-
تکرار و تکرار
سهشنبه 27 شهریور 1397 01:06
همه رو مرور می کنم حتی اون راننده تاکسی که چند بار باهاش هم مسیر شدم. اول از قدیمیا شروع کردم به نتیجه ای نرسیدم. از بچه های دانشگاه ولی همه گرفتارن هیشکی دم دست نیست. از مغازه دارهای پایین هم نه. اینقدر راحت نیستم. خانواده؟ نه واقعا. هیچوقت حتی به اندازه سیگار فروش کنار خیابون به اینا نزدیک نبودم. دوستهای قدیمی....
-
بی عنوان
یکشنبه 4 شهریور 1397 00:38
این خیلی خوبه که بیشتر کسانی که از وبلاگ استفاده می کنن میتونن اون لحظه که پنل کاربریشون رو باز کردن شروع کنن به نوشت از زندگی و اتفاقاتی که افتاده . اگه اتفاقی هم نیفتاده باشه باز هم میتونن بنویسن. حالا میخواد سلام علیک با یه راننده تاکسی باشه ، خرید روزانه از سوپری محل باشه، پیاده روی توی یه پارک باشه یا هر چیز دیگه...
-
آقا و خانم بزرگتر
شنبه 27 مرداد 1397 00:30
شدیدن به یک نظریه -حالا اثبات شده یا نشده- اعتقاد پیدا کردم که آدمها در سنین کم مثلا 5-6 سالگی بهانه گیر و نق نقو و پر از رفتارهای عجیبند که پدر و مادها و فامیلها خیلی ازین رفتارها خوششون میاد و ازونطرف یعنی سن بالا میره یعنی بالای شصت باز هم همون رفتارهای عجیب و غریب ظهور پیدا می کنه. بهانه گیر میشن مشکلات شخصی رو...
-
...
سهشنبه 23 مرداد 1397 02:19
بعد چند هفته درگیری با کارهای همیشگی نصف شبی الان و بی خوابی باعث شد بتونم بیام. همیشه برام سوال بود مردم چطوری وقت نمیکنن حداقل بیان کامنت جواب بدن الان طوری شده که وقت نمیشه مرورگر رو باز کنم. ازونجایی که نتیجه این همه دویدن چیزی نیست ، نه پولی جمع میشه با این وضعیت اقتصادی نه لذتی داره کار کردن اضافه تر پس به عقب...
-
هنر تنهایی
پنجشنبه 14 تیر 1397 23:34
از سی سالگی که رد میشی دوستهای زیادی برات باقی نمونده. اکثرن یا ازدواج کردند یا ازین شهر رفتند یا روابط سرد شده و دیگه هر کی رفته پی کار خودش. اما یه چند تایی باقی میمونند. یه جایی خونده بودم دوستهایی که بعد از سی سالگی دوستی رو با شما ادامه میدن تا آخرش با شما هستند. اما اینم ازون جملات گنده یه خطیه که فقط به درد...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 29 خرداد 1397 00:53
آرایش می کنیم که اصل صورتمون دیده نشه، بینی عمل می کنیم که واقعیت رو عوض کنیم، کلاه میذاریم تا کله بی مو رو بپوشونیم. لباس گرون و برند می پوشیم تا شخصیتمون رو پشتش پنهان کنیم. ساعت و گوشی با آخرین امکانات موجود رو میگیریم تا بگیم کلاس یعنی این و سر آخر همه اون چیزایی که نمیخوایم بقیه ببینن رو تو رفتار لو میدیم. ما...
-
چرا؟
جمعه 25 خرداد 1397 00:11
چرا وقتی میرید همه چی رو نابود می کنید؟ حالا اگه مثه من نمیاد سر بزنید حداقل بذارید نوشته هاتون بمونه. چی میشه مگه؟ حتما باید همه رو شیفت دیلییت کنید بره؟
-
پی نوشت پست قبل
سهشنبه 22 خرداد 1397 00:06
-
بعد مدتها، نیمه شب
شنبه 19 خرداد 1397 23:33
میتونی روی یه ارتفاع بلند نشسته باشی و حرکت ابرها رو تماشا کنی و اون قله روبرو و اینکه آدمهایی که اون بالان چه منظره ای رو دارن میبینن یا اینکه تو حیاط خونه دوستت باشی و زیر درخت توت سیاه و گیلاسش به این فکر کنی که این گربه با این دو تا بچه ش چه بامزه ن و یا اینکه منظره دوردست یه مزرعه گندم که زرد شده و هوای گرم داره...
-
دوباره
یکشنبه 10 بهمن 1395 23:36
حالتی که الان دارم مثل بچه همسایه ایه که خیلی با بچه های دیگه دوست بوده و بعد این همه سال دوستی یه دفعه میذاره میره و پشت سرش هم نگاه نمی کنه. بعد برگشتش مثل غریبه ها شده. توقع نداره کسی تحویلش بگیره. این همه دوست و رفیق و خاطره رو با هم ترک کرده خیلی شانس بیاره دوباره راهش بدن. بعد کلی دردسر سراغ کار تازه ای رفتم....
-
سفر
پنجشنبه 20 آبان 1395 23:49
نمیدونم اولین بار کی این حرف رو به زبونش آورد که آدمها رو توی سفر باید شناخت اما اگه شخصیت شناخته ای نباشه و الان زنده باشه به خاطر همین یه جمله قصارش میتونه کلی جایزه ادبی و فرهنگی و هنری داشته باشه. یعنی لیاقتشو داره. دوست ایده آل گرایی دارم که همیشه بالاترین هر چیزی رو می خواد از علم و هنر گرفته تا شغل و حتی کل کل...
-
تنهایی
پنجشنبه 20 آبان 1395 23:31
هیچ اتفاقی توی زندگی یکهویی و یکباره اتفاق نمی افته. در مورد تنها حرف بودن حرف می زنم. دو هفته پیش به اصرار یکی از دوستهام سر صبح جمعه و بعد از یک هفته خستگی از جام بلند شدم و رفتم به دل طبیعت تا تنها نباشم. دقیقا اواسط مسیر و موقعی که قرار داشتیم همدیگرو جای خاصی از جنگل ببینیم با یه تماس ساده معلوم شد که ایشون تشریف...
-
بدون عنوان
شنبه 24 مهر 1395 00:23
-راستی. شنیدم ازدواج کردی. مبارکه. چرا به ما خبر ندادی نامرد؟ +همین چند روزه عقد کردیم . یه مراسم ساده گرفتیم. کسی دعوت نبود. -خب به سلامتی. من و فلانی چند روز پیش با خانومت دیدیمت تو بازار. راستش من قبول ندارم حرف بقیه بچه ها رو . خانومت خیلی هم خوبه. بهت میاد. برازندته. اصلا هم بهتون نمیاد ازت بزرگتر باشه. خیلی هم...
-
پاییز
پنجشنبه 22 مهر 1395 02:26
از اینجا شروع میشه که هر روز صبح زود ساعت شیش پا می شدیم و زنبیل به دست برای پنج نفر دیگه نون می خریدیم. (فعل جمع برای من و برادر بزرگتره) من که ضعیفتر بودم و شکم خالی می رفتم بعضی وقتها از شدت ضعف از حال می رفتم . اینقدر صف نونوایی ها شلوغ بود که حتی چندباری که یه ساعت زودتر رفتم بازم چند نفر کلاه به سر و با شال گردن...
-
همه ی آدمهای دور و بر من
شنبه 27 شهریور 1395 00:59
آقای میم . نباید آقا صداش کرد. مسخره ترین چیزی که به ذهن هر کسی در برخورد با این شخص ممکنه خطور کنه همینه. آقا! یک موجود با روی تیره ،بدون دندان، سن حدود چهل، راننده تاکسی، دارای دو زن و دوبچه، همه ی آدمهای پایین شهر و افراد درب و داغون شهر ایشون رو می شناسند. متخصص در بکار بردن اصطلاحات مسخره و مسخره کردن همه آدمهای...
-
پروفایلی که آپدیت نشد
یکشنبه 14 شهریور 1395 02:03
از اینکه تکنولوژی وارد نوشتنم بشه خوشم نمیاد. باعث میشه نوشته، پست، داستان یا هر چیز دیگه ای تاریخ مصرف داشته باشه اما نمی تونم از این یه مورد بگذرم. امشب از سر بیکاری پروفایل خیلی ها رو تو گوشی نگاه کردم. هیچوقت برام مهم نبوده که فلانی چه عکسی گذاشته یا اینکه باید توی گروهها عقب نیفتم از بحثها. اما اینکه واقعا اینقدر...
-
کمبود انتخاب
شنبه 6 شهریور 1395 01:53
فرض کنیم برای ادامه مسیر پیش رو دو یا چند راه مختلف وجود داره و این راهها، راههای دلخواه نیست. حالا برای ادامه مسیر باید چه کرد؟ یا باید یکی از این راهها انتخاب بشه و مسیری رو انتخاب کرد یا باید صبر کرد تا شاید مسیر دیگه ای که مورد دلخواه هست پیدا بشه یا شایدم باید ایستاد و هیچکاری نکرد. کمبود انتخاب. این اسمیه که...
-
تناقض واره
پنجشنبه 4 شهریور 1395 02:00
یه سری سررسید قدیمی هست که شاید هر ده برگش یه صفحه ش سیاه شده باشه. قبل ترها هر وقت حس می کردم که حرفی دارم که باید نوشته بشه آخر شب توی برگه همون روز می نوشتم. دو سالی هست که این کارو نکردم. شاید به این خاطر که نیمه شبهام بیشتر مجازی شده. باید با صدای کیبورد نوشت. این چند وقت دنبال کتاب بودم. کتابی که ذهن و وقتم...
-
امروز
سهشنبه 19 مرداد 1395 01:03
از راهرو که بالا اومدم با دو تا هندوانه یا همون هندونه از نوع متوسط روبرو شدم. با یه دستم لپ تاپ داشتم و مجبور شدم بذارمش زیر بغلم و دو تا هندونه رو با دو دستم گرفتم. کفشم هامو از پاهام درآوردم و ازونجایی که تعادل نداشتم افتادند به سمت پله های پایین. از پله ها بالا رفتم و شارژر لپ تاپ رو دیدم. با انگشتم گرفتمش و...
-
روز مرگی
شنبه 9 مرداد 1395 01:54
چه اتفاقی باید افتاده باشه که برای سر هم کردن چهارخط مطلب و نوشتن در مورد این همه موضوع سه شبانه روز فکر و تمرکز رو روی صفحه کاغذ بذاری و آخرش بعد این همه مدت به این نتیجه برسی که خودکاری که دستت گرفتی اونی نیست که همیشه باهاش می نویسی. دور شدن از خلوت و رفتن توی هیاهوی جامعه، همرنگ شدن با اجتماعی که تفریحاتش در دود و...
-
پسری که اسمش سو بود
جمعه 1 مرداد 1395 00:55
سه ساله بودم که بابام از خانه رفت، چیز زیادی برای من و مادر نگذاشت... تنها یک گیتار کهنه و یک شیشه ی خالی مشروب از اینکه رفت و دیگر پیدایش نشد، سرزنشش نمی کنم. اما بدترین کارش این بود که: قبل از رفتن، نامم را گذاشت: سو. خب، لابد می دانست که این کار او واقعاً مسخره است، و چه حرف های خنده داری، که ازین بابت، پشت سر آدم...
-
خوابهایی که می بینم
چهارشنبه 30 تیر 1395 00:58
عصر امروز اومدم تو کافه دوستم نشستم و یه چایی گرفتم و یه کنج یه صندلی کنار دیوار نشستم. دوستم همراه با یه ظرف بیسکویت بهم ملحق شد. با هم در مورد خیلی چیزا حرف زدیم. از سیاسی گرفته تا ورزشی و از اینکه چرا فوتبال اینطوری شده و بعدشم موسیقی . در مورد موسیقی دهه هشتاد و نود و اینکه موسیقی امروز اصلا به دل نمی شینه. حتی می...
-
بیخیالی
یکشنبه 20 تیر 1395 01:31
میتونم ساعتها به صندلی لم بدم و به روبرو خیره بشم . میتونم قبل از غروب به پایین رفتن آفتاب خیره بشم و وقتی به خودم بیام که ببینم شب شده و حتی رنگ غروب هم دیگه پیدا نیست. میتونم به پنکه بالای سرم که صدای قیژقیژ بدی داره نگاه کنم و متوجه نباشم که چه صدایی داره. در اوج بیخیالی به سر می برم. انگار که دارویی تزریق کرده...
-
کچل ها به بهشت نمی روند
شنبه 12 تیر 1395 23:01
تو بیست و چهار پنج سالگی همیشه فکر می کردم اینطوری که موهام می ریزه تا یه جایی ادامه داره و بیشتر نمیشه. اوایلش بدم نبود. اون موقع هر کی می رسید می گفت فلانی پیشونیت بلند شده خوشتیپ تر شدی بعضیام بودن می گفتن حالا دیگه وقت زن گرفتنته. این ریزش مو شدید که همه می گفتن ارثیه و من می دونستم تا یه حدی به وراثت ارتباط داره...
-
حرفهای قبل رفتن
شنبه 12 تیر 1395 02:45
هر آدمی قبل از رفتن حرفهایی برای گفتن داره. چه اونهایی که خوشحالند و شوق رفتن دارند چه اونهایی که نمی خوان از اونجایی که هستند جدا بشن. مهم نیست به هر حال حرفهایی برای گفتن هست که با همیشه فرق داره. رفتن نه از اون شکل که برگشتش نزدیک باشه. رفتن شاید برای همیشه و اگر نه برای همیشه اونطوری که یه چیزهایی رو باید برای...
-
ماموریت ویژه
دوشنبه 31 خرداد 1395 23:05
همیشه از اینکه کاری بهم سپرده بشه و اطلاعاتی ازون کار نداشته باشم و اجراش به صورت مبهم باشه حالت گنگ و ناچاری داشتم خصوصا کاری که ارتباطی به خودم نداشته باشه و کاری باشه که هزار وجه و حالت مختلف داشته باشه و اینکه متوجه نشی باید از کجا شروع کنی. موضوع ازین قراره که یه دوست قدیمی دارم که الان روی کشتی کار می کنه و...
-
خلوت پیاده روی بعدازظهر
جمعه 28 خرداد 1395 23:52
با دیدن جوان معلولی که گوشه پیاده رو مشغول فروختن خرت و پرت بود به این نتیجه رسیدم که هیچوقت به نتیجه خاصی نمی رسم که ملاک انتخاب خدا یا عوامل دیگه برای معلولیت این آدم یا توانایی های فوق بشری یکی دیگه چی می تونه باشه. اینجا بود که دلم خواست مثل آدمهای قدیمی فکر کنم. همه چیز رو به حکمت و تقدیر ربط بدم یا عوامانه تر...
-
خلوت پیاده روی بعدازظهر
سهشنبه 25 خرداد 1395 00:41
همینطور که داری از توی یه پیاده رو خلوت رد میشی یه لحظه به سنگفرشهایی که از زیر پات میگذرن دقت می کنی و یکم بیشتر. چه مورچه ها و موجوداتی که زیر پا له نکردی و زندگی اونها به این بستگی داشت که تو ازونجا رد نشی یا یکم پات رو کج بگیری. اسم این رو چی میشه گذاشت؟ قسمت؟ تقدیر؟ یا شاید ما در نظر مورچه ها و سوسک ها و پشه ها...
-
ازین آرزوها
دوشنبه 17 خرداد 1395 01:11
خیلی دلم می خواست روی یه تپه بلند در حالیکه دستهام تو جیبمه و یه لبخند رو لبم هست ایستاده باشم و با خوشحالی به گذشته م نگاه کنم ، همونطور که خورشید داره غروب می کنه و روی دشت سبز یه لایه نارنجی رنگ می پوشونه و ابرهای کشیده که رنگ قرمز و نارنجی پررنگ گرفته اند. اونجاست که احتمالا اگه فردایی در کار نباشه راضی ام. زندگی...
-
رکود
پنجشنبه 13 خرداد 1395 01:34
تقریبا دو ساعته که می خوام چیزی بنویسیم ولی بعد از پنج خط پاکش می کنم و بیخیال ادامه دادنش میشم. میشه گفت مغزم قفل شده. اتفاقی که کمتر میفته ولی افتاده الان. حتی برای ادامه دادن همین موضوع هم مشکل دارم. به نظر سوژه خاصی وجود نداره در موردش حرف بزنم. عجیب روال زندگی روی خط راست حرکت می کنه و تپه چاله ای نداره . شایدم...