرفه ای که نصف و نیمه ادامه داره اعتقاد به این موضوع نداره و میگه جایی نرفته که بخواد بگیره. از کی بگیره؟ ولی ما که خوب می دونیم از کی. از داداش کوچیکه و یک بار بیرون رفتنش. اونم صف نانوایی. این بچه کلا بیخیال و سر به هواست. چند روزی مریض بود و مادر تر و خشکش می کرد. حالا مادر درگیره و شاید هم پدر. یک هفته ای هست که علامت داره و دیروز رفتیم سی تی اسکن. خیلی ریه اش درگیر نیست ولی دکتر مربوطه اعلام کردند که برید فلان جا فلان آمپول پنج شیش نوبتی رو بگیرید. رفتیم اونجا ولی مثل فیلمهای آخرالزمانی بود. مادر جلوی اینها خیلی سرحال بود. ترسیدم اینجا بدتر نشه وضعیت. خلاصه رضایت دادیم و تو اون وضعیت شلوغ و آلوده و هر کی به کی نوبت اول رو تزریق کردند. روز خسته کننده ای بود. از صبح سی تی اسکن که چند ساعت طول کشید و بعدش نسخه ای که سرم و یه داروی ساده دیگه ش پیدا نمی شد و بعدش البته تزریق که باز هم زمانبر بود. هوا هم انگار به معنای واقعی مرداده. گرم ، شرجی و باعث بی تابی. 

ساعت سه صبح بود با داد و بیداد داداش کوچیکه از خواب بیدار شدم. مادر کف اتاق افتاده بود. بیحال بود و به سختی حرف می زد. زنگ زدم اورژانس گفتن ماشین داره میاد. از توی شهر نه. از یه روستای نزدیک! به سختی از دو تا طبقه پایین رفتیم و رفتیم بیمارستان. خداروشکر فقط ضعف و بیحالی بود و چاره ش سرم و تقویتی. سرم رو داشتیم. روز قبل کلی گشته بودم وگرنه داروخانه بیمارستان گفت ما سرم نداریم!! ساعت پنج و نیم صبح بود. یه گوشه ای نشستم. به وضع خودم مادر مملکت فکر کردم کلی کاش و افسوس یه خیالم آمد. تحمل سختی نبودن یکی از اعضای خانواده رو نداشتم. چند سالی میشه حتی یه قطره اشک از گشه چشمم بیرون نیومده ولی بغض کردم و خواستم گریه کنم ولی باز هم مقاومت کردم. کاش این روزها تموم بشه. برای همه. برای ما.

#قصه زندگی

ما قرار بود نسلی باشیم که میره می جنگه یعنی اینطوری بود که اون موقع که قرار بود ما به دنیا بیایم مملکت توی جنگ بود و مثه اینکه حالا حالاها ادامه داره. هفته ای نبود که خبر شهید شدن یکی رو به در و همسایه ندن. پدر ما جنگ نرفت و ما رو از خیر و برکت بعدش بی نصیب گذاشت. شاید اگه می رفت ترکشی چیزی می خورد وضع الان طور دیگه ای بود. اصلا فلسفه وجودی ما همین بود بچه زیاد برای اینکه مملکت کمبود آدم نداشته باشه بعدش. پدر و مادر اما انگاری  داشتن مسابقه می دادن که به چهارتا قناعت کردن. بعدها انگیزه این کار رو داشتن دختر اعلام کردن چیزی که بهش نرسیدن. شاید اگه ما خواهر داشتیم وضع الان طور دیگه ای بود. البته یه عمو دارم که پنج تا دختر داره و یه پسر به نظرم اون حق همه رو خورده. عمو کوچیکه اما به سه تا قناعت کرد. دید نمیشه که نمیشه. همه ش پسر میشه. اون موقع از این نسخه ها نبود که می دادن می گفتن یه ماه قبلش فلان چیزهای گرم رو بخورین بچه تون پسر بشه اگه سردی بخورین اما دختر میشه. اون موقع مردم خیلی دختردوست نبودن نه مثه الان ها که دلشون ضعف میره برای  دخترداشتن.

 پدربزرگ پدری خیلی اخلاق درست و حسابی نداشت چیزی که پدر من هم ازش به ارث برد. اهل هیچ مدل تفریحی نبود به جز خوردن . تفریح شکمی! این مورد هم به ارث برده شد توسط خیلی از بچه هاش و نسل بعدی و حتی بعدتر از اون همه شکم دار و گنده و هیکلی. مادربزرگ مادری رو ندیدم. میگن خیلی خوب بوده. البته که خوب بوده .آدمی که بتونه با این جماعت بدخلق شکمو بسازه و مدیریت کنه یازده بچه رو آدم نیست ابر انسانه . توی تصادف فوت شد. احتمالا اگه الان بود اوضاع همه طور دیگه ای بود و بچه هاش اینقدر تو سر و کله هم نمی زدن و شوهرش هم نمی رفت یه زن دیگه بگیره که بیست سال از خودش جوونتر باشه و بعد فوت پدربزرگ باز دوباره ببخشید سه باره ازدواج کنه .

 پدربزرگ مادری اما از اون شخصیت های پدرخوانده ای طور بود. همون ها که بچه هاش دورش  می چرخن و این میگه کی چکار کنه و کلی ملک و املاک داشت و خونه بزرگ وسط روستا و کلی کارگر برای زمینهای زیادش. از اونها که خیلی بین مردم معتبر بود و همه ازش با احترام یاد می  کردن.خلاصه میشه گفت مردم دار بود. تازه اهل تفریح هم بود و ماشین شاسی بلند داشت و اهل گشت و گذار. خیلی عمر نکرد. به پنجاه نرسیده تصادف کرد و فوت کرد و مادربزرگ،   این زن که به تنهایی  یازده تا بچه رو جمع و جور کرد. پسرها ازدواج کردن و دخترها رو شوهر داد. ستونی بود توی خونه گرچه پسرها بزرگ خیلی احترامش نمی کردن. اونها اینطوری بزرگ شده بودن که بی زحمت کلی ملک و املاک بهشون رسیده باشه و کارشون این بود که می فروختن و می خوردن و البته دود می کردند. مادربزرگ که فوت شد من دبیرستانی بودم. سر عزاش با پسر داییم عجیب می خندیدیم. دایی کوچیکه شاکی شده بود من نفهمیدم چرا خنده م می گرفت .هنوزم نمیدونم ولی دلیلی برای بی احترامی نداشتم. هنوز  هم خوابشو می بینم. آخرین خوابی  که دیدم اینقدر دقیق و با جزییات بود که حس کردم واقعا هست. توی خواب راضی و خندان بود. اگر بود میشه گفت وضعیت همه طور دیگه ای بود. هم بچه هاش هم نوه هاش.

بعد پدربزرگ ها و مادربزرگ ها  بچه ها زمین رو بین خودشون تقسیم کردن. این مورد مشترکه بین خانواده پدری و مادری. ملکی که سالیانی توی اون بزرگ شده بودند و پدر و مادرشون زندگی می کردند رو فروختند. دایی ها همچنان مشغول فروش املاک برای عیش و نوش بودند. دخترها که ازدواج کرده بودند با فشار دامادها شاکی از بخوربخور پسرها. طوری شد که همیشه توی جمع خانواده دو کلمه که از  قدیم صحبت می شد می رسید به دعوا سر تقسیم ارث و میراث. این وسط شکایتهای زیادی از دو طرف شد. پرونده ای که توی  دادگاه همچنان بازه رو شاید هیچ قاضی ای تحویل نمی گیره. یکی  از  عموها مشغول کلاه گذاشتن سر عمه ها بود و یکی از خاله ها دایی بزرگه رو توی دادگاه محکوم کرد و فرستاد زندان. 

ما این وسط بزرگ شدیم اما. با همین قصه ها. با همین دعوا و  آشتی ها . پدر و مادری که خیلی  وقتها رفتارشون با ما تابع قهر و آشتی های خانواده بود. شاید اگر بزرگتری  بود اوضاع طور دیگه ای بود. شاید قصه زندگی همه ما طور دیگه ای بود. شاید ... 


Toots Thielemans - Circle of Miles