نیمه شب نوشت
نیمه شب نوشت

نیمه شب نوشت

هم مسیر

من از کوچه پشتی میرسم به خیابون اصلی و تو از کوچه روبرو و میدونی چی جالبه. اینکه این دو تا کوچه تو یه نقطه به هم می رسند. حالا مسیرمون تا یه جایی یکی  میشه. یا من پشت سرت میفتم یا تو. میدونم که تو هم میخوای بدونی این کیه که خیلی  وقتها ساعت دو و نیم ظهر مسیرمون به هم میفته. خب منم میخوام. تو تنها نیستی. ولی کنجکاویمون هیچوقت تموم نمیشه. میدونی چرا. چون هر دو مون ماسک میزنیم. خب تا یه حدودی می تونیم همدیگرو برانداز کنیم. تو لاغری من متوسط. من همیشه کفشهای کوه پاهامه تو همون کفشهای رسمی و اداری. از همونها که منشی ها و کارمندها می پوشن. نمی دونم به به من می رسی راه رفتنت یه طوری با دقت و منظم میشه یا من اینطوری فکر می کنم. حالا خودتم میدونی که منم یه طوری حرکت می کنم که ازت عقب نیفتم. فاصلمون همیشه باید بیست متر باشه. اینو خودتم میدونی وقتی تو پشت سر من میای. چرا بیست متر؟ منم نمی دونم تو هم نمی دونی. حالا بدترین جای کار می دونی کجاست. اینجاست که من فقط چشمهات رو می بینم و اون موهایی که انگار با عجله جمعشون کردی و چند تاییش زده بیرون و فکر اینکه اگه این چشمهاش باشه پس بقیه صورتش چه شکلیه ذهنم رو زخمی می کنه. نمی دونم برای تو هم سواله یا نه. هر چی که هست ما به اندازه یه خیابون یک کیلومتری با هم مسیریم . می دونستی  این خیابون کافه داره یعنی جایی که دو تا آدم می تونن با هم وقت بگذرونن. اونوقت تو می تونی شاید از اتفاقهای کار امروزت بگی و منم گوش کنم. یا شایدم نه. یه طور دیگه بشه. مثلا یه روز که خیلی بارون میاد و تو لباس و چتر همراهت نیست مثه یه قهرمان چترم رو باز کنم و دو نفری اون خیابون رو با هم بریم. هر چی که هست قراره این فاصله و صورتهایی که نمی بینیم و اینکه کی هستیم و کجا میریم قراره راز باقی بمونه و قراره وقتی تو از کوچه روبرو میای و من از کوچه پشتی تنها برخوردمون همون نگاهی باشه که چند ثانیه ای به هم میفته. شاید تو هم میخوای همه چی یه راز باقی بمونه مثه من.

Michael Logozar - Wonder - 

منفی ده

کلی برف اومد. خیلی زیاد . از ساعت شیش صبح تا نزدیکیهای غروب ولی الان یعنی آخرهای شب چیز زیادی ازش باقی نمونده. اینجا همیشه همینطوری بوده. رطوبت هوا زیاده و وقتی برف میاد زیاد رو زمین چیزی نمیشینه. دیروز توی هوای به نسبت بهاری وقتی رفتیم نهالهای باغ یکی از آشناها رو با کیسه بپوشونیم هیچوقت فکر نمی کردم که قراره بیست و چهار ساعت بعدش هوا نزدیک پونزده درجه سرد بشه و برسه به ده درجه زیر صفر. امسال زمستون سردی نداشتیم ولی همین چند روزه به اندازه یه فصل سرد شده و سردی رو میشه از تلف شدن توله سگی که قرار بود نگهبان باغ باشه فهمید. حیوون بیچاره شاید دو ماه از به دنیا اومدنش نگذشته بود و آشنایی که یه باغ سه هزار متری تو حاشیه شهر خریده بود لطف! کرده بود و از تو خیابون پیداش کرده بود و برده بودش سر باغ که هم وسیله تفریح بشه و هم وقتی که بزرگ شد نگهبان. شاید تقدیرش این بوده ولی واقعیت این بوده که باید پیش مادرش باشه و کم کم بزرگ بشه  

ساعت هشت و نیم شبه. خیابون ها خیلی خلوت تره. سرما به شدت آزاردهنده ست و این رو میشه از آدمهای گذری که دستاشون رو تو جیبشون کردن. پسری که که کلاه نداره و کاپشنش رو روی سرش کشیده و میره به سمت عابربانک و حتی زن نیازمندی که اون هم دستکش پوشیده فهمید. یادم رفت از درختهای گل کرده بگم که نزدیک بهار شکوفه زدن و این سرمای چند روزه همه رو از بین میبره. خیلی دلم می خواست یه اتفاق شاعرانه امروز بیفته که ته این سوز و سرما بشه یه نتیجه اخلاقی گرفت و بگم خب در عوضش اینطوری شده و اونطوری ولی خب نشد. شاید این سرما زیاد بمونه حتی با آفتاب فردا و چند روز دیگه از بین نره ولی تهش یه چیزی  مثه بهار لازمه که همه چیز رو با اون بارونهای سیل اساش بشوره و ببره. 

Michael Maas - Darkness  -  

کلی سوال بی جواب

هنوزم خیلی چیزها هست که آدم رو از این دنیا متعجب کنه هر چند اسمش توهم باشه و به شکل عجیبی باورپذیر . از موقعی که مستند بیگانگان باستانی رو میبینم به این نتیجه رسیدم هیچ چیز این دنیا اونطوری نیست که در موردش حرف زده شده . خیلی چیزها گفته نشده و اینکه ما الکی خودمون رو بزرگ کردیم. 

با این حجم از سوالهای بی جواب تا حالا مواجه نشده بودم. اینکه به اشتباه مورچه و سوسکی رو لگد می کنم و از نظر اونها شاید اسمش قضا و قدر باشه و از نظر ما موجودات قدرتمندتر یه مسئله بی اهمیت! حالا از دید یه سری موجودات بالاسری و قویتر این همه بلا سر ما میاد چطوری تفسیر میشه؟ و تو ذهنم کلی سوال دیگه شاخه میزنه و جوابهایی که باعث میشه مغزم داغ کنه.  

و حالا طبیعت

چه نفسی بکشه طبیعت از دست ما! چه شاخ و برگهای افتاده ای بدون اینکه به دست ما بیفتند برای درست کردن آتیش تبدیل به خاکی بشن که بذر درختها نیاز دارند برای رشد. چه بذرهایی که حالا همین اول بهار از زیر خاک زدن بیرون و دارند از دنیای بدون لگدهای بی توجه آدمها لذت می برند. چه گرازهایی که با پوزه هاشون زمین رو شخم نمی زنند برای همین بذر و دانه ها ، وقتی ما نیستیم که از ترس فرار کنند. چه بستری آماده بشه از همین شخم زدن خاک جنگل با همین گرازها در حالی که ما نیستیم گل و گیاهی که اونجا روییده رو بی ملاحظه از ریشه در بیاریم . چه علف های هرزی که که حالا تو جایی رشد می کنند که بر اثر رفت و آمد ما فرصت رشد نداشتند.چه سحره و فنچ ها و پرنده های آوازخونی که حالا نگران نیستند به دست ما شکار بشن و تو قفس بیفتند. چه روزخونه های پرآبی که حالا تا ته مسیر صاف و زلالند بدون اینکه ما چکمه های کثیفمون رو بذاریم داخلشون. چه جاده رویایی ای میشه همون جاده ای که از وسط جنگل می گذشت و تا فاصله ها دورتر از اون هیچ حیوونی جرات نزدیک شدن به اون رو نداشت. چون ما آدمها نیستیم همه چیز داره به جای اولش برمی گرده. به چیزی که بوده و باید باشه و ما بهش احترام نذاشتیم. 


  Peter Kater - Angel's Nest 


15000 قدم

امروز تصمیم گرفتم سر به طغیان بزنم و از از خونه برم بیرون. درسته خیلی کار نکرده دارم خیلی کتاب نخونده فیلم ندیده موسیقی های دانلود شده گوش نداده و کلی کارهای دیگه که همیشه موقع شلوغی و درگیری ها ای کاش ای کاش می کردم که یه وقت خالی گیر بیارم که بتونم انجامشون بدم ولی دیدن کلی منظره تکراری تو خونه با این سابقه حال و احوالی که از خودم سراغ دارم عذاب آور شده بود و زدم بیرون. داخل پرانتز. همه اینها رو گفتم که توجیحی باشه برای کار اشتباهم از دید بقیه که نباید بیرون بری و شاید رفتی و خودت هم مریض شدی و از همه بدتر پدر و مادر مریضی داری که نباید بیماری جدیدی رو بهشون انتقال بدی . ولی مثل پرنده ای که چند روز زیر ناودونی یه خونه منتظره بارون قطع بشه و بتونه دوباره پرواز کنه بیخال بارون و سرما و اتفاقهایی که شاید بخواد بیفته شدم و رفتم بیرون. (بارون و پرنده و ناودونی برای این بی مسئولیتی زیادی شاعرانه ست!). 

سوار تاکسی و اتوبوس نشدم . به این فکر کردم که چندتا آدم کنار هم و نزدیک هم و بقیه ماجرا و نتیجه این شد پیاده برم. مسیر پنج دقیقه ای سی و پنج دقیقه طول کشید و رسیدم به بازار. خب می شد حدس زد که خیلی خبری نباشه بازار به خصوص اینکه همه میگن ما امسال نه جایی میریم نه کسی میاد خونه مون. ولی نه انگار طور دیگه ای بود همه چی. شهر شلوغ! شلوغش باید کشیده باشه تا زیاد بودن آدم ها دیده بشه. شهر شلوووووغ! اصلا باورکردنی نبود که مثلا مریضی ای اومده خیلی ها مرحوم شدن خیلی ها درگیرن تو بیمارستان ها خیلی ها خبر ندارن مریضند و دارن انتقال میدن به بقیه . دست فروشها خیابون ها رو گرفته بودن زیر سلطه خودشون و مردمی که کل حفاظتشون یه ماسک و بعضی ها به علاوه یه دستکش. خب چی میشه گفت. خیلی ها نیازهای روزمره رو باید خرید کنند. دست فروشها هم که با این وضعیت کسی براشون دل بسوزونه پس راه خودشون رو میرند و دوست کتابفروشی که در همون نزدیکی مغازه ش باز بود و می گفت ده میلیون چکش همین الان برگشت خورده و نمیدونه چه کاری باید بکنه.ولی اینها به کنار انگار بعضی ها هنوز دلشون به رفت و آمد و عید بودن خوشه. مشخص بود بعضی ها برای خرید عید اومدن. آجیل و هفت سین و کفش و لباس برای بچه ها می گرفتن و این وسط بازار به این شلوغی داروخونه ای که هر کی میرفت داخل برای ماسک و دستکش و بقیه چیزهایی که برای دور موندن از مریض شدنش نیاز بود رو می پرسید. 

درک این همه تناقض برای مخم که چند روزی تو خونه مونده بود قابل درک نبود. میگن بمونید تو خونه تا مریض نشید. تو خونه بمونند که چطوری خرید کنند. اگه سر کار نرن و مغازه ها نباشه که از کجا هزینه های زندگی در بیاد. اگه این بیماری خطرناکه که هست پس چرا داروخونه ها ماسک ندارن و بقالی بغل دستش ماسک تولید کرده با پارچه تترون سفید و کش شلوار تو خونه می فروشه هفت هزار تومن. 

بعد از نزدیک به پنج کیلومتر پیاده روی توی خیابونهای شهر به امیدوارکننده ترین صحنه ممکنه رسیدم. پیرمردی با یه عصا که دست دیگه ش داخل کتش بود و خیلی آهسته داشت می رفت و می رفت. شاید اونم دلش پوسیده بود از خونه.


Stanley Myers - Deer Hunter Cavatina